www.oldestfashion.blogspot.com
دیشب خواب دیدم محکم در آغوشم گرفته ای و کنار گوشم می گویی گلابی خوش بوی من. صبح که از خواب بیدار شدم با خودم گفتم: خدای من، خدای خوب و مهربان! .. حالا چرا گلابی؟
دیشب که روی تخت دراز کشیدم باد خنکی به صورتم خورد. پاییز تهران در راه است. پرده کنار می رفت و من ابرهای توی آسمان را می دیدم. کوهن با آن صدای جادوییش می خواند و من چشم هایم را بستم. یادم آمد که چقدر گذشته. یادم آمد که چقدر دلم برای خودم تنگ شده.
ایمیل یک دوست:
چسب ضربدری رو شیشهها یادت هست؟ آژیر قرمز، ضد هوایی، پناهگاه، صدای آمبولانس، دفترچه بسیج، گرویی شیشههای نوشابه، هاچ زنبورعسل، آدامس خروس نشان، مداد شیر نشان، پاککنهای بد پاککن، پلنگ صورتی، کیفهای چمدانی با کلید کوچک فلزی، سنگرهایی که توی خیابان چیده شده بود، والور، گردسوز، بوی نفت، کاغذ کاهی، دهه شصت خاطرت هست؟
آلوچه، لواشک سیری 5 زار، پیراشکی سر کوچه مدرسه، کرایه 20 ریال، تاکسیهای آبی پیچ شمیران تا خود شمیران، اتوبوس دو طبقه خط خراسون توپخونه، تعاونی شهر و روستا، سیگار جیرهای، هفتهای دو پاکت، تیر و آزادی،اشنو ویژه و هما بیضی بدون فیلتر برای مستضعفین سیگاری.
کمیته، تویوتا لندکروز، پاترول 4WD که اسمش را گذاشته بودیم چهار ولگرد دیوانه، صبح جمعه با رادیو، نوذری، آذری، ملون، کفش ملی و کفش بلا، وین. پفک نمکی مینو، توپ دولایه، صفهای طولانی سینما، چراغ علاالدین، برنچ اروگوئهای وارداتی، پاستیل ماری، تافی با مزهی کاغذ، دستمال کاغذی نوظهور، بوفه مدرسه، عدسی، فیلم سینمایی عصر جمعه شبکه یک، برنامه تحلیل اقتصادی، نوشابه فقط با ساندویچ.
بستنی آلاسکا، کانادا درای، برنامه گمشدگان هر روز ساعت 4 تا 5 عصر، ترکشهای ضدهوایی شب قبل روی پشت بوم، هواپیماهای عراقی، شلیک، تماشای بمبارانهای هوایی از رو پشت بوم آپارتمان 5 طبقه. ویدیوهای پیچیده شده لای پتو، لشگرک و اتاق های اجاره ای. بومی های آنجا به ما می گفتند جنگ زده. کارملا، اسمارتیز، توک، ویفر، تیتاپ، برنامه کودک ساعت پنج شبکه دو.
رادیو، قصههای شب، ساعت ده و نیم، موسیقی تیتراژ ابتداییاش که یکی از مرموزترین صداهای یادآور آن دوران است، دفتر صد برگ با جلد های پلاستیکی دو تومان، تعلیم و تعلم عبادت است، صف، کوپن، دعای صبحگاهی، مرگ بر امریکا، مرگ بر شوروی، خانم معلم، خانم ناظم، ترور، تیرباران پسر بزرگ آقای تجدد، تیرباران پسر دوم آقای تجدد، تماشای شیون مادرشان از پنجره طبقه سوم که به اتاق پشتی حیاطشان باز می شد، تیرباران پسرعمه ها، پسر خاله ها.
روزنامه کیهان، اطلاعات 2 تومن، مجله دانشمند، بساطیهای میدان انقلاب و خیابان ولیعصر، دکه روزنامه فروشی، کیهان ورزشی، دنیای ورزش، سینما آزادی، سینما ریولی، بایکوت، تخمه فروشهای کنار سینماها٬ مخصوصن تو میدان انقلاب یکی بود میگفت ننهام بو داده٬ یعنی اینکه خونگیه تخمههاش، کیهان فرهنگی.
