امروز به یک نتیجه تلخ رسیدم. گاهی نزدیک ترین آدم آدم هم درکش نمی کند. و این یک تراژدی نیست. واقعیتی در زندگی ست. چون یک چیزی ته ته دل آدم هست که تا دمش می رود. اما روش نمی کند. آن نزدیک ترین آدم هم حق دارد خوب. صلاح آدم را می خواهد. حرف می زند. خوب هم حرف می زند. کاملا منطقی. بی عیب و نقص. اما دل آدم این طرف میز گاهی منطق نمی خواهد. اصلن هیچ چیز نمی خواهد. فقط می خواهد بداند یکی به او می گوید حواسم هست.
من خوب می دانم که یک چیزهایی در رفتار اجتماعی یا حرفه ایم وجود دارد که اذیتم می کند. من ضعف خودم را می شناسم. با آن زندگی می کنم. از آن رودست می خورم. اما با من هست. به این راحتی فراموش نمی شود یا دود نمی شود برود هوا. یک چیزی می خواهم مثل یک بمب ساعتی. که بزند زیر تمام ملاحظات و محافظه کاری ها. ریسک کند. این همه دنبال چیزهایی ندود که نمی داند چرا. من در سی و نه سالگی هدفم را گم کرده ام. و این خیلی بد است. شده ام آدم "هر چه پیش آید خوش آید". هیچ هدفی نیست. هیچ. نه پست بالاتر. نه پول بیشتر. نه پنجره آشپزخانه ای با پرده های چهارخانه آبی. نه گلدانی روی تراس. و این ریشه تمام ناامیدی های من است.
2 comments:
روبه روی آینه،سیگاری می گیرانم. حرف هایی می زنم. درک هایی می کنم.
خانم، این حس ها گویا به سن و سال مربوط میشود و بس، هر چند شما هعنوز قرنی مانده تا سی و نه ساله شوید البته
Post a Comment