زندگي مي گن بقاي زنده هاست
اما خدايا،
بَس كه ما دنبال زندگي دَويديم ، بُريديم كه...
نامه اي از زير آب
دلتنگ شده ام
به من بياموز كه اشك
چطور جان مي دهد در خانه’ چشم؟
به من بياموز كه قلب
چگونه مي ميرد
و دلتنگي
خود را مي كشد.
اگر توان داري
از اين دريا بيرونم بكِش
كه من شنا نمي دانم
و موج آبي چشمانت
به ژرفايم مي كشاند.
اگر توان داري
دستم را بگير
كه من سراپا عشقم
كه من در زيرٍ آب
نفس مي كشم
من
غرق
غرق
غرق مي شوم
شب قبل از انتخابات
توي خيابون انقدر كاغذ ريخته بود كه كف خيابون سفيد شده بود از كاغذ .پوستر هاي جورواجور.كوچيك و بزرگ.شعار هاي جور واجور. ژست هاي جور واجور مضحك. دست زير چونه، با لبخند و گل و بلبل.
يهو به فكرم رسيد كه خدا مي دونه شكم چند تا بچه خيابوني رو مي شد با پول چاپ فقط همين پوستر ها سير كرد و لباس گرم تنشون كرد.
ما ملت بدبختي هستيم.
من رها كردم و در خلوت خود به انتظار نشستم. دروغ است اگر بگويم منتظر اتفاقی نيستم.نمی دانم برای چندمين بار است که بايد چيزی را به خودم ثابت کنم. با اين حال خوب است كه هنوز قدرت رها كردن را دارم. انتظار را رها نمي كنم اما.من هميشه در انتظارم . انتظاري شيرين .می دانم.می دانم که همه چيز در من است و از من.ولی لذت درک بعضی حس ها ارزش انتظار کشيدن را دارد .غمگين نيستم. شاد هم نيستم . آرامم و دلتنگ .
.....
زنان la femme fini هنوز و هر روز از زندگي مي نويسند.هنوز و هر روز هستند كه بنويسند.فرياد ها و زمزمه هايشان را بشنويد.
پ ن چهارشنبه : وبلاگ la femme fini كانديدای مسابقه وبلاگ های برتر.
اين مطلبی كه مي نويسم لطفا حوصله كنين و بخونين اونوقت شايد معلوم بشه كه چرا من اين روزا همه جا گمم!
چند وقته شديدا درگير برنامه هاي كاريم هستم.توي روزهايي كه مهلت كمي براي معرفي مكان دفتر به سازمان ايرانگردي دارم و ديگه كم كم با اين اوضاع اقتصادي كشور كم مونده كه عطاي تاسيس اين شركتو به لقاش ببخشم ! چند روز پيش موردي براي فروش اين مجوز برام پيش اومد.اول تصميم به فروش گرفتم اونم به دليل اينكه حداقل مي تونستم با پولش واسه خودم يه ماشين بخرم ! اما بعد از صحبت با خريدار سر مبلغ ضمانت به تفاهم نرسيديم.موضوع از اين قراره كه ايشون از من مي خوان كه ضمانت سازمان ايرانگردي رو خودم متقبل شم كه مبلغ 5 ميليون تومنه. منم معتقدم كه چون من قصد انتقال سهمم رو دارم پس دليلي نداره كه من ضمانت روبپردازم و اين كار وظيفه خريداره.خلاصه موضوع يه جورايي منتفي شده.از طرف ديگه بهم پيشنهاد شد كه برگردم سر كار قبليم. شغلي كه من چند سال بود به خاطر كوچيك بودن دخترك و عليرغم ميل خودم ازش صرفنظر كرده بودم.چون كار پر زحمت و وقت گيريه.حالا اينجا چند تا اشكال هست.