شما ها بلدين دعا کنين؟
ميتونين براي دختر بچه ۱۳ ساله اي که دو هفتس پدر و مادرش فهميدن سرطان داره دعا کنين؟
دخترکي مثل پنجه آفتاب که تازه مزه بلوغ رو چشيده.دخترکي با موهاي شبق مانند و چشم هاي درشت و مژه هاي پرپشت مشکي. ميتونين دعا کنين وقتي مو هاي سرش به خاطر شيمي درماني ميريزه غصه نخوره؟اصلا ميشه که غصه نخوره؟ميتونين دعا کنين مادرش صبور باشه.پدرش نشکنه؟ميتونين دعا کنين توي جدال با بيماري موفق بشه؟ ميتونين دعا کنين خدا اونقدر بهش قدرت بده که با اين کابوس ناگهاني مبارزه کنه؟ميتونين دعا کنين زير سرم هاي شيمي درماني تاب بياره؟ و روزا و شباي کسالت آور بيمارستان رو تحمل کنه؟
ميتونين دعا کنين؟
پس دعا کنين ..دعا کنين...
Mar 31, 2003
اصلا نميتونم تصوير مجروح هاي جنگ رو ببينم.تا ميان روي صفحه تلويزيون فوري کانالو عوض ميکنم.وقتي هيچ کاري نميتونم براشون بکنم انگار ميخوام ازشون فرارکنم .به جاش دستي روي سر دخترم ميکشم که داره توي آرامش بازي ميکنه.هزار تا چرا مياد توي ذهنم.جوابي براشون پيدا نميکنم.مردا،زنها، بچه ها...بچه ها...کاري ندارم به اينکه کي برنده بشه خوبه يا بده.بعضي از جنگ ها اصلا برنده و بازنده ندارن.همه يه جورايي بازندن.اينو ميدونيم.تنها چيزي که باعث ميشه در موردش بنويسم همون احساسيه که موقع ديدن بچه هاي مجروح و گريون بهم دست ميده. کانالو عوض ميکنم نه به خاطر اينکه ازشون بدم مياد.نه.به خاطر اينکه تحمل ديدن زجرشونو ندارم.هيچ کاري هم نميتونم بکنم.از خودم بدم مياداينجور موقع ها.يه جايي بچه ها دارن زير آوارها با انبوهي از ترس روز ها رو سر ميکنن.يه جايي همين نزديکي ها.اين بچه ها دارن تاوان چي رو پس ميدن؟حقشون نيست...
Mar 30, 2003
Mar 29, 2003
Mar 19, 2003
Mar 17, 2003
قبل ترها به زناني که به هر دليلي با وجود داشتن فرزند مجبور بودند آنها را به تنهايي بزرگ کنند و بار زندگي را به تنهايي به دوش بکشند ميگفتند:" زنان بي سرپرست".
واژه زشتي بود.زشت و نا عادلانه.
يکي دو سال پيش اعلام شد که اصطلاح " زنان سرپرست خانوار" جايگزين واژه قبل شده. هر چند در اصل موضوع تفاوتي ايجاد نشد.اين زنان همچنان به تنهايي تلاش ميکنند. زخم ميخورند. و مسئوليت سنگين سرپرست بودن را به دوش ميکشند. آن هم زير نگاه سنگين جامعه که از سنگيني فشار زندگيشان هم بيشتر است.
معمولا اين زنان اگر شرايط مناسبي براي زندگي خود داشته باشند هرگز حاضر نيستند ازدواج مجددي کنند.
اما موضوع اين نيست که چرا تنها هستند.موضوع اين است که چرا اين تنهايي بايد در جامعه ما انقدر تلخ، پر آسيب و پر هراس باشد؟
زنان سرپرست خانوار...
سوال بالا تلنگريست که بعد از خواندن متن زير بايد به خود بزنيم.
همشهري،ديماه ۱۳۸۱
"..... بيش از يک ميليون زن سرپرست خانوار از حمايت هاي اجتماعي محرومند. بيش از 95% آنها پاک و شرافتمندانه زندگي ميکنند و بيش از 50% آنها به خاطر مشکلات اقتصادي و اجتماعي فراواني که با آنها دست و پنجه نرم ميکنند ، افسردگي دارند."
معتقد به زياده نويسي نيستم.
تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل...
واژه زشتي بود.زشت و نا عادلانه.
يکي دو سال پيش اعلام شد که اصطلاح " زنان سرپرست خانوار" جايگزين واژه قبل شده. هر چند در اصل موضوع تفاوتي ايجاد نشد.اين زنان همچنان به تنهايي تلاش ميکنند. زخم ميخورند. و مسئوليت سنگين سرپرست بودن را به دوش ميکشند. آن هم زير نگاه سنگين جامعه که از سنگيني فشار زندگيشان هم بيشتر است.
معمولا اين زنان اگر شرايط مناسبي براي زندگي خود داشته باشند هرگز حاضر نيستند ازدواج مجددي کنند.
اما موضوع اين نيست که چرا تنها هستند.موضوع اين است که چرا اين تنهايي بايد در جامعه ما انقدر تلخ، پر آسيب و پر هراس باشد؟
زنان سرپرست خانوار...
سوال بالا تلنگريست که بعد از خواندن متن زير بايد به خود بزنيم.
