Apr 25, 2005

یک پیاده رويِ طولانی در خیابان های خلوت آخر شب. کشف یک کافه ی کوچک خالی از مشتری.


دو تا موجود که نمی دانم اسمشان را چه می شود گذاشت نشسته اند روبروی هم و گپ می زنند. دورتادروشان را هاله ای سفید فراگرفته و این دو موجود آرام و آسوده فضای سفید مابینشان را با هم شریکند. هاله ی سفید دورشان پر است از نشانه های ریز و درشت. اما این دوتا عین خیالشان نیست. انگار همه چیز را در کنترل دارند و تمام دنیا برای آنها پابرجاست و برای آنها می چرخد. هر دو دهانشان را باز کرده اند و حرف می زنند. شايد می خندند. شايد درد دل می کنند. شايد از گذشته حرف می زنند. يا شايد از آينده. رنگهای سفید و قهوه ای زمینه را پر کرده اند. یک جوجه ی کوچک نشسته وسط یک دایره ی سفید و با غرور به آینده می نگرد. یک آغاز .. فنجان را برمی گردانم روی نعلبکی. همان آرامش آشکاری که در آن دو موجود فضایی ته فنجان دیدیم کافی بود تا باز به معجزه های زندگی ایمان بیاورم ..


 


                             --------------------------------------------------

Apr 23, 2005

 


گاهی اوقات از سادگی ِ خودم حالم به هم می خورد.


                                         ---------------------------------------------------------------


 


 

پنجشنبه اول اردیبهشت


 


امروز از کنار احمدآباد زیبا نگذشتم.( آرامگاه مصدق. مکانی وسیع در محدوده ی جاده ساوه با چمنزار های بزرگ و درختان ردیف کاشته شده کنار هم و دیوارهای کاهگلی که به شکل بسیار زیبایی چشم را می نوازند). امروز آن زیبایی ها را با نگاهم نبلعیدم. در عوض از جلوی کوچه های آشتی کنان عبور کردم. کوچه های باریک محله های جنوب شهر که می گویند زمانی به این نام مشهور بوده اند. چون بیش از یک نفر نمی توانسته از آن رد شود. و اینطوری آن یک نفر هم می بایست با کسی که از روبرو می آمد سلام و احوالپرسی کند و آشتی .. حکايت جالبی ست.


 یک لحظه با خود فکر کردم چه خوب می شد اگر تمام دنیا کوچه ی آشتی کنان بود .. ولی من که قهر نیستم. حتی آشتی هم نیستم. من و او از کنار هم می گذریم انگار هیچ وقت همدیگر را ندیده بودیم. مثل دو غریبه. انگار نه انگار که چند سال زیر یک سقف زندگی کردیم و سر بر یک بالین گذاشتیم.


 


امروز تمام این آقایان همراه من خوب بودند. همه مودب. همه می خواستند کار من انجام شود. همه تمام سعی خود را کردند. از کارشناس 190 سانتیمتری اداره ثبت گرفته تا دادستان دادگستری با آن جثه ریز و ته لحجه ی شیرازی اش. حتی مامور کلانتری مان هم بسیار خوش پوش و مودب از آب درآمد. موهای مشکی یک طرف شانه شده با چشم و ابروی مشکی و یونیفرمی نخ نما اما تمیز. کارشناس دادگستری هم مرد خوبی بود. با چشمان بی حال و اندامی نحیف که در روز آفتابی هم برای احتیاط چترش را فراموش نکرده بود بردارد. تمامشان تلاش کردند. همه خواستند برای خانم جوانی که از بس آمده و رفته خوب می شناسندش کاری بکنند. اما نشد. تمام این آقایان بانفوذ هم نتوانستند کمکی کنند تا من حداقل حق مسلمی را که بر خودم قائل می دانم از آن غریبه ای که انگار نه انگار سالها با او زیر یک سقف زندگی کرده ام بگیرم.


 


اما من باز احمدآباد را خواهم ديد. باز از کنار کوچه های آشتی کنان گذر خواهم کرد. و فکر خواهم کرد که آيا واقعا به گرفتن يا نگرفتن حق به اين شيوه اعتقاد قلبی دارم يا نه  ..


 


                                                                


                                      -----------------------------------------------------------------


 


 

Apr 19, 2005


خدا


سلام خدای خوبی که همین دور و برهایی. توی جوراب گلوله شده روی زمین یا جایی بین نقطه ی تلاقی ستاره های این آسمان درندشت. یا توی قلب بادکرده ی پرطپش زن یا روی سنجاق سر فیروزه ی عروسک کنار آینه. کسی چه می داند. شاید هم توی قلب باد کرده ی پر طپش مردی هستی که آرام زمزمه می کند" می ..خو.. بد..نی...یک...از...عزی ..ترین.. عز...ن...ز..گی...من....هس...ت...و...خ...هی...م...ند.." یا شاید هم در شوک دوروزه ی زن خانه کرده بودی. شوکی که سرانجام مثل آب روی آتش فرو ریخت و باران بهار شد روی گونه های استخوانی اش. یا شاید هم روی یکی از گوشواره های چلچراغ آن سقف بلند بودی که گامهای لرزان زن روی فرش قرمز رنگی که به آن نور می پاشید پیش می رفت. به کجا؟ کسی چه می داند ..


