Jan 18, 2010

THE WALL

در بسته است.


جلو بروی با سر خورده ای به دیوار.


معلوم نیست پشت در بسته چیست.


فرسنگها فاصله داری با در.


شاید خیلی چیزها.


شاید هم هیچ چیز غیر از یک چرت تعطیلانه در آرامش یک روز وسط هفته عادی.


من اینجا نشسته ام و نمی دانم پشت در بسته چیست.


می توانم فکر کنم به چرت تعطیلانه در آرامش یک روز وسط هفته عادی.


یا می توانم فکر کنم به خیلی چیزها.


اولی مرا به آرامش دعوت می کند.


دومی به جنون.


حالا انتخاب با من است.


که کدام را ..


اما اگر همیشه انتخاب ها کمک می کردند


آرامش می دادند


اگر همیشه افکار کمک کننده بودند


دنیا بهشت بود


که نیست


دنیا بهشت نیست.


 


 


 

Jan 17, 2010

پائولا و من

این چیزی که اسمش را گذاشته ایم زندگی دارد می گذرد و من هنوز کلی کارهای انجام نشده دارم. این که می گویم انجام نشده یعنی برنامه هایی برای آینده. برنامه هایی که معلوم نیست کدامش به واقعیت بپیوندد و کی. دارم آرام آرام پیش می روم. وقفه ای که چند سال پیش توی زندگیم ایجاد شده نگذاشت امروز جایی باشم که باید. اما خوب هر جور بود گذراندمش و حالا دارم آرام آرام پیش می روم. آهنگ Paola میکیس تئودوراکیس را توی گوشم گذاشته ام و امروز که شرکت آرام آرام است دارم اینها را می نویسم. دخترک بعد از چند روز بیماری امروز رفته کلاس. هر وقت یادم می آید صورت گردش با آن موهای منگول منگول و مژه های برگشته و لپ های کمی قرمز که آن روز جلوی در منتظر من ایستاده بود دلم غنج می رود. چند روز پیش بهش گفتم نمی خواهی سراغ بابا را بگیری؟ جواب مثل همیشه سکوت بود. گفتم حالا بزرگ شدی. زنگ بزن جایش را بخواه. تلفنش را بخواه. گفت: برای چی .. ؟ و دیگر نخواستم اذیتش کنم. واقعن. برای چی ..؟ حالا که ده سال گذشته.


 

Jan 11, 2010

یاد من کن

قرار بود از ترانه دلکش در دانشگاه تهران بنویسم. یادت هست؟ خوب این جمله باندازه کافی عجیب هست که کنجکاوی هر کسی را برانگیزد. اما شاید هیچ کس این میان نفهمد وقتی آن روز سرد دیماه رفتی بالای سالن و با آن صدای زنگدارت میان مکثهای کوتاه و بلند خواندی ".. یاد من کن .." من چه حالی می شدم. تو ترانه زیبای بیژن ترقی را دکلمه وار خواندی و حرف زدی و اسلایدها از پشت سرت گذشتند و حاضران گوش کردند و کف زدند و رفتند و همه چیز تمام شد. اما من لابلای سطرهای شعر تو گم شدم. میان حدس و گمان. شک و یقین. میان مرز باریک عشق و نفرت. آخر دنیا. نمی دانی این روزها چقدر ناامیدم. ناامیدم و خسته و تسلیم. و این خیلی بد است. یک سگ قهرمان با گوشهای آویزان. با خودم می گویم مگر از این بدتر هم می تواند باشد؟ .. بعد دوباره با خودم می گویم شاید بعد از تمام این ناامیدی ها روزهای خوش از راه برسد. تو این را می خواستی یا نه. نمی دانم. ولی من تسلیم شدم. سالها طول کشید. سالهای طولانی. تا آن غروبی که در تنهایی تسلیم شدم. حالا میان تمام ناامیدی و تسلیم باز صدایی از تو می رسد به آرامی. به آرامی صدای یک غوک در مرداب. تیک تیک. و تو باز به یاد منی. درست در همان لحظه که فکر می کنم فراموشم کرده ای.

Jan 9, 2010

زندگی پشت درهای بسته


دیروز بعد از مدتها جمعه را خوابیدم. استراحت کردم و "مترجم دردها" خواندم. کمی با خودم تنها بودم. اما نه تنهایی فیزیکی. یعنی بیشتر با خودم خلوت کردم. من معمولا تنها نیستم. به غیر از مواقعی که  توی ماشین می روم شرکت و برمی گردم تقریبا هیج وقت دیگری تنها نیستم. دیروز خیلی به تنهایی تو فکر کردم. به اینکه اگر من هم به اندازه تو تنها بودم شاید مثل تو فکر می کردم. خلاصه دیروز روز خلسه بود. به این نتیجه رسیدم که در سی و هشت سالگی هم می شود مثل بچه ها از داشتن یک جمعه آرام با چیزهای کوچکی مثل خواب بعد از ظهر و لم دادن روی تخت و کتاب خواندن خوشحال شد.


