سخته ولی می دونم باید بنویسم. توی همین خونه که سالها توش نوشتم. از روزهای شیرین و تلخ زندگی. از آدمهایی که اومدن توی زندگیم و رفتن. از آدمهایی که اومدن توی زندگیم و هنوز هستن. مثل دخترک که قد کشیده کنارم و حالا از من بلندتره. گاهی حتی از من بزرگتر. شاید دیوونگی های من بوده که دختری اینهمه عاقل از اون ساخته. شاید تنهایی هاش این همه بزرگش کرده. که گاهی اوقات مجبور شده مادر من باشه. مادرِ مادری که خودش مادرِ دخترش و مادرش بوده. که دیگه نمی کشه.
و می دونه شادی حقشه.
No comments:
Post a Comment