Jan 28, 2005


بايد بروم روپوش و شلوار دخترك را اطو بزنم. بايد غبار تمام اين كتابها و قاب عكسها را پاك كنم تا چيزي از بطن خاك سرشتِ من در من برويد و به من بگويد به چه چيز فكر مي كنم و كجاي اين روز نيمه ‏آفتاب زمستان ايستاده ام.


ب-ا-ي-د-ب-ن-و-ي-س-م-


بايد چيزي در درونم بيايد بالا و از چشمانم سرريز شود و ندانم گريه ي خوشبختي مي كنم يا اشك دلتنگي مي ريزم. بايد آنقدر بنويسم تا چيزي بيابم در درون لايه هاي زيرين خاك سرشتم. من خاكم. از خاك آمده ام و در خاك مانده ام.چيزي از من جايي جا مانده و نمي دانم آن چيست و كجاست. چيزي در من شيون مي كند و فرياد مي زند. بعد آرام اما خسته گوشه اي دراز مي كشد تا دستي بزرگ سرش را نوازش كند و آب شود قطره قطره زير سنگيني محبت اين دست. گاهي در خستگي اين راه هاي نرفته و چوب خط هاي پرنشده و غبار تمام اين زندگي جا مي ماند و مي نشيند تا لحظه ي كوتاه موعود فرا برسد. آنگاه چيزي در من بيدار مي شود و به هر چه در زمين و زمان است با شوق مي نگرد و دم را مي ستايد كه برايش لحظه اي شيرين به ارمغان آورده كه با هيچ چيز هيچ چيز اين دنيا تاختش نمي زند. تا آنجا که بغضي سنگين مي آيد مي نشيند لابلاي خنده هايم و نمی دانم كه اين گريه از شدت خوشبختي ست يا از سر دلتنگي.


ب-ا-ي-د-ب-ن-و-ي-س-م-


---------------------------------------------------------------

يک توضيح آنلاين!


سيستم نظرخواهی را برای مدتی برداشتم فقط برای اينکه تمرينی باشد که خيال کنم هر چه می نويسم برای خودم است و بس. تمرينی باشد برای اينکه خلوت اينجا را به چشم ببينم. شايد هم در روز چند پست داشته باشم و اينطوری ديگر معطل نظرات نمی شوم. چه می دانم. يک جور تکروی کودکانه در يک چهار ديواری که مثل اتاق خودت می ماند و می خواهی مطمئن باشی هنوز می توانی حريم خودت را داشته باشی و گاهی هم پنجره ی اين اتاق را ببندی فقط برای اينکه به خودت به خود خودت چيزی ثابت کرده باشی. هيچ مشکلی با هيچ خواننده ای که لطف می کند و اينجا می آيد ندارم و هيچ بی احترامی به نظر خوانندگان هم در کار نيست. گفتم ديگر. يک جور تکروی کودکانه در يک چهار ديواری که مثل اتاق خودت می ماند و می خواهی مطمئن باشی هنوز می توانی حريم خودت را داشته باشی و گاهی هم پنجره ی اين اتاق را ببندی فقط برای اينکه به خودت به خود خودت چيزی ثابت کرده باشی و .. همين ديگر.


-----------------------------------------------------------------

Jan 26, 2005

از آرشيو آهو


 


خواب در رو’يا


 


سكوت اينجا را دوست دارم.


نور كمرنگ نيمروز از پشت پرده ي سفيد اتاق را روشن كرده اما روشني اش چشم را نمي زند. حتی يكجور آرامش به آدم مي دهد.روي صندلي ، روي زمين ، روز ميز ، همه جا كتابها را مي بينم.توي كتابخانه ديواري هم هستند .دلم مي خواهد اسم تمامشان را يكي يكي بخوانم. يا شايد ورق بزنمشان تا بوي كاغذ خاك خورده مشامم را پر كند.بعد هم دستي رويشان بكشم تا زير پوستم حسشان كنم.


روي ديوار روبرو چند تابلو به فاصله ي نزديك به هم جا خوش كرده اند .چرا هر چه فكر مي كنم نمي توانم به خاطر بياورم كه رويشان چه نوشته شده .. تابلوي نستعليق هستند انگار .. شايد هم تقدير نامه .. نمي دانم.اما هر چه هست نماي اتاق كار به اينجا داده اند. و اين دو تكه ي بجا مانده از خمپاره های سربي يادگار جنگ جهاني اول ! که بی صدا نگاهم می کنند .. لمسشان مي كنم.عجيب است برايم كه نشاني از جنگي عظيم حالا جلوي رويم مثل جسمي بي حركت و ناتوان خاك مي خورد. و فقط اسمش است كه غرور مي آورد برايش. اين دو تكه سربي مرا ياد سربازان جنگي مي اندازند.همانهايي كه حالا روي تخت هاي بيمارستانها و آسايشگاهها زمين گير شده اند اما عظمتشان را نمي توان در چشمانشان نخواند .. هر چند كه در سكوت به انتظار مرگ خاموش نشسته باشند ..


چمدان هاي سفري هم اينجا هستند. سفر . سفر . سفر ...


كامپيوتر ، پرينتر ، كاغذ هاي سفيد و يادداشتهاي پراكنده هم همه جا هستند..


اما از همه بيشتر ، سكوت و  آرامش اينجا را دوست دارم .


نمي دانم چرا ..