دو ریالی، پنج ریالی، تلفن سکهای، واتو واتو صبح جمعه، آینه عبرت، علی، آ تقی، جمعه شب ساعت ۹، کیسههای کمک به رزمندگان تو مدارس، شلوار لی لوله تفنگی، تفنگ، پانک، گشت ثارالله، مایکل جکسون، مدونا، مدرن تاکینگ، جرج مایکل، کمیته، گشت جندالله، کفش کتانی ساق بلند صورتی، گذراندن شب تا صبح توی کمیته وزرا به خاطر کفش کتانی ساق بلند صورتی، کله ی بیرون آمده ی خاطره از لای میله های بازداشتگاه وزرا و آب دماغش که پایین می آمد. آب دماغ یک دختر ١۴ ساله از ترس که به خاطر بیرون بودن موهایش تا صبح توی وزرا نگهش داشته اند. بامزی موش کوهستان پناهگاههای داخل مدرسه، قلکهایی به شکل مسجد الاقصی، پرچم اسراییل و امریکا که آتش می زدند، فیلم توبه نصوح، فیلم وحشتناک توبه نصوح که توی نمازخانه مدرسه نشان می دادند و تمام سرکوب شور نوجوانی بعدش.
ادامه برنامه تا چند لحظه دیگر، شهربازی، مینی سیتی، فانفار، مانتو، مقنعه خاکستری چونه دار، چادر مشکی، جوراب سفید قدغن، خانم نجفی ناظم مدرسه، تعهد، کیهان بچهها، جاده ابریشم، پنجشنبهها سخنرانی امام خمینی از جماران، رادیو: شنوندگان عزیز توجه فرمایید، شنوندگان عزیز توجه فرمایید، رزمندگان سپاه اسلام، صدایی که هم اکنون میشنوید، چنس پلاست، دوا گلی.
لاستیک دور سفید، قالپاق مگسی، بوق ده یازده، سونی شصت و چهار، بی ام و قوطی کبریتی، پیکان کارلوکس دهه چهل، توی دهه شصت یک کوله خاکی داشتم که باهاش مدرسه میرفتم، صبحها وقتی باید از ایست و بازرسی دم در مدرسه میگذشیم مامورها فکر می کردند قرار است از آن خرج خمپاره، سرنیزه، ترکشهای ضد هوایی شب قبل که قرار بود هواپیماهای عراقی را بزنند پیدا کنند.
کوله خاکی، شلوار خاکی، مانتو خاکی، یادش بخیر دهه شصت دهه خاکی عمر ما بود.
ما روحمان را در دهه شصت جا گذاشتیم.
و هیچ کس از آدمهای امروزی نفهمید ما چرا اینقدر حیران هستیم.
شاید باز هم تو را ببوسم
تو هم
شاید
باز هم مرا
به باغستان شکوفه های انارت
میهمان کنی
شاید باز هم موهایت را
به باد نفس هایم بسپاری
شاید باز هم
هزار حرف عاشقانه را
در آسیاب آبی تن هایمان بریزی
آن وقت که در بستر کوچکمان
نوبتی
بر هم فرود می آییم
شاید باز هم
کف دستم،
با بوسه هایت
نقاشی بکشی
شاید باز هم
کف پایت با اشک هایم
نقشی عاشقانه بگذارم
شاید اصلا جای تن هایمان
روی ملافه سفید
جای یک تن بماند
شاید
هزار سال دیگر
در بطن ساقه ای پیچک
تو را عاشقانه
در آغوش گیرم
شاید روزی که نمی دانم کی
همان هوایی را به سینه بکشم
که بیرون داده ای
شاید
عزیزکم،
شاید
همین چند وقت پیش بود که داشتم به تو می گفتم خوشبخت ترین روزهای زندگیم را می گذرانم چون شما دو نفری که خیلی دوستتان دارم کنارم هستید. یادت هست. حالا به این فکر می کنم که زندگی چقدر نسبی است. چقدر همه چیز می تواند در یک آن تغییر کند. از خوب به بد. از بد به خوب. دخترک برایم یک کیف موبایل بافته با دگمه های رنگارنگ رویش. مادر برایم هدیه گرفته با شیرینی دانمارکی و شمعی که هر سال همه ی ما باید در روز تولدمان فوتش کنیم. من مادر و دخترک را محکم بغل کردم و بوسیدم. به رویشان خندیدم. شمع را فوت کردم. در حالی که همین چند ساعت پیش غم انگیز ترین هدیه تولد عمرم را از تو گرفته بودم.
