May 30, 2005

ساعت هفت و پنج دقیقه ی عصر است.یک روز ابری با هوای دم کرده و گرم. و دود و دم همیشگی تهران. همه چیز به آرامی می گذرد. امروز داشتم یک برنامه ی دوست داشتنی برای سفری به کویر ترتیب می دادم و حین نوشتنش به کوهها فکر می کردم و به بیابان. نمی دانم چرا این همه دوستشان دارم. شاید چون عنصرم خاک است .. از صبح بارها صندوق ایمیل هایم را چک کرده ام بلکه ایمیلی از یک مسافر برسد. نباید به این زودی انتظار خبری داشته باشم ولی دارم! اما این انتظار شیرین را هم دوست دارم. گذاشته ام تا نبودن و دلتنگی کمکی باشد بیشتر دوست داشته باشم. فرصت داده ام تا تنهایی کمکی باشد بیشتر قدر بدانم. صبر کرده ام تا فاصله ی مکانی کمکی باشد نزدیک تر شوم .. دارم آهنگی ملایم از همانهایی که دوست دارم گوش می کنم. صبح توی تاکسی راننده آهنگ روحوضی برایمان گذاشته بود:" من کبوتر جلدت شدم. عاشق چشمون خمارت شدم!". سر چهار راه ترافیک سنگینی راه را بسته بود. از کنار ماشینها که گذشتیم تازه دیدیم تصادفی شده و یکی از موتور افتاده روی زمین و همه دورش جمع شده اند. مسافری که همانجا سوار تاکسیِ ما شد گفت:" فکر کنم پسره مٌرد!" .. به همین سادگی. و من به خودش که نه، به کسانی فکر کردم که امروز انتظارش را می کشند .. خیابان ها مثل همیشه شلوغند. انتخابات هر روز نزدیک تر میشود .همه عجله دارند رئیس جمهور شوند. و من عجله دارم که هرچه زودتر روزها بگذرند و من آن جواز کذایی را در دستانم ببینم. دخترک تعطیل شده و بی صبرانه منتظر است برود شهربازی. موذن زاده ی اردبیلی روی تخت بیمارستان فوت کرده و صدای اذانش تا همیشه توی گوشم می پیچد. همایش بانوان با نام " از مادر تا مدیر" در فرهنگسرای سرو آغاز شده. به کلمات مادر و مدیر که نگاه می کنم دلم برای مادرانِ مدیر می سوزد! بیچاره ها باید مادر باشند، مدیر باشند، صبور باشند، تازه بعضی هاشان باید پدر هم باشند، نان آور هم باشند. پس کِی برای دل خودشان زندگی کنند؟! .. اما می گویم ها، خدا این مادری و مدیری را ازمان نگیرد! چون آنوقت من یکی دیگر با چه بهانه ای بعضی وقتها خودم را برای بعضی ها لوس می کردم؟! :)


 


 

May 26, 2005

دلم می خواست چیزی بنویسم ولی نمی دانم چه بنویسم. دلم می خواست حرفی بزنم ولی نمی دانم چه بگویم. صفحه ی سفید را باز کرده ام و به آن خیره شده ام و انگار باران کلمات است که بر سرم می ریزد و دستانم تاب نوشتنشان را ندارد. فقط خوشحالم که اینجا را دارم. وقتی از همه چیز خسته هستم يا وقتی از خوشی لبريزم به این صفحه ی سفید پناه می آورم و گرچه این روزها نوشتن سخت شده اما باز همین هم غنیمت است.. همین که می دانم می توانم اینجا را برای خودم داشته باشم. وقتهایی که جسارتی پیدا می کنم و بدون سانسورتر می نویسم. و وقتهایی که مثل این روزها می آیم تا فقط بگویم هنوز آهو هست. در هر حال راهها به اینجا ختم می شوند. همیشه می آیم اینجا. می آیم سراغ این سکوت و در برویم باز می شود. همیشه چیزی اینجا در انتظارم است. هر وقت دارم سرریز می شوم آماده است که بشنود . همیشه هم همینطوری است. سفید و خالص. و من همینش را دوست دارم.


 


 


 

May 24, 2005


that's life



 


صدای نفس های مرد توی گوش زن می پیچند. دم. بازدم. دم. بازدم. نفسهای مرد از گوش زن وارد قلبش می شوند و همانجا لانه می کنند. That’s life!


