ساعت هفت و پنج دقیقه ی عصر است.یک روز ابری با هوای دم کرده و گرم. و دود و دم همیشگی تهران. همه چیز به آرامی می گذرد. امروز داشتم یک برنامه ی دوست داشتنی برای سفری به کویر ترتیب می دادم و حین نوشتنش به کوهها فکر می کردم و به بیابان. نمی دانم چرا این همه دوستشان دارم. شاید چون عنصرم خاک است .. از صبح بارها صندوق ایمیل هایم را چک کرده ام بلکه ایمیلی از یک مسافر برسد. نباید به این زودی انتظار خبری داشته باشم ولی دارم! اما این انتظار شیرین را هم دوست دارم. گذاشته ام تا نبودن و دلتنگی کمکی باشد بیشتر دوست داشته باشم. فرصت داده ام تا تنهایی کمکی باشد بیشتر قدر بدانم. صبر کرده ام تا فاصله ی مکانی کمکی باشد نزدیک تر شوم .. دارم آهنگی ملایم از همانهایی که دوست دارم گوش می کنم. صبح توی تاکسی راننده آهنگ روحوضی برایمان گذاشته بود:" من کبوتر جلدت شدم. عاشق چشمون خمارت شدم!". سر چهار راه ترافیک سنگینی راه را بسته بود. از کنار ماشینها که گذشتیم تازه دیدیم تصادفی شده و یکی از موتور افتاده روی زمین و همه دورش جمع شده اند. مسافری که همانجا سوار تاکسیِ ما شد گفت:" فکر کنم پسره مٌرد!" .. به همین سادگی. و من به خودش که نه، به کسانی فکر کردم که امروز انتظارش را می کشند .. خیابان ها مثل همیشه شلوغند. انتخابات هر روز نزدیک تر میشود .همه عجله دارند رئیس جمهور شوند. و من عجله دارم که هرچه زودتر روزها بگذرند و من آن جواز کذایی را در دستانم ببینم. دخترک تعطیل شده و بی صبرانه منتظر است برود شهربازی. موذن زاده ی اردبیلی روی تخت بیمارستان فوت کرده و صدای اذانش تا همیشه توی گوشم می پیچد. همایش بانوان با نام " از مادر تا مدیر" در فرهنگسرای سرو آغاز شده. به کلمات مادر و مدیر که نگاه می کنم دلم برای مادرانِ مدیر می سوزد! بیچاره ها باید مادر باشند، مدیر باشند، صبور باشند، تازه بعضی هاشان باید پدر هم باشند، نان آور هم باشند. پس کِی برای دل خودشان زندگی کنند؟! .. اما می گویم ها، خدا این مادری و مدیری را ازمان نگیرد! چون آنوقت من یکی دیگر با چه بهانه ای بعضی وقتها خودم را برای بعضی ها لوس می کردم؟! :)