دارم سعی می کنم به خاطر بیاورم. اتاق 12 متری توی یکی از ساختمانهای اداری یکی از خیابانهای تهران بود. اتاق کار من. خیلی از اتفاقات مهم زندگیم آنجا افتاد. خیلی از لحظه های خاص زندگیم را آنجا تجربه کردم. دارم این آهنگ را گوش می کنم و سعی می کنم به خاطر بیاورم. توی آن اتاق 12 متری هم خیلی به آن گوش کردم. وقتی که داشتم بزرگ می شدم. و امروز بعد از چندین سال دوباره پیدایش کردم. آدم گاهی توی خاطراتش گم می شود. و این خوب نیست. اما من توی آن اتاق خیلی چیزها را تجربه کردم که ارزش به خاطر ماندن داشته باشد. یکیش شروع وبلاگ نویسی بود. یعنی نقطه عطفی بزرگ. انگار دری به رویم باز شده بود رو به جهان. با نوشتن خودم را غرق کردم میان کلمات. گذشته ام را کندم و کاویدم و کاویدم. عمق وجودم را جاری کردم توی کلمات و رها شدم. یاد گرفتم حس هایم را بنویسم و ازشان حرف بزنم. این راهی شد تا خود واقعیم را پیدا کردم دوباره. بعد که آرام شدم شروع کردم به نوشتن و نوشتن. این جنس نوشتن با نوشتن توی دفتر فرق می کرد البته. نوعی همفکری تویش بود. شنیده شدن و شنیدن.
نقطه عطف بزرگ دیگر زندگیم تو بودی. خوب می دانم چرا و چطور. با تو بود که دنیای ناشناخته ای به رویم گشوده شد. دنیایی به گنجایش دونفر اما به وسعت یک زندگی.
من توی آن اتاق کوچک که 3 سال از عمرم هر روز می رفتم صبح به صبح بازش می کردم و عصر به عصر می بستمش، بزرگ شدم.
مرسی خانم شمعدانی.
کارمندان سازمانهای دولتی ساعت 9 می آیند سرکار، ساعت 13.00 می روند نماز. چون نماز و عبادتشان تا ساعت 13.45 طول می کشد بعدش دیگر وقت ندارند کار کنند. خوب حال هم ندارند چون روزه هستند. مستقیم می روند سوار سرویس های آماده جلوی در می شوند تا ببردشان خانه و خداحافظ. کارمندان شرکتهای خصوصی چشمشان کور می خواستند خصوصی نباشند. 8 می آیند سرکار. تا ساعت 17.00 قشنگ کار می کنند. بعدش اگر به خاطر هزار کار غیر قابل پیش بینی مجبور نشوند بیشتر بمانند، خودشان مثل بچه آدم می روند خانه.
ای هفت سالگی. چهره آبیت پیدا نیست!
نمی دانم از رسیدن پاییز است یا از سبک بودن کارهایم در این هفته که دارم آرشیو وبلاگ را شخم می زنم. بعضی پست ها را که می خوانم دقیقا یاد لحظه و حسی می افتم که باعث شده بنویسمش. گاهی با خودم می گویم کاش بیشتر نوشته بودم. کاش بیشتر یادگاری داشتم از گذشته. خلاصه این که امسال هم مثل هر سال دیگری با رسیدن کم کم پاییز و یک سال بزرگ تر شدنم یاد روزهایی می افتم که رفته، به روزهایی فکر می کنم که هنوز نیامده، به کارهایی فکر می کنم که دوست دارم انجامشان بدهم. یکیش این است که وقت بیشتری داشته باشم به درس زبان و موسیقی دخترک برسم. یعنی جوری تشویقش کنم بیشتر کار کند. من که خانه نیستم او هم تا زمانی که مجبور نباشد می رود سراغ بازیگوشی. یا اینکه دلم می خواهد با تو بنشینیم تمام چای سبزهای عالم را سربکشیم. از هر چه که سرکشیده ایم تا حالا بیشتر. یا اینکه بروم میراث فرهنگی سر و گوشی آب بدهم ببینم چه خبر است. یا بروم اتاق بازرگانی باز سر و گوشی آب بدهم ببینم کارت بازرگانی را چطور می گیرند و اصلن دردی از من دوا می کند یا نه. یا مثلن کوتی کوتی را عوض کنم. خلاصه اینکه همه این کارها را دلم می خواهد بکنم. به این دلیل که یک چیزی در من دنبال آرامشی می گردد. شاید هم از همه بیشتر دلم می خواهد بنشینم چند ساعت فکر کنم. فقط فکر کنم. در سکوت و آرامش. می دانم. از رسیدن پاییز است.