يكيش اين كه اگه بخوام برگردم سركار قبليم بايد از درخواست مجوزم و پرونده اي كه تا به اينجا رسيده انصراف بدم.راستش دلم نمياد و مي خوام تا آخرين روزي كه فرصت دارم تلاشم رو بكنم.اشكال ديگه اينه كه كار فعليم رو با سابقه اي كه اينجا بدست آوردم بايد ول كنم و استعفا بدم.حالا تمام اينا به كنار بايد تا آخر اين ماه براي رفتن به كار قبليم تصميم نهايي رو بگيرم چون فرصت اونا براي معرفي آدم مورد نظر به ايرانگردي تموم شده و بايد اونو تاا آخر اين ماه معرفي كنن. خلاصه اصلا مخمصه اي شده واسه خودش.يكي هم پيدا شده اين آخري و مي گه اگه جاي مناسبي بشه پيدا كرد حاضره سرمايه گذاری کنه كه شروع به كار كنيم و پروانه باطل نشه.منم طبق تعرفه ايرانگردي نمي تونم هم جايي مشغول به كار باشم و هم پرونده مربوط به مجوز رو دنبال كنم.حالا من چيكار بايد بكنم؟نمي دونم.نشستم روي يه كاغذ معايب و محاسن هر كدوم رو نوشتم.دوراهي كه چه عرض كنم توي يه چند راهي گير كردم كه نمي دونم بايد چيكار كنم.شبا نمي تونم بخوابم.روزا هم كه ديگه هيچي انقدر با اين و اون حرف مي زنم دهنم كف مي كنه و آخرشم طرف مي گه خودت مي دوني! آخه تو رو خدا شما بگين.با اين صغري كبري هايي كه من چيدم, شما بودين چيز ديگه اي مي گفتين!؟
كامپيوترم هزار تا مشكل داره.دنبال يه آدم دلسوز و مهربون مي گردم كه دم به ساعت ازش سوال كنم.اما پيدا نمي كنم.حالا اگه يه آدم دلسوز و مهربون داوطلبه خبر بده ! ثواب داره والله.
اوضاع دوستامم ناميزونه.هر كسي يه جور درگيره.به هر كدوم فكر مي كنم هيچ جوابي واسه مشكلش نمي تونم پيدا كنم.
به همه اينها اضافه كنين اوضاع بي ريخت مالي.خستگي وحشتناك روحي.درس و مدرسه دخترك.از هر كدوم n پيمانه !
تنها نكته مثبت اين قضايا اينجاست كه گوش شيطون كر,ظاهرا"صحيح و سالمم و سگ جون.
البته گاهي از حرص داد مي زنم.گاهي از استيصال گريه مي كنم.گاهي هم از خوشي الكي مي خندم. گاهي هم براي بعضي ها مي شم گربه ملوس ناز نازي تا خودمو فراموش كنم ! حتي اگه شده براي چند لحظه.
حالا اگه با تمام اوصاف بالا بازم ملال ديگه اي نبود مطمئن باشين دست از مبارزه با قلم برنخواهم داشت !!!
فعلا" با اجازه.
پ.ن۱.مي گما..اوضاع مملكتم انقدر گل و بلبله كه آدم حيفش مياد راي نده !
پ.ن۲.هيت وبلاگمم كه قربونش برم انقدر رفته بالا كه نمي دونم يقه كيو بچسبم !
پ.ن۳.آخرشم اينكه اين تيتر مقاله اي بود توي روزنامه شرق" زلزله 6.5 ريشتري در اذهان مردم بم" و موضوعش در مورد گسترش بيماريهاي روحي و نابساموني هاي وحشتناك زندگي بازمانده هاي زلزله بم بود.واقعا ديگه چي بگه آدم..
اين مطلبی كه مي نويسم لطفا حوصله كنين و بخونين اونوقت شايد معلوم بشه كه چرا من اين روزا همه جا گمم!