همشهري،ديماه ۱۳۸۱
"..... بيش از يک ميليون زن سرپرست خانوار از حمايت هاي اجتماعي محرومند. بيش از 95% آنها پاک و شرافتمندانه زندگي ميکنند و بيش از 50% آنها به خاطر مشکلات اقتصادي و اجتماعي فراواني که با آنها دست و پنجه نرم ميکنند ، افسردگي دارند."
معتقد به زياده نويسي نيستم.
تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل...
Mar 8, 2003
.
.
.
خيابانها روزهاي آخر سال شلوغند. پر از دستهاي پر، چهره هاي شاد، دستهاي خالي، جيبهاي بيهوده ،نگاههاي پر از حسرت و...
اين روزها خيابانها شلوغند، خيلي شلوغ. در ميان هياهوي اين روزها، آنچه تا قبل از شروع محرم بيش از هر چيز جلب توجه ميکرد ٬ حاجي فيروز ٬ بود که پيش از اينها ٬ سالي يکبار ٬ مي آمد، آن هم شب عيد .و حضورش ، ترانه هايش ، صداي دايره زنگيش، اشعارش و... همه را به وجد مي آورد، اما اين روز ها- که هنوز مانده بود تا شب عيد- ٬ حاجي فيروز٬ ها با دايره زنگي و تنبک ، توي خيابانها لا بلاي جمعيت ، لا بلاي خودرو ها ميچرخيدند : ٬ حاجي فيروزه...سالي يه روزه...٬ و تقريبا هر سال يک ماه آخر همين را تکرار ميکنند.
حاجي فيروز هايي که بعضي از آنها به زحمت ۷-۸سال سن دارن.آنان نه کاري به نو شدن سال دارند ( چون روزهايي که ميگذرانند همه مثل هم است) نه کار به کار حاجي فيروز هاي قديم و حکمت کارشان دارند ( اين چيز ها که نان شب نميشود برايشان) حاجي فيروز هاي اين روزها اکثرا نميخندندو گاه ميشود رد اشکهايشان را که سياهي صورتشان را شيار انداخته ديد.
بچه هاي خيابان براي بقا به اجبار به هر کاري دست ميزنند. دستفروشي، پاک کردن شيشه خودروها، تکدي گري و... و در ايام خاص حتي حاجي فيروز شدن براي خنداندن مردم...ابراب خودم بزبز قندي..ابراب خودم چرا نميخندي؟ اما چرا کسي نميخندد؟..چرا کسي از حضور آن شاد نميتواند باشد
شايد براي اينکه آنان - بي آنکه بخواهند- به جاي شادي و خنده نگراني و اندوه نصيب تماشاگرانشان ميکنند. نگراني از اينکه نکند روز هاي سياه آنان همچنان سياه و تيره بماند؟
نکند خاطره سياهي اين زغالها که به صورتشان ماليده اند، خاطره سياهي اين سالها ، براي هميشه در ذهنشان باقي بماند؟...
نکند دستي پيدا نشود که اين سياهي ها را بزدايد؟...
.
.
خيابانها روزهاي آخر سال شلوغند. پر از دستهاي پر، چهره هاي شاد، دستهاي خالي، جيبهاي بيهوده ،نگاههاي پر از حسرت و...
اين روزها خيابانها شلوغند، خيلي شلوغ. در ميان هياهوي اين روزها، آنچه تا قبل از شروع محرم بيش از هر چيز جلب توجه ميکرد ٬ حاجي فيروز ٬ بود که پيش از اينها ٬ سالي يکبار ٬ مي آمد، آن هم شب عيد .و حضورش ، ترانه هايش ، صداي دايره زنگيش، اشعارش و... همه را به وجد مي آورد، اما اين روز ها- که هنوز مانده بود تا شب عيد- ٬ حاجي فيروز٬ ها با دايره زنگي و تنبک ، توي خيابانها لا بلاي جمعيت ، لا بلاي خودرو ها ميچرخيدند : ٬ حاجي فيروزه...سالي يه روزه...٬ و تقريبا هر سال يک ماه آخر همين را تکرار ميکنند.
حاجي فيروز هايي که بعضي از آنها به زحمت ۷-۸سال سن دارن.آنان نه کاري به نو شدن سال دارند ( چون روزهايي که ميگذرانند همه مثل هم است) نه کار به کار حاجي فيروز هاي قديم و حکمت کارشان دارند ( اين چيز ها که نان شب نميشود برايشان) حاجي فيروز هاي اين روزها اکثرا نميخندندو گاه ميشود رد اشکهايشان را که سياهي صورتشان را شيار انداخته ديد.
بچه هاي خيابان براي بقا به اجبار به هر کاري دست ميزنند. دستفروشي، پاک کردن شيشه خودروها، تکدي گري و... و در ايام خاص حتي حاجي فيروز شدن براي خنداندن مردم...ابراب خودم بزبز قندي..ابراب خودم چرا نميخندي؟ اما چرا کسي نميخندد؟..چرا کسي از حضور آن شاد نميتواند باشد
شايد براي اينکه آنان - بي آنکه بخواهند- به جاي شادي و خنده نگراني و اندوه نصيب تماشاگرانشان ميکنند. نگراني از اينکه نکند روز هاي سياه آنان همچنان سياه و تيره بماند؟
نکند خاطره سياهي اين زغالها که به صورتشان ماليده اند، خاطره سياهي اين سالها ، براي هميشه در ذهنشان باقي بماند؟...
نکند دستي پيدا نشود که اين سياهي ها را بزدايد؟...
Subscribe to:
Posts (Atom)