.
.
.
خيابانها روزهاي آخر سال شلوغند. پر از دستهاي پر، چهره هاي شاد، دستهاي خالي، جيبهاي بيهوده ،نگاههاي پر از حسرت و...
اين روزها خيابانها شلوغند، خيلي شلوغ. در ميان هياهوي اين روزها، آنچه تا قبل از شروع محرم بيش از هر چيز جلب توجه ميکرد ٬ حاجي فيروز ٬ بود که پيش از اينها ٬ سالي يکبار ٬ مي آمد، آن هم شب عيد .و حضورش ، ترانه هايش ، صداي دايره زنگيش، اشعارش و... همه را به وجد مي آورد، اما اين روز ها- که هنوز مانده بود تا شب عيد- ٬ حاجي فيروز٬ ها با دايره زنگي و تنبک ، توي خيابانها لا بلاي جمعيت ، لا بلاي خودرو ها ميچرخيدند : ٬ حاجي فيروزه...سالي يه روزه...٬ و تقريبا هر سال يک ماه آخر همين را تکرار ميکنند.
حاجي فيروز هايي که بعضي از آنها به زحمت ۷-۸سال سن دارن.آنان نه کاري به نو شدن سال دارند ( چون روزهايي که ميگذرانند همه مثل هم است) نه کار به کار حاجي فيروز هاي قديم و حکمت کارشان دارند ( اين چيز ها که نان شب نميشود برايشان) حاجي فيروز هاي اين روزها اکثرا نميخندندو گاه ميشود رد اشکهايشان را که سياهي صورتشان را شيار انداخته ديد.
بچه هاي خيابان براي بقا به اجبار به هر کاري دست ميزنند. دستفروشي، پاک کردن شيشه خودروها، تکدي گري و... و در ايام خاص حتي حاجي فيروز شدن براي خنداندن مردم...ابراب خودم بزبز قندي..ابراب خودم چرا نميخندي؟ اما چرا کسي نميخندد؟..چرا کسي از حضور آن شاد نميتواند باشد
شايد براي اينکه آنان - بي آنکه بخواهند- به جاي شادي و خنده نگراني و اندوه نصيب تماشاگرانشان ميکنند. نگراني از اينکه نکند روز هاي سياه آنان همچنان سياه و تيره بماند؟
نکند خاطره سياهي اين زغالها که به صورتشان ماليده اند، خاطره سياهي اين سالها ، براي هميشه در ذهنشان باقي بماند؟...
نکند دستي پيدا نشود که اين سياهي ها را بزدايد؟...
No comments:
Post a Comment