 


نگاه


متاسفم آقای باستر کیتون! چسبيده به ديوار. باید به ابروان هشتی تان نگاهی انداخت و کلاه لبه دارتان را کمی عقب تر گذاشت بلکه خوش قیافه تر به نظر برسید. تازه اگر خدای زن توی چشمان منتظر شما هم خانه کرده باشد شاید مرحمتی شود و در افقی که مدتهاست به آن خیره شده اید یک دسته گل نرگس بروید. یک دسته گل نرگس وحشی که از ناچاری گل نرگس نیست. کسی چه می داند .. شاید زن هم روزی می خواسته یک دسته گل نرگس وحشی باشد ..


 


بودا


بودای عزیز من پروانه ای بر شانه ی کودکی ست که در نیزارها به دنبال گنج می گردد. و در جنگ و هیاهو به دنبال شاخه ی زیتون. یا در حیاط بزرگ خانه ای در کویر سوار بر اسب جادویی نامرئی اش می شود و پيتکو پيتکو کنان حیاط را در دنیای خود فتح می کند. یا با آرزوهایی واقعی در دنیایی خیالی مثل بزرگسالی خیالی بازی می کند. کسی چه می داند ..


 


 


شیر نسکافه ی غلیظ


در این روزهای کشدار بی پایان و آغاز هم روی تخت دراز کشید و کتاب خواند. در سکونی سنگین که معلوم نيست برای چه و از کجا آمده. هیاهوی درون را مگر می شود با تورق صفحات سفید کتاب جلد نارنجی آرام کرد. یا مگر می شود هیاهوی زندگی پشت این دیوارها را با سکون مرموز قلب تاخت زد. قلب باد کرده ی پر طپشی که انگار همه ی این سی و اندی سال را چوب حراج زده. سی و اندی سال تلاش و تلاش و اشک و لبخند. و چند سال دیگر اشک و لبخند و تلاش و تلاش. چند سال؟ کسی چه می داند ..


 


 


 


....


معشوق من


انسان ساده ای ست


انسان ساده ای که من او را


در سرزمین شوم عجایب


چون آخرین نشانه ی یک مذهب شگفت


در لا به لای بوته ی پستان هایم


پنهان نموده ام


                


                                 -----------------------------------------------------

Apr 16, 2005

وبلاگی که آپدیت نشود به درد جرز لای دیوار می خورد!!


 


                                         ---------------------------------------------

Apr 6, 2005

 


گاهی اوقات کلمات جای خود را به تماس آرام دو دست می دهند. همیشه که نباید چیزی گفت. وقتهایی هست که سکوت از هر سخنی گویاتر است ..


 


                                                  


                                                ------------------------------------------------

Apr 2, 2005

.
این لینک آدرس خانه ی اول من است ! جایی که راست چین حروف درست کار می کند و نقطه ها جابجا نمی شود و علامت تعجب یا علامت سوال سر جای خودش قرار می گیرد و خلاصه گیج نمی شوید!!
.
.
عکسها و فیلمها و صداها در واقع کار زیادی نمی کنند .. باید خودت زیر آن طاق بلند بایستی و بالا را نگاه کنی طوری که سرت گیج بخورد از عظمت سقفی که بالای سرت است و از طرح پر ِ طاووسی که از تابش نور به کاشی های بلند طاق در چشمانت منعکس می شود. باید برودت هوای نیمه تاریک محرابها را زیر پوستت حس کنی و پشت سنگ مرمر یک تکه ی ضریح مانند بایستی و دستانت را به حرکت در آوری و سایه اش را این طرف سنگ با چشمان خودت ببینی. باید رنگ آبی کاشی ها به اوج آسمانها بکشاندت. باید انعکاس امواج صوت که هفت بار در فضای دهلیز می پیچند و مو بر اندامت راست می کنند اشکت را دربیاورد که تو هیچی در برابر عظمت این دیوارها و گنبدها و محرابها و طاقها و چهلستونها. باید روی سی و سه پل بایستی و زاینده رود آرام و سنگین زیر پاهایت بخرامد. باید خودت را گم کنی لابلای پستوهای بازارچه های میدان نقش جهان. باید بروی توی سقاخانه ی کوچه ی پشتی میدان تا معنی راز و نیاز و توکل را بفهمی. باید از تالار موسیقی عالی قاپو به ترنم صدایی گوش کنی که زمانی از پشت دیوارها و درها و شیشه ها با دستانی ظریف از سازی ظريف برمی خاسته و گوش هایی را می نواخته و اندامهایی را به رقص وامی داشته. باید در راه پله های مارپیچ عمارت هشت بهشت باشی تا خنکای نسیم دهلیز از میان پله های خاک خورده ی بلندش صورتت را بنوازد. باید سکوت سنگین طاقهای بلند مسجد عتیق پشتت را بلرزاند و دست بکشی روی ستون های هزارساله که آرام بر جایشان ايستاده اند تا ترس و احترام همزمان تو را بر انگیزند. باید به سرنوشت این آجرها و ساروج ها و کتیبه ها گوش دل بسپاری ..
سالهاست این بناها چشم ها را خیره کرده و قلبها را لرزانده.
اما تو در برابر این شاهکارهای خاموش زانو می زنی تا بتوانی امضای فروتنانه ی خالقشان را آنهم روی پایین ترین سنگ جلوی محراب بخوانی: "حسن معمار. محتاج رحمت خدا "

اصفهان- فروردین 84
Free counter and web stats