مي داني الان كه اينجا ساعت نه و ده دقيقه ي شب است و من روي اين صندلي چوبي نشسته ام به چي فكر مي كنم؟ دلم مي خواهد كنارم باشي و آنقدر محكم در آغوشم فشارت بدهم كه تمام دلتنگي هايم تمام شوند .. آنوقت سرت را بگذارم روي سينه هايم و آنقدر با موهايت بازي كنم تا خوابت ببرد .. و در لحظه اي بين بيداري و خواب ، تمام اين انرژي و احساسي كه به هم مي دهيم پخش شود توي هوايي كه تنفس مي كنيم و مانند هاله ي نوراني كه مجسمه هاي خدايان بودا را احاطه كرده ، احاطه مان كند و ببردمان در خلسه و در خواب و در شور و در آرامش ….. به من بگو .. چقدر بايد صبور باشم …؟
No comments:
Post a Comment