Jan 6, 2010

برش

فقط آنهایی که ریسک می کنند و قدم جلو می گذارند این شانس را دارند که بفهمند تا کجا می توانند جلو بروند!


 

راهروهای خاکستری مهربان

ارشاد. ارشاد دوست داشتنی. راهروی چاپ جای همیشگی من بود. آن راهرو با نور کمرنگ و بوی دستشویی که می پیچید توی دماغت وقتی از پیچش می گذشتی. بعد درهای پشت هم بود با خیل آدم های عجیب غریب. من تا انتهای راهرو می رفتم. آنجا که اتاق مجوزهای واردات و صادرات محصولات چاپی است. خانم م با آن چادر مشکی و روسری های رنگارنگ و آن چشم و ابروی پر رنگ یکی از کسانی بود که من خیلی نگاهش می کردم. هر وقت می رفتم معمولن مشغول چک و چانه زدن با همکاران سر نصب برنامه های کامپیوترش بود یا پای تلفن اطلاعات فلان اداره را از فلان سازمان می گرفت. تک و توکی هم پرونده های ارباب رجوع را بررسی می کرد و با دقتی وسواس گونه با آن یکی خانم م که البته خودش هم یک پا استاد بود مسئله را حل و فصل می کرد. یا به نیروهای تازه نفس که هر چند ماه عوض می شدند یاد می داد که اینویس کدام است و بارنامه کدام. خلاصه آدم جالبی بود برای خودش که البته هنوز هم هست. دبیرخانه ارشاد هم که جای خودش را دارد. چند تا خانم مختلف از صبح می نشینند نامه ها را شماره و اسکن و تایپ می کنند. با هم دوست دوستند. یادم هست که همیشه یکی دو تایشان پشت میزشان نبودند. حتما یا می رفتند همایش. یا می رفتند اتاق بغلی، جلویی، عقبی .. آنها را هم دوست داشتم. بیشتر دلیل دوست داشتنم هم این بود که آنها هم مرا دوست داشتند. سالی یکبار برایشان خوراکی های خوشمزه شرکت را عیدی می بردم. حتی معاون وزیرش هم مجوز هایمان را سر وقت امضا می کرد. باورکردنی نیست. حالا هم کارمان به آن اداره و آن طبقه و آن راهرو و آن آدمها می خورد. خودم کمتر می بینمشان. اما از خاطرم نمی روند. هیچوقت اذیتمان نکردند. هیچوقت برای نهار و نمازشان مارا پشت درهای بسته نگه نداشتند. هیچوقت برای صدور مجوزها چند روز الافمان نکردند. خلاصه اینکه من خاطره خوشی دارم از این ساختمان بزرگ که دل خیلی ها را خون کرده. حتی هنوز هم فرصت نکردم بروم یکبار نمایشگاهش را از نزدیک ببینم. هر بار که رفتم گفتم بار بعد، بار بعد. بار بعد هم که خورد به شلوغی کار و فراموشی من. خود خیابان کمال الملک هم که دنیایی ست. با آن ساختمانهای قدیمی و مغازه های قدیمی تر و سازهای جورواجور.


دلم می خواهد وقتی که بازنشسته شدم، وقتی که صبحها تا تابش رگه های نور توی تختم ماندم، نشستم و برای خودم خواندم و نوشتم، مثلا یک کتابی ترجمه کنم. نه مثل آن که نصفه رهایش کردم. ناسلامتی درسش را خوانده ام. بعد ببرم توی آن راهروهای طویل و خاکستری که مهربانند. اصلن نمی دانم ترجمه کتاب هم احتیاج به مجوز ارشاد دارد یا نه. تمام اینها را زمانی باید بپرسم که خواستم این کار را بکنم. بله آن زمان خیلی کارها هست که باید بکنم. برای دل خودم. برای زمانی که دیگر نگران مجوز واردات و صادرات فلان محصول از فلان کشور نباشم. دل خوشی که من دارم.


