نشسته ام توي دفتر و با وسواس تمام دارم كارهايم را سر و سامان مي دهم. اولين دانه هاي برف دارند آرام آرام روي زمين مي نشينند. ديشب بين اميد و ياس در نوسان بودم. تصوير اين روزهايم اين است. انگار كه با ديوار حرف بزنم. با يك روزن كوچكِ كوچكِ نور. حرف مي زنم و مي زنم و مي زنم. از اميد مي گويم. از صبر. صبر. صبر. اما هيچ صدايي كه از ديوار به گوش نمي رسد. آنوقت صبرم تمام مي شود. خودم از خودم عصباني مي شوم. مشت مي كوبم به ديوار. خراشش مي دهم با ناخن هايم. چنگ مي زنم روي تمام اميدهايم. چنگ مي زنم به ديوار بلند. ديوار همانطور ايستاده ساكن و خاموش و بلند. بعد با دستاني كه درد دارند مي نشينم پاي ديوار، مايوس. خسته. چند ساعت بعد دوباره چيزي در من بيدار مي شود. دوباره از نو. بلند مي شوم و با ديوار حرف مي زنم. با آن روزن كوچكِ كوچكِ نور. حرف مي زنم و مي زنم و مي زنم. تا بار بعد كه دوباره نااميد شوم از ديوار و قلبم بشكند و خراش بكشم روي ديوار و مشت بكوبم به آرزوها و اميدهايم. ديوار بلند، شده اميد و صبر و خشم من. هر لحظه آينه ي احساسي از من است. اما ديوار است. از هر طرف كه نگاهش كنم باز ديوار است. يك ديوار بلند با يك روزن كوچكِ كوچكِ نور كه براي خودم نگه داشته ام. و نمي دانم اين نور از روزن عبور خواهد كرد و تاريكي دنياي مرا روشن خواهد كرد يا كم كم و براي هميشه خاموش خواهد شد.
No comments:
Post a Comment