چند وقته شديدا درگير برنامه هاي كاريم هستم.توي روزهايي كه مهلت كمي براي معرفي مكان دفتر به سازمان ايرانگردي دارم و ديگه كم كم با اين اوضاع اقتصادي كشور كم مونده كه عطاي تاسيس اين شركتو به لقاش ببخشم ! چند روز پيش موردي براي فروش اين مجوز برام پيش اومد.اول تصميم به فروش گرفتم اونم به دليل اينكه حداقل مي تونستم با پولش واسه خودم يه ماشين بخرم ! اما بعد از صحبت با خريدار سر مبلغ ضمانت به تفاهم نرسيديم.موضوع از اين قراره كه ايشون از من مي خوان كه ضمانت سازمان ايرانگردي رو خودم متقبل شم كه مبلغ 5 ميليون تومنه. منم معتقدم كه چون من قصد انتقال سهمم رو دارم پس دليلي نداره كه من ضمانت روبپردازم و اين كار وظيفه خريداره.خلاصه موضوع يه جورايي منتفي شده.از طرف ديگه بهم پيشنهاد شد كه برگردم سر كار قبليم. شغلي كه من چند سال بود به خاطر كوچيك بودن دخترك و عليرغم ميل خودم ازش صرفنظر كرده بودم.چون كار پر زحمت و وقت گيريه.حالا اينجا چند تا اشكال هست.يكيش اين كه اگه بخوام برگردم سركار قبليم بايد از درخواست مجوزم و پرونده اي كه تا به اينجا رسيده انصراف بدم.راستش دلم نمياد و مي خوام تا آخرين روزي كه فرصت دارم تلاشم رو بكنم.اشكال ديگه اينه كه كار فعليم رو با سابقه اي كه اينجا بدست آوردم بايد ول كنم و استعفا بدم.حالا تمام اينا به كنار بايد تا آخر اين ماه براي رفتن به كار قبليم تصميم نهايي رو بگيرم چون فرصت اونا براي معرفي آدم مورد نظر به ايرانگردي تموم شده و بايد اونو تاا آخر اين ماه معرفي كنن. خلاصه اصلا مخمصه اي شده واسه خودش.يكي هم پيدا شده اين آخري و مي گه اگه جاي مناسبي بشه پيدا كرد حاضره سرمايه گذاری کنه كه شروع به كار كنيم و پروانه باطل نشه.منم طبق تعرفه ايرانگردي نمي تونم هم جايي مشغول به كار باشم و هم پرونده مربوط به مجوز رو دنبال كنم.حالا من چيكار بايد بكنم؟نمي دونم.نشستم روي يه كاغذ معايب و محاسن هر كدوم رو نوشتم.دوراهي كه چه عرض كنم توي يه چند راهي گير كردم كه نمي دونم بايد چيكار كنم.شبا نمي تونم بخوابم.روزا هم كه ديگه هيچي انقدر با اين و اون حرف مي زنم دهنم كف مي كنه و آخرشم طرف مي گه خودت مي دوني! آخه تو رو خدا شما بگين.با اين صغري كبري هايي كه من چيدم, شما بودين چيز ديگه اي مي گفتين!؟
كامپيوترم هزار تا مشكل داره.دنبال يه آدم دلسوز و مهربون مي گردم كه دم به ساعت ازش سوال كنم.اما پيدا نمي كنم.حالا اگه يه آدم دلسوز و مهربون داوطلبه خبر بده ! ثواب داره والله.
اوضاع دوستامم ناميزونه.هر كسي يه جور درگيره.به هر كدوم فكر مي كنم هيچ جوابي واسه مشكلش نمي تونم پيدا كنم.
به همه اينها اضافه كنين اوضاع بي ريخت مالي.خستگي وحشتناك روحي.درس و مدرسه دخترك.از هر كدوم n پيمانه !
تنها نكته مثبت اين قضايا اينجاست كه گوش شيطون كر,ظاهرا"صحيح و سالمم و سگ جون.
البته گاهي از حرص داد مي زنم.گاهي از استيصال گريه مي كنم.گاهي هم از خوشي الكي مي خندم. گاهي هم براي بعضي ها مي شم گربه ملوس ناز نازي تا خودمو فراموش كنم ! حتي اگه شده براي چند لحظه.
حالا اگه با تمام اوصاف بالا بازم ملال ديگه اي نبود مطمئن باشين دست از مبارزه با قلم برنخواهم داشت !!!
فعلا" با اجازه.
پ.ن۱.مي گما..اوضاع مملكتم انقدر گل و بلبله كه آدم حيفش مياد راي نده !
پ.ن۲.هيت وبلاگمم كه قربونش برم انقدر رفته بالا كه نمي دونم يقه كيو بچسبم !
پ.ن۳.آخرشم اينكه اين تيتر مقاله اي بود توي روزنامه شرق" زلزله 6.5 ريشتري در اذهان مردم بم" و موضوعش در مورد گسترش بيماريهاي روحي و نابساموني هاي وحشتناك زندگي بازمانده هاي زلزله بم بود.واقعا ديگه چي بگه آدم..