 


زن دلش برای خودش تنگ می شود. برای زمانی که سرش را می کرد لای کتاب تا خوابش می برد. حالا کتابها همه خاک می خورند و فرصتی نیست آنها را ورق بزند. کاش می شد دوباره چند روزی فرار کرد و گم شد! از آن گم شدن های گاه و بيگاه پارسال تابستان. ماه از پنجره به روی زن می تابد. رنگش همرنگ نور مانیتور است که در تاریکی روشنایی می پراکند. و زن باید به برنامه های فردا فکر کند. That’s life!


 


زن فکر می کند هميشه وقت رفتن همينطور است. هیچ کجا دلش نمی خواهد برود. می خواهد همانجا زیر سایه ی آن درخت بلند که از جنس گوشت و خون است بنشیند و در پناهش آرام گيرد و در امان بماند . علیرضا قربانی شعر فريدون مشیری را با صدای بلند از اسپیکرها فریاد می زند: تو آفتاب منی ، گرم تر بتاب ..  that’s life!


 


زن به اسکناس های سبز رنگ فکر می کند. به نمایشگاه های رنگ و وارنگ و به مسافرانی که شبیه اسکناس های سبز شده اند! به هتل های ستاره باران که باید نرخ هایشان را دربیاورد. به رستوران ایتالیایی و گارسون های شهرستانی اش. به غذای توتی. به تابستان دخترک. به گرفتگی لوله ی آشپزخانه و به دستانش که می خواهد آنقدر دراز شوند که به آسمان برسند. به کوتاهی زندگی. به این همه تضاد در مرگ و زندگی. به چای سبز رنگ شبهای بلند. به قرص های سبز رنگ آرام بخش. و به دانه های سبز رنگ تسبیحی که اینجا آویزانند. به صبح های ملس و بعد از ظهر های رخوتناک. به تیتر روزنامه ی همشهری که هر روز یک رنگ می شود. به قد کشیدن دخترک. به مستی ٍ شنیدن یک جمله ی محبت آميز . دیدن یک شاخه لاله ی صورتی . لمس کردن یک دست آشنا .حس کردن آغوشی مهربان. تقسيم کردن لحظه های تنهايی و به اینکه .. هی فلانی .. زندگی شاید همین باشد ..


 


 


 


 

May 21, 2005

بر شانه ی من کبوتری ست که از دستان تو آب می خورد.


 


 

May 15, 2005

برای امروز


برای تو


 


 


صبح که داشتم نوشته ات را می خواندم باران گرفت. از آن باران های تند و کوتاه بهاری که دلت می خواهد کودکانه زیرش بایستی و خیس شوی. از آن باران ها که انگاری طعم شکلات می دهند و رنگشان آبی آسمانی ست. با صدای یکریز ملایمی که مثل گروه همنوایان ارکستر همراهیت می کنند تا بیشتر غرق خوشی شوی و بیشتر لذت ببری.قطره های باران برای من می باریدند و من کلمات آشنای تو را می خواندم و هیچ نداشتم که بگویم. همه را تو گفته بودی. ساده و صمیمی و بی ریا. و من آن باران کوتاه را ، در آن لحظه ی فراموش نشدنی به فال نیک گرفتم. و به یقین می دانم ، می دانم که خدای ابرهای آبستن و خدای حیات است که اینگونه به نطفه ی تمام لحظه هایمان رنگ زندگی بخشیده ..


 


 


 

May 13, 2005

کوچولوی سه ساله ی نازنینم.


ببخش که مدتی ست از تو غافل شده ام.


آنقدر این زندگی واقعی سرکارم گذاشته که وقت ندارم سر بخارانم.


ولی تو صبوری کن.


قول می دهم زیاد منتظرت نگذارم.


اصلا مگر می شود سراغ تو نیایم.


کافی ست ساعتی با خودم خلوت کنم.


آنوقت می بینی که یک روز دوباره روی ماهت را با کلمات سیاه کردم و تو هم از تنهایی درآمدی.


خيلی زود.


یکی از همین روزها.


يکی از همین روزها.


 


 

May 4, 2005

خبرهای جدید


 


انتظار برای شروع نمایشگاه کتاب‌؛


کارهای سخت بدون دریافت پول با امید به چند ماه آینده و ديدن نتيجه؛


خستگی ناشی از کارهای چندباره و چندباره که این بار باید به ثمر بنشینند؛


اعتماد کردن به کسی که بارها امتحانش را خراب کرده و بد پس داده!


زیر و رو کردن وبلاگ ها و خواندن تمام اخبار مربوط به انتخابات و گیج شدن هر روز بیشتر از دیروز!


و


و لحظه های سرشار از باران دوست داشتن و دوست داشته شدن که به تمام جان کندن های بالا می ارزد!


 


 


.. 


اندکی صبر


سحر نزدیک است.


 


                                       ----------------------------------------------------------------------


 

Free counter and web stats