هوا خیلی خوب است. زیاد دوام ندارد اما این سوزن سوزن شدن صبحگاهی را خیلی دوست دارم. هنوز خیلی سرد نشده. می توان ژاکت نازکی برداشت برای بعد از ظهر و شب. می توان توی خانه جوراب گرم پوشید و راه رفت. دیروز توی همین هوا بود که رفتم. ب. ز. این کلمه مخفف بهشت زهراست برای مکالمات من و میم. وقت برگشتن تا نزدیکیهای شهر، من بودم و هوای صاف روز تعطیل و آفتاب کم رنگی پشت ابرها که دنبالم می آمد. آفتابی که روی قبرها می تابید همان آفتابی بود که روی دریای تو می تابید. چقدر همه چیز یکسان و بی مانند بود. آدمها زیر تلالو آفتاب پشت ابر، با لباس های سیاه توی هم می لولیدند. من گلهای رز روی تکه سیمان بالای خاک نسرین را کنار زدم. کمی نشستم. هیاهو بود. یک جا برای چهلم پدر سوگ می خواندند. یک جا برای مرگ مادر. من به آهن سیاه نگاه می کردم و با خودم حرف می زدم. بعد گریه ام گرفت. بلند شدم تا برگردم. سر هیچ مزاری نمی توانم طولانی بمانم. سنگ را می شورم و گلها را می چینم و فاتحه ای می خوانم و تمام. با علی و مهرانه خوش و بشی می کنم. با پدر یک درددل کوچک. با خانم جان یک سلام جانانه توی آن قطعه ی خلوت و ساکت. با نسرین حرف می زنم. چند کلمه. از آنجا که حواس درست ندارم توی موبایلم اسم نسرین را پیدا کردم، شماره موبایلش را پاک کردم و به جایش نوشتم 20*52*311. بلند که شدم برایم آش رشته داغ آوردند. من آش را برداشتم و بالای خاک نسرین خوردم. اینجاست که می گویم انگار مرگ و زندگی در هم تنیده شده اند. آدمها غذا می خورند تا خوب برای مردگانشان عزاداری کنند. شکمشان گرسنه نباشد. همین آدمها که مردند، سری بعدی برایشان خیرات می پزند و می آورند بالای مزارشان پخش می کنند و رهگذران می خورند. و این دور ادامه دارد. تا کجا؟ تا کی؟ آش را خوردم و راه افتادم. زیر همان نور کمرنگ خورشید پشت ابرها. همه چیز کوچک شده بود. آدمها، قبرها، فاصله ها، تو، من.
آسمان بود که بی نهایت زیبا بود .
2 comments:
اینجا،انگار شب ترین شب هاست. از آن تاریکی ها که می خواهی برگردی... می خواهی بگویی این چند خط را نخوانده ای اصلن. می خواهی بگویی بلد نیستی بغض کنی...
لحن غریبی داری !
Post a Comment