Jan 19, 2012
بیست و نهم دی
شاید باور کردنی نباشه که خبر دستگیری یه بلاگر قدیمی، دیدن چندتا عکس از کیش، و پیدا کردن یه آهنگ از آرشیو آهنگها که همزمان با هم اتفاق افتاد، ناگهان منو پرت کنه به گذشته و قشنگ داغونم کنه. یاد سالها پیش افتادم. روزهایی از زندگیم در سالهای گذشته. گذشته ای که جاودانه موند و من تکه تکه ازش جدا شدم. بعد از اون پیغام تک کلمه ای خداحافظی که فرستادم و بعد از پیغام تبریک تولدم که جواب ندادم و در عوض داغون شدم، و بعد تمام این یک سال و نیم، شاید این اولین بار بود که اینطور نزدیک تمام خاطرات گذشته رو با چشم می دیدم، تمام روزهای با هم بودن از جلوی چشمام می گذشتند. همه زنده بودند. نفس می کشیدند. تو زنده شده بودی. کنار گوشم حرف می زدی و می خندیدی. اتاق کارم توی وزرا، روزای اول وبلاگ نویسی و دوستای تازه، دنیای تازه، و بعد تو، و دنیایی که با تو شناختم، و بعد تمام اون سالها، همه چیز زنده شده بود و توی تاریکی اتاق داشت منو می بلعید. من فقط اشک ریختم و ریختم و ریختم. حس عجیبی بود. قابل توصیف نیست. نه دلتنگی بود. نه حتی خشم. و نه هیچ چیز دیگه. فقط اندوه بود. یه اندوه خیلی عمیق برای گذشته. برای روزای رفته.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment