Nov 18, 2010

من3

دیشب و صبح لحظات وحشتناکی داشتیم. الان اما توی گرگ و میش غروب تنها نشستم اینجا و دارم تایپ می کنم. آروم ترم. لباسهای مامانو ریختم تو ماشین. از پیشش که اومدم دستشو گرفتم و بوسیدمش. پیری چیز بدیه. مخصوصا برای پیرهای تنها. که تنها دلخوشیشون بچه هاشون هستن. و اون بچه ها هم که هر کدوم گرفتار زندگی خودشون. پیری چیز بدیه. سالگرد آقاجون نزدیکه. مامان تو بیمارستان. و زندگی اون بیرون در جریان. تو امروز دوباره یادم آوردی که امیدی هست. حتی اگه حرفامو نگه دارم توی دلم و بجاش فقط دستت رو فشار بدم. وقتی تلاش امروزتو دیدم برای اینکه منو خوشحال کنی دیدم انگار باید از هر کسی فقط به اندازه تواناییش انتظار داشت. و از اون بیشتر نباید روی دوشش گذاشت. تو امروز تلاش کردی منو خوشحال کنی. برای چیزی که بین من و توست. فقط بین من و تو. و من توی اون استرس و نگرانی بیمارستان رفتن، با دیدن تلاش تو گذاشتم چشمام ببارن. هنوزم می بارن. می دونی ما همه آدمای تنهایی هستیم. منی که اینجا نشستم و دارم تایپ می کنم. تویی که داری میری عروسی. مادری که اونجا خوابیده. خواهری که کنارش نشسته داره کتاب می خونه. آقاجونم هم تنها بود. یادداشتهای بجا مونده ش اینو می گه. صدای ماشین لباسشویی میاد. * L'Italien پرخاطره داره مدام تکرار می شه. و من و دخترک امشب تنها تر از همیشه ایم.

No comments:

Free counter and web stats