همه چیز حقیقی ست. من طاقباز خوابیده ام و ساعد چپم روی پیشانیم است. تو به پهلو خوابیده ای. رو به من. دست چپت موازی بدنت و دست راستت جلوی سینه ات خم شده. نفس عمیق می کشی. می شود نفسهایت را شمرد. ارتعاش هر بازدمت به لاله ی گوش راست من می خورد. از این فاصله می شود حتی خطوط چهره ات را با چشمان بسته تصور کرد. خطی وسط دو ابرو افتاده. چند طره از موها روی پیشانی آمده. ابروها در هم تنیده شده اند. گودی زیر چشمانت، خط بالای چانه، پره های بینی، همه را با چشمان بسته هم می بینم. صدای نفسهایت را می شنوم. یک .. دو .. یک .. دو .. چشمانم را باز می کنم. تو هفتاد و نه روز است که رفته ای.
No comments:
Post a Comment