بخوانيدش يك معماي عاشقانه ي سورئال!
خون روي موزاييك هاي نزديك به هم كف آشپزخانه را پوشانده . با شكلي غريب. طرح زني است نشسته شايد. يا شايد يك تكه ابر. سرگردان در آسمان.
زن فرياد مي كشد. مرد به كارش ادامه مي دهد. با تمركز. انگار چاقوي كندي را با حركتي متناوب روي رگ گردني عقب و جلو بكشانند. بدون هيچ وقفه اي. فرياد. تماس دستها. يك لحظه تماس چشمها با هم. يك لحظه ي كوتاه جاودانه. زن جيغ آخر را مي كشد .. و تمام.
مرد با آرامش و خونسردي به خون گرمي كه با رنگي تند و غلظتي آميخته با نبض از بدن زن خارج مي شود و موزاييك ها را مي پوشاند نگاه مي كند.
آشپزخانه در آرامش فرو رفته. مرد تكه گوشتي را در فريزر پنهان مي كند. آلت قتاله را كه نه. جسد مثله شده را شايد. اما مرد تكه گوشتي را كه نه آلت قتاله است نه جسد مثله شده ؛ در فريزر پنهان مي كند.
مرز بين عشق و تنفر كجاست؟ مرز بين لذت و وحشت؟ آرامش و جنون؟ جان كندن و هستي بخشيدن؟ خيال و واقعيت؟ خوشبختي و بدبختي؟ ياس و شادي؟ مرد از كجا آغاز مي شود؟ زن از كجا آغاز مي شود؟ اين شب تابستاني از كجا آغاز شد؟ به كجا ختم مي شود؟
دقايقي بعد زن و مرد پشت ميز آشپزخانه نشسته اند و دارند با هم شام مي خورند. يك نفر لكه هاي خون را از روي موزاييك هاي نزديك به هم كف آشپزخانه پاك كرده.