نوستالژيك
ميري سفر.خوش سفر باشي.
منم قرار بود برم.ولي نرفتم.
مي خوام هيجده ساله شم !
مي خوام از روز آخر جشنواره استفاده كنم و برم با نسرين سينما.بعدشم مراسم اختتاميه .چه مي دونم.يه جايي كه منو وصل كنه به اون وقتا. همون وقتا كه نسرين تو جشنواره با پررويي تموم و با نيش باز از هنرپيشه ها امضا مي گرفت !چه كارا ! اصلا" دلم ميخواد بازم بريم سينما افريقا.مثل دوازده سال پيش. همون سالي كه بعد از تموم شدن يه سئانس فيلم با نسرين فرار كرديم از پله ها رفتيم بالا تا رسيديم به پشت بوم سينما و اونجا توي چله زمستون قايم شديم تا از سينما بيرونمون نكنن و بتونيم فيلم سئانس بعدم ببينيم و انقدر خنديديم كه خودمونو خيس كرديم و اونقدر اون بالا مونديم تا يه سئانس تموم شد و يواشكی اومديم پايين اما هركار كرديم آخرشم نذاشتن كه فيلم سئانس بعدو ببينيم. چه ديوونه هايي بوديم ! اصلا" مي خوام ديوونه شم. مثل اون وقتا.بي غم. بي خيال.مي خوام فكر كنم كه اين فيلما هم مثل فيلماي اون سالهان.نرگس..شايد وقتي ديگر.. منم بشم مثل اون سالها.
مي خوام بشينم توي تاريكي سينما فيلم ببينم و چيپس بخورم و اشك بريزم.
مي خوام دو روز به خودم مرخصي بدم.به مغزم.به افكارم.افكاري كه دارن ريز ريز مثل موريانه تمومم مي كنن.
مي خوام دختركو هم بفرستم مرخصي.طفلك خسته شد از بس قيافه’ منو ديد.اما فقط دو روزها.چون بيشتر طاقت ندارم.
مي خوام تنها بشم.قهوه بخورم.آهنگ گوش كنم.كتاب بخونم.تو نت بچرخم. اصلا"مي خوام يه خواب بعد از ظهر زمستوني بكنم.
بدون دخترك.
بدون تو.
مثل هيجده سالگيم.
خسته م.خيلي خسته.حقيقت هميشه شيرين نيست.من به واقعيتي تلخ پيش روي تو اعتراف كردم كه توي ذوق مي زنه.ديگه به تلخي اين واقعيت عادت كردم.تو هم قصه تلخ تري توي سينه ت داري.مي دونم.
آرزو داشتم در روزگاري ديگر تو را مي ديدم.
و در روزگاري ديگر عاشقت مي شدم.
روزگاري مهربان تر،
شاعرانه تر.
ولي اكنون
از پشت تمام اين ديوارها صدايت مي كنم.
در روزگاري كه
همه جا ديوار است.
ديوار
ديوار
چهل روز گذشت..
چهل روز از زلزله بم گذشت.
از اون حادثه تلخ.از اون گريه ها.
چهل روزه كه 10000 دانش آموز بمي ديگه به مدرسه نمي رن.چون مرده ن.
چهل روزه كه بازمونده ها هنوز توي چادر زندگي مي كنن.
چهل روزه كه بچه هاي يتيم توي بهزيستي و بيمارستان ها سرگردونن.
چهل روزه كه مادرا و پدرا صداي خنده بچه هاشونو نمي شنون .چون اونا زير آوار مرده ن.
چهل روزه كه بچه ها چهره مادر يا پدرشونو نمي بينن.چون اونا زير آوار مرده ن.
چهل روزه كه خواهر برادرا همديگرو گم كردن.
اين خشم طبيعت نبود. مشيت الهي نبود.اين تاواني بود كه انسان بابت جهلش مي پردازه.
