ماجراي گل خريدن آقايان براي خانمها و وايس ورسا !
چراغ قرمز است. ماشينها پشت چراغ ايستاده اند و پسران گل فروش با دسته هاي بزرگ گل نرگس و گل رز تر و تازه لابلاي ماشينها مي لولند. من از پنجره ي ماشين به بيرون نگاه مي كنم كه چشمم مي خورد به گل فروشي كه به يك ماشين دخيل بسته. از گل فروش اصرار از آقاي راننده انكار. خانم بغل دست آقا نشسته و با خنده اي ماسيده بر لب به بيرون نگاه مي كند و شايد هم منتظر عكس العمل مرد است. هر چه گل فروش بيشتر آويزان مي شود آقا با نگاهي پيروزمندانه و ژستي شبيه مجسمه ي ابوالهول بيشتر بر نخريدن گل اصرار مي كند. بيچاره گل هاي به اين زيبايي كه هيچكس قدرش را نمي داند. نه پسر گل فروش كه گل برايش فرقي با روزنامه ندارد و نه مرد راننده كه لابد دوست ندارد گل خياباني بخرد. اما گل، گل است. چه فرقي مي كند؟ چراغ سبز مي شود. راننده پايش را روي پدال فشار مي دهد و گلها مي مانند روي دست گل فروش!
- مثلا پرده ي اول:
مرد يك دسته گل مي خرد و مي گذارد توي دامن زن. خوب بله. گلها سفارشي تزئين نشده اند. از گل فروشي بالاي شهر هم نيستند. گلهاي زينتي گرانبها هم داخلشان نيست. از همه جالبتر اينكه هيچ مناسبتي هم وجود نداشته تا خريده شوند. اما زندگي شيرين مي شود چون گل، گل است!
- شايد هم پرده ي دوم:
زن وقتي اصرار گل فروش و انكار مرد را مي بيند گل فروش را به پنجره خود مي خواند و يه دسته گل بزرگ نرگس شايد هم رز مي خرد و مي گذارد روي داشبورد حد فاصل شيشه ماشين و فرمان كه مرد پشتش نشسته و به مرد مي گويد: « دوستت دارم »
- از همه خنده دار تر پرده ي سوم:
زن و مرد مشغول جر و بحثند كه پسر گل فروش مثل خروس بي محل دسته گل را از پنجره ي باز ِماشين مي فرستد داخل !
- پرده ي نمی دانم چندم:
زن نيست. مرد نيست. گل نيست. گل فروش هم نيست. در چند ثانيه ، در چند ثانيه ي كوتاه همه چيز به تلي از خاك تبديل شده. در چند ثانيه اي كه كره ي زمين قولنجش را می شكند ..
يکی می گفت هميشه خيلی زود دير می شود ..
3 comments:
چه حقيقت تلخی ...کاش مردمان به ارزش کاری که میکنند واقف بودند.. با آرزوی سعادت و سرافرازی شما ..
جمله آخر جالب بود . من رو به فکر انداخت . ولی فکر کنم ايراد داشته باشه . شايد ...
برسان باده که غم روی نمود ای ساقی/ اين شبيخون بلا باز چه بود ای ساقی...تشنهء خون زمين است فلک وين مه نو/ کهنه داسی ست که بس کشته درود ای ساقی...
Post a Comment