شايد چون بودنِ تو را برايم تداعي مي كند. تو هستي . پشت كامپيوتر نشسته اي و كارهايت را انجام مي دهي و من در سكوت نگاهت مي كنم. شايد هم روي تخت روبرو چرت مي زنم.اما تا پلكهايم را نيمه باز مي كنم تو را مي بينم كه هستي. آرام نشسته اي و كار مي كني.گوش كن .. حتي صداي تق تق دگمه هاي كيبورد هم مي گويد كه هستي ..  صداي ورق زدن روزنامه .. صداي كش دار پرينتر .. همه و همه مي گويند كه هستي ..   همينجا .. كنار من ..

Jan 15, 2005

Life


زندگی


عکس: وبلاگ خوابگرد

Jan 14, 2005

از ما گفتن


راستش کامپيوتر من ويروسی شده و فکر می کنم با ايميلم نامه های ويروس دار به ديگران فرستاده می شود. خلاصه کار من نيست. مراقب باشيد !

Jan 12, 2005

آخرين بار که باباتو ديدی کِی بود؟


دروغ چرا؟ من اورکات را از اول هم گذاشته بودم برای روز مبادا. برای روزی که اگر خدای نکرده! از اين هم تنها تر شدم آويزانش شوم. راستش از اينکه فيلتر شده خيلی هم ناراحت نيستم.هرچند ما ايرانيها ياد گرفته ايم که از تمام فيلتر ها عبور کنيم اما باز هم فرق چندانی برايم نداشت.. اورکات بازی آدم بزرگهاست. و هيچ بازی هيچ وقت جدی نبوده.


دروغ چرا؟ آهو را ولی دوست دارم. مدتهاست در آهو می نويسم. خيلی از لحظات زندگيم به شکلی اينجا ثبت شده اند. اينجا جزئی از روزهايی ست که بر من گذشته. و حس هايی که گريبانم را گرفته. اگرچه اين روزها کمتر سراغش می آيم و آنهم به خاطر اين است که با خودم هم غريبه شده ام .. زندگی واقعيم آنقدر دجار اتفاقات مختلف و درگيری های ذهنی شده که کمتر فرصت می کنم سراغ اين صفحه ی سفيد بيايم و آن را با افکارم سياه سفيد کنم !


و آخر اينکه باز هم دروغ چرا؟ من خواسته يا ناخواسته گرفتار احساس گناهی هستم که ولم نمی کند حتی اگر هيچ کس اينطور تصور نکند و حتی اگر واقعيت هم غير از اين باشد. هر ارتباطی بين فرزندان و پدران ، هر آغوش باز پدری به روی فرزندش ، هر صدايی که از دهان کودکی خارج می شود و پدرش را صدا می زند دلم را می فشارد .. من هيچ گونه نتوانستم مردی را قانع کنم که جدايی ما آدم بزرگ ها هيچ ارتباطی به دخترکی ندارد که انقدر او را نديده خجالت می کشد بهش تلفن کند .. اين پدر نمرده ، جای دوری هم نرفته‌، يکساعت با دخترش فاصله ی مکانی دارد. ولی اگر سوال بالای پست را از دخترک بپرسيد هيچ جوابی برايش نخواهد داشت ..


 

Jan 7, 2005



 *سازدهنی


از پله هاي رستوران پنتري كه بالا مي آمديم چشممان خورد به پوستر فيم «ساز دهني» ..


فيلم قصه ي پسرك فقيری ست كه شيفته ي سازدهني دوستش مي شود. اما از بد زمانه نه دوستش آدم دست و دلبازي ست و نه پسرك توان مالي خريدن يك سازدهني ديگر دارد. او دوست دارد صاحب ساز دهني شود. يا حداقل لمسش كند و در آن بدمد. اما براي هر كدام از اينها بايد تاوان بسيار سنگيني بپردازد. مبارزه آغازمي شود.


علاقه به ساز دهني آنچنان قدرتي به او مي دهد كه حاضر است هر سختي را به جان بخرد بلكه لحظه ای داشته باشدش. اما براي دميدن در آن و براي لمس كردنش و براي شنيدن صدايش تحقير مي شود. رفته رفته پسر بچه تمام شخصيت و غرورش را زير پا گذاشته تا لحظه ای با ساز دهني باشد. آنهم فقط لحظه اي.اين ديگر به مبارزه نمی ماند. چون پسرک هميشه بازنده است. حتی وقتی ازپشت ميله های پنجره با خنده های وحشيانه ی پسرک صاحب سازدهنی که ان را محکم در دستش گرفته لحظه ای در آن می دمد. نقطه اوج فيلم پسرك طغيان مي كند. ساز دهني را مي قاپد و مي دود. خود را به دريا مي رساند. به رهايي. به آزادي . و ساز دهني را با تمام عشقي كه به آن دارد مي اندازد ته دريا. آزاد مي شود. اين دلبستگي كه برايش غير از خفت و عذاب چيزي به ارمغان نياورده ته دريا گم مي شود و پسرك رها مي شود. رهايي در رها کردن حس هايی که مثل زالو می چسبند و خون آدم را می مکند. خفت و زجري كه پسرک متحمل شده آنچنان روحش را خراش و همزمان تعالي مي دهد كه نداشتن سازدهني را به داشتنش ترجيح مي دهد. و اين ترجيح دادنِ نداشتن به داشتن ِ با خفت؛ تمام درسي ست كه زندگي به او مي دهد.


گاهي اوقات لازم است كه سازدهني ها را بقاپيم و نفس زنان بدويم و بيندازيمشان قعر درياها ..


*تقديم به تو که قصه ی سازدهنی را برايم زنده کردی.


 

Jan 2, 2005

زندگی شايد دمی ست که بازوانی را در آغوشم می فشارم.


 


 


 

Free counter and web stats