قرباني هاي بعدي كيا قراره باشن؟
از وبلاگ la femme fini
وقتي متن بانوي دوشنبه ، دوست عزيزم ، رو خوندم رفتم تو فكر.متاسف شدم از اينكه تجربه هايي ناخشنود باعث شده كه به بعضي از اتفاقات زندگي مثل ازدواج انقدر بدبينانه نگاه كنيم.من اينجا اصلا" قصد تعريف كردن از ازدواج رو ندارم چون خودمم تجربه اي تلخ در اين مورد داشتم و با اينكه به عقايد دوستم احترام مي ذارم اما مثل اون فكر نمي كنم.ترجيح مي دم كمي بي طرفانه تر به موضوع نگاه بشه.چرا تصور مي شه كه زندگي با يك مرد برابر با مرگ يك زنه؟ آيا به اين دليل كه ما خودمون مرد ايده آلي تو زندگي مشترك نداشتيم؟ و آيا خود ما واقعا" ايده آليم؟ چرا نبايد قبول كنيم كه در هر طلاقي مرد و زن هر دو مقصرن.چرا هم آغوشي رو فقط سو’ استفاده از خودمون بدونيم؟ مگه ما هم در هم آغوشي لذت نمي بريم؟چرا تصور مي شه زنها به مردها وابسته هستن در حاليكه مي بينيم تعداد زناني كه بدون مرد زندگي مي كنن به مراتب بيشتر از مرداست.و تقريبا" هيچ مردي بدون يك زن نمي تونه زندگي كنه.
چرا تصور مي شه فداكاري-گذشت-فروتني-نجابت با زير پا گذاشتن دل برابره؟ مگه نمي شه هم عاشق بود و هم نجيب؟مگه نمي شه هم دوست داشت و هم فداكاري كرد؟ چرا تصور مي شه فقط زني كه بعد از ازدواج رابطه جنسي با غير از همسرش داره هرزه اس؟نه ، مردي هم كه اين كار رو مي كنه دله اس.تا حالا نشنيديم؟
چرا گريه كردن زنها رو بايد ضعف دونست؟مگه نمي دونيم كه زنها توي تحمل كردن درد،شرايط سخت و مصيبت ها بسيار بسيار شكيبا تر و قدرتمند تر از مردها هستن؟
اين خيلي خوبه كه زن ها بتونن از پس كار هاي فني خونه بربيان و خودشون پنچري ماشين رو بگيرن. ولي اگه انتظار داشته باشن كه يه مرد براشون اين كارو بكنه چه اشكالي داره؟مگه مردا خيلي انتظارا از زنها ندارن؟خوب اين به اون در!
من هرگز گريه كردن خودم رو يك ضعف نمي دونم.از روزنامه نخوندن بعضي همجنس هاي خودم متاسف مي شم ولي اينم مي دونم كه اينو نبايد به همه زنها تعميم داد.همونجور كه مردايي كه قوانين رانندگي رو رعايت نمي كنن بيشتر از زنها هستن ، ولي اينو اصلا" چماق نميكنن روي سر خودشون.حس حسادت مشترك زنانه و مردانه رو فقط متعلق به خودم نمي دونم.چون مردا هم حسودن.وحتي در مواردي بيشتر از زنها.با فروغ هم عقيده هستم وقتي مي گه:(( زن موجودي ست که با حس خود زندگي مي کند . نياز او نوازش است .. نگاهي که نوازشش کند .. صدايي که ناز او را بکشد .. دستي که لمسش کند و با تن او حرف بزند .. زن نياز دارد به اينکه مدام به او گفته شود مورد توجه است . و مدام به يادش آورند که دوستش مي دارند . زن فراموشکار است و بر خلاف مرد که گمان مي برد همه چيز بايد در عمل ثابت شود ، با زن بايد حرف زد . زن را بايد لوس کرد . اين جزو خواص زنانگي اوست که دلش مي خواهد کسي لوسش کند .. اگر زني دلش نوازش نخواهد به والله که زن نيست..))
