Sep 20, 2007

دو پاراگراف نوشته به جای صد پاراگراف حرف

تنم مور مور می شود. نمی دانم از سرمای رسیدنِ آرام آرام پاییز است یا از چیز دیگر. دیشب خیلی اتفاقی سر از یک جمع گلد کوئستی درآوردم. البته معرف من به این جمع یک دوست کاملا" مطمئن بود اما نمی دانستم برای چی از من دعوت کرده اند. خلاصه تقریبا یک ساعت و نیم بمباران اطلاعاتی شدم و بعد از حدود دو ساعت در حالیکه مخم نزدیک بود بترکد بیرون آمدم. تقریبا همه چیز به روشنی برایم توضیح داده شد. حتی نحوه ی دریافت پول. با چشم خودم دیدم که چطور اعضای گروه از طریق پروفایل شخصیشان پولشان را دریافت می کنند. و البته سرمایه اولیه ای را هم که سازمان از کفت می گیرد و حداقل باید 3- 4 نفر از طریق تو وارد سیستم شوند تا همان سرمایه به تو برگردد (در قالب سکه- گردنبند- ساعت) دیدم. خوشم می آید عجب مغز متفکری داشته اند مدیران این سازمان. ببین چطوری محصولاتشان را در تمام دنیا می فروشند. واقعا دمشان گرم! .. یک چیز دیگر هم که توجهم را جلب کرد روحیه ی این گروه بود. همه شان زیادی خوشحال و خوشبین بودند. نمی دانم وقعا از اثرات مثبت این تجارت است یا یک جورهایی شستشوی مغزی می شوند همه شان! .. اما باز هم یک چیزی ته دلم نمی گذارد وارد این گروه بشوم. نمی دانم عدم اطمینان است یا ترس از تغییر. شاید هم منطق. فکر می کنم گذشت زمان روی من خیلی تاثیر می گذارد. بعضی خصوصیاتم، عادتهایم، برایم با اهمیت و اصلا جزئی از خودم شده اند. کم کم دارم دچار سندرم عدم انعطاف پذیری می شوم انگار
!

از خودم دلخورم. از اینکه غرورم را زیر پا گذاشته ام و زوم کرده ام روی مسئله ای که می دانم هر چه بیشتر اصرار کنم کمتر جواب می گیرم. اما این وضعیت به میل من ایجاد نشد. من می خواهم یک راه حل پیدا کنیم.
یک راه حل
یک راه حل
یک راه حل

1 comment:

نادر said...

لطفا نه!
شما دیگر به این قضیه کلاهبرداری زنجیره ای گلد کویست دچار نشوید.
حیف است.

Free counter and web stats