 


 

راهروهای خاکستری مهربان

ارشاد. ارشاد دوست داشتنی. راهروی چاپ جای همیشگی من بود. آن راهرو با نور کمرنگ و بوی دستشویی که می پیچید توی دماغت وقتی از پیچش می گذشتی. بعد درهای پشت هم بود با خیل آدم های عجیب غریب. من تا انتهای راهرو می رفتم. آنجا که اتاق مجوزهای واردات و صادرات محصولات چاپی است. خانم م با آن چادر مشکی و روسری های رنگارنگ و آن چشم و ابروی پر رنگ یکی از کسانی بود که من خیلی نگاهش می کردم. هر وقت می رفتم معمولن مشغول چک و چانه زدن با همکاران سر نصب برنامه های کامپیوترش بود یا پای تلفن اطلاعات فلان اداره را از فلان سازمان می گرفت. تک و توکی هم پرونده های ارباب رجوع را بررسی می کرد و با دقتی وسواس گونه با آن یکی خانم م که البته خودش هم یک پا استاد بود مسئله را حل و فصل می کرد. یا به نیروهای تازه نفس که هر چند ماه عوض می شدند یاد می داد که اینویس کدام است و بارنامه کدام. خلاصه آدم جالبی بود برای خودش که البته هنوز هم هست. دبیرخانه ارشاد هم که جای خودش را دارد. چند تا خانم مختلف از صبح می نشینند نامه ها را شماره و اسکن و تایپ می کنند. با هم دوست دوستند. یادم هست که همیشه یکی دو تایشان پشت میزشان نبودند. حتما یا می رفتند همایش. یا می رفتند اتاق بغلی، جلویی، عقبی .. آنها را هم دوست داشتم. بیشتر دلیل دوست داشتنم هم این بود که آنها هم مرا دوست داشتند. سالی یکبار برایشان خوراکی های خوشمزه شرکت را عیدی می بردم. حتی معاون وزیرش هم مجوز هایمان را سر وقت امضا می کرد. باورکردنی نیست. حالا هم کارمان به آن اداره و آن طبقه و آن راهرو و آن آدمها می خورد. خودم کمتر می بینمشان. اما از خاطرم نمی روند. هیچوقت اذیتمان نکردند. هیچوقت برای نهار و نمازشان مارا پشت درهای بسته نگه نداشتند. هیچوقت برای صدور مجوزها چند روز الافمان نکردند. خلاصه اینکه من خاطره خوشی دارم از این ساختمان بزرگ که دل خیلی ها را خون کرده. حتی هنوز هم فرصت نکردم بروم یکبار نمایشگاهش را از نزدیک ببینم. هر بار که رفتم گفتم بار بعد، بار بعد. بار بعد هم که خورد به شلوغی کار و فراموشی من. خود خیابان کمال الملک هم که دنیایی ست. با آن ساختمانهای قدیمی و مغازه های قدیمی تر و سازهای جورواجور.


دلم می خواهد وقتی که بازنشسته شدم، وقتی که صبحها تا تابش رگه های نور توی تختم ماندم، نشستم و برای خودم خواندم و نوشتم، مثلا یک کتابی ترجمه کنم. نه مثل آن که نصفه رهایش کردم. ناسلامتی درسش را خوانده ام. بعد ببرم توی آن راهروهای طویل و خاکستری که مهربانند. اصلن نمی دانم ترجمه کتاب هم احتیاج به مجوز ارشاد دارد یا نه. تمام اینها را زمانی باید بپرسم که خواستم این کار را بکنم. بله آن زمان خیلی کارها هست که باید بکنم. برای دل خودم. برای زمانی که دیگر نگران مجوز واردات و صادرات فلان محصول از فلان کشور نباشم. دل خوشی که من دارم.


 


 

Jan 3, 2010

تیک

یک وقتهایی یک جایی چیزی می خوانی یاد قدیم ترهای خودت می افتی.  آن زمانها که مثل حالا نبود. برای خودت می نوشتی هر ساعت روز که می خواستی. از در و دیوار و دل و دلدار. حالا انگار همه چیز سخت شده. ولی من باز خواهم نوشت. چون یک جایی خواندم که هیچ چیزی، چه آسان چه سخت پایدار و همیشگی نیست.    

Jan 2, 2010

کاش آن دوبیت زیبای سعدی خاطرم بود

دیشب از جزیره برگشتم. یک سفر دو روزه عالی و بالطبع خسته کننده. الان که شرکت هستم معده ام دارد چنگ می خورد و حوصله کار کردن ندارم اما کار ول کن یقه ام نیست. فقط ثانیه شماری می کنم تمام شود و بروم خانه بخوابم! دیشب حرف زدم. از آن حرفهای خیلی خیلی کوتاه و مجیز. اما فکر کنم تمام افکار مالیخولیایی تمام این ماهها را در چند جمله کوتاه گفتم و خلاص. باران جزیره را ندیده بودم. باران شرجی یکریز می بارید و من دل زدم به دریا و حرف زدم. و من که هوس شمال کرده بودم انگار با این باران، شمال را در جنوب دیدم. سال 2010 را شروع کردیم مثل چی. در چه بلبشویی. در چه حال و روزی. یک چیزی مثل بی اشتهایی عصبی دارم. کاملن می فهممش. کافی ست کمی سیستم اعصابم قلقلک شود. چه خوب چه بد. یