کارهایم خیلی شلوغ است. روزهای آخر کار و راست و ریست کردن پرونده های نیمه تمام و منتظر ماندن برای نیروی جدید حرصم را درآورده. یکماه است استعفا داده ام. هنوز مثل خر دارم دنبال کارها می دوم. تازه رئیسم هفته قبل پیشنهاد داده که تا عید بمانید. پرونده ها را نمی شود نیمه کاره داد دست یکی دیگر. هر روز چند ساعت بیایید شرکت. پیش بینی می کردم این اوضاع را. اول گفتم نیستم. نمی توانم. نمی خواهم. اما باز حسن نیت نشان دادم و گفتم اگر خیلی مایلید پرونده های نیمه تمام را می برم خانه برای پیگیری و باقی قضایا. تا ترخیص. پروژه ای. شرکت هم نمی آیم. مگر زمانی که واجب باشد. چون می دانم چند ساعت آمدن من به شرکت همان و دوباره صبح تا غروب درگیر بودن همان. به نظرم خیلی خوشش نیامد. حالا هم آگهی زده اند برای همکار جدید. من هم منتظرم یکی بیاید زودتر نجاتم دهد. اینکه چرا این کار را کردم و تا عید هم نماندم، سوالی است که صبح ها به ذهنم می رسد. اگر قرار نباشد بدو بدو شال و کلاه کنم برای رسیدن به شرکت توی ترافیک صبحگاهی، پس قرار است چکار کنم؟ عادت ندارم. گاهی می ترسم اگر پشیمان شوم چه؟ اما فکر کنم این اولین قدم برای تغییر بود. من اولین قدم را برداشتم چون به آن نیاز داشتم. امیدوارم تغییرات خوب بعدی هم بدنبالش سراغم بیاید.
چشم دوخته ام به آنجا که نمی دانم کجاست.
2 comments:
سلام
اتفاقات خوب حتما رخ می دهند. آفرین و خوش بحالتان که جسارت تغییر دارید. لذت بردم
مرسی خدا کند ..
Post a Comment