Jan 26, 2012
ششم بهمن
یک گوشه ای همین دور و برها دارم زندگیم را می کنم. آرام و بی صدا. با مشغولیت های خودم. توی دنیای خودم. یک کار سنگین برداشته ام که تقریبا وقتهایی که شرکت نیستم مشغول ترجمه اش هستم. شب ها هم کتاب می خوانم. موسیقی گوش می دهم. هر از گاهی سری به خارج شهر می زنم و هوای تمیز توی ریه ام می دهم. تمام استرس زندگی شهری را می گذارم توی تهران و با یک ساعت رانندگی خودم را به آرامش و سادگی آنجا می سپارم. با خودم خلوت کرده ام. حتی زیاد هم نمی نویسم. فقط فکر می کنم. به آنچه گذشت. آنچه می توانست پیش بیاید. شاید زندگی من توی همین چند ماه می توانست طوری دیگر باشد. با جنسی از هیجان و احساسی عمیق که ناگهانی بود. اما نشد. و حالا منتظرم تا زمستان تمام شود. حالا به آن یکی طور نگاه می کنم. ساکت. به این که تا چند وقت دیگر باید یکی از مهم ترین تصمیم های زندگیم را بگیرم. تصمیمی که خود خواسته ازش فرار کرده بودم. خود خواسته فراموشش کرده بودم. نمی خواستمش. کسی باور نکرد چی فکر می کنم. و حالا دارم خودم را برایش آماده می کنم. در سکوت و انزوایی خودخواسته.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
1 comment:
:(
Post a Comment