امروز روز پدر بود.
دیروز و امروز تصمیم داشتم برم سر مزار ولی نشد. مامان حالشون خوب نیست.
.وقتی یاد آقاجون می افتم دلم می خواد به اون عینک قاب مشکی فکر کنم که همیشه وقت مطالعه به چشم داشت
یادمه صبح که چشمامو باز می کردم آقاجون بود و یه سفره پهن و یه سماور در حال غل غل و روزنامه ای که مشغول خوندش بود.
صبح من همیشه با این تصویر شروع می شد.
حالا من نتونستم سر مزارش برم چون مامان حالشون خوب نیست و امروز خیلی نگرانش بودم.
این همه دارو و دکتر و مختصص و چکاب.
آخرش هم یه روز دلگیر مثل امروز.
No comments:
Post a Comment