من به مردي كه دير ازدواج كنه اصلا"(مردتر) نمي گم.عشق،اين زيباترين هديه خدا به انسان رو موضوع ساده اي در زندگيم نمي دونم و براي قسمت كردن اون با يك مرد ايده آل هرگز خودم رو سرزنش نمي كنم.خصوصيات منحصر به زن بودنم رو دوست دارم.چون يك زنم.و البته كه متفاوت با مرد آفريده شدم.ولي اين تفاوت به معني ضعيف بودن نيست.وقتي انگشت مي ذاريم روي نقطه ضعفها و نقاط قوت رو نمي بينيم در واقع به ديگران هم اجازه مي ديم كه فقط نقاط ضعف رو ببينن. وقتي خودمون در رفتار و گفتار براي خودمون احترام قائل نباشيم ديگه از چه كسي مي تونيم توقع احترام داشته باشيم؟
بياين قبل از اينكه بخوايم شير زن باشيم،خودمون رو دوست داشته باشيم.احساساتمون رو بشناسيم.وجودمون رو دوست داشته باشيم.با خودمون مهربون تر باشيم.به خودمون احترام بذاريم.اونوقت شايد ديگه نيازي به پيدا كردن جواب براي اون سوالها نداشته باشيم.چون ديگه اون سوالها رو در ذهنمون هم جا نخواهيم داد.
مي خواي برات شعر بخونم؟داستان چي؟مي خواي واست كتاب بخونم؟مي خواي پشتتو بمالم؟موهاتو شونه كنم؟دست بكنم لابلاي موهات ببرمشون عقب؟اصلا مي خواي جوراباتو درآرم پاهاتو بمالم؟طراحي هات چي؟ مي خواي همه رو يكي يكي از اول نگاه كنم و تو برام توضيحشون بدي؟مي خواي واست اتود بزنم؟ چايي مي خوري؟نسكافه چي؟اونم با شير.اصلا" با شير يا بدون شير؟مي خواي واست مغز بادوم و پسته و تخمه بيارم؟مغز بادوم و پسته هاشو تو بخوري مغز تخمه هاشو من.مي خواي واست روزنامه بخرم؟گل مي خواي؟گل خوشبو؟يه دسته گل نرگس؟يا يه دسته گل مريم؟مي خواي برات عكساي رازيل رو دانلود كنم؟همونا كه نصفه دانلود شدن؟ اصلا" مي خواي قدم بزنيم؟ زير بارون؟يا زير برف؟مي خواي بريم سينما؟بريم تئاتر؟ بريم شهر كتاب؟ يه ساعت اون تو بچرخيم؟ مي خواي بري سفر؟كجا دوست داري بري؟شمال؟جنوب؟ماكاروني مي خوري؟كشمش پلو چي؟با زعفرون و گوشت چرخ كرده؟ بازم از اون ترشي ها برات بيارم؟ترشي آلبالو؟يا مرباي آلبالو؟ مي خواي برقصيم؟والس؟تانگو؟نه اصلا" مي خواي فقط آهنگ گوش بديم؟ فيلم ببينيم؟سيگار برگ مي خواي بكشي؟ چاي نبات مي خوري؟از اون نبات زعفروني ها كه چوب دارن و توي چايي مي چرخوني تا آب شن؟ سي دي مي خواي واست رايت كنم؟يا مي خواي تو واسم رايت كن؟ بريم بشينيم آب آنانس بخوريم؟ يا غذاي مكزيكي؟از اون تنداش؟مي خواي با هم گريه كنيم؟ مي خواي با هم بخنديم؟ جوك بگم برات؟ مي خواي از سياست حرف بزنيم؟لينكاي خوب خوب برات بفرستم؟ مي خواي بغلت كنم؟يا نه،اصلا" تو بغلم كن.چطوره؟مي خواي دراز بكشيم آسمونو تماشا كنيم؟ يا تو سرتو بذاري روي پام برام حرف بزني؟بگي و بگي و منم همش گوش كنم و بگم كه مي فهممت؟ شكلات ميخوري؟ از اون تلخاش. اصلا" مي خواي برم ظرفارو بشورم؟ بريم كادوي والنتين انتخاب كنيم؟ مي خواي داد بزني؟ هوار بكشي؟ بگي كه غرورت جريحه دار شده؟ منم بگم آره راست مي گي غرورت جريحه دار شده. مي خواي بري دوش بگيري؟دوش آب گرم؟يا نه،دوش آب سرد؟مي خواي توي وان دراز بكشي؟ اونوقت به چيزايي كه داري فكر مي كني فكر نكني؟ مي شه حرص نخوري؟ مي شه خونسرد باشي؟ مي شه طاقت بياري؟ مي شه انقدر سخت نگيري؟ مي شه ببخشي؟ مي شه رها كني؟
كاش مي تونستم كاري بكنم تا حالت يه كم، اقلا" يه كم خوب شه...