Jun 8, 2012
Jun 5, 2012
سخته ولی می دونم باید بنویسم. توی همین خونه که سالها توش نوشتم. از روزهای شیرین و تلخ زندگی. از آدمهایی که اومدن توی زندگیم و رفتن. از آدمهایی که اومدن توی زندگیم و هنوز هستن. مثل دخترک که قد کشیده کنارم و حالا از من بلندتره. گاهی حتی از من بزرگتر. شاید دیوونگی های من بوده که دختری اینهمه عاقل از اون ساخته. شاید تنهایی هاش این همه بزرگش کرده. که گاهی اوقات مجبور شده مادر من باشه. مادرِ مادری که خودش مادرِ دخترش و مادرش بوده. که دیگه نمی کشه.
و می دونه شادی حقشه.
Jun 4, 2012
امروز روز پدر بود.
دیروز و امروز تصمیم داشتم برم سر مزار ولی نشد. مامان حالشون خوب نیست.
.وقتی یاد آقاجون می افتم دلم می خواد به اون عینک قاب مشکی فکر کنم که همیشه وقت مطالعه به چشم داشت
یادمه صبح که چشمامو باز می کردم آقاجون بود و یه سفره پهن و یه سماور در حال غل غل و روزنامه ای که مشغول خوندش بود.
صبح من همیشه با این تصویر شروع می شد.
حالا من نتونستم سر مزارش برم چون مامان حالشون خوب نیست و امروز خیلی نگرانش بودم.
این همه دارو و دکتر و مختصص و چکاب.
آخرش هم یه روز دلگیر مثل امروز.
Subscribe to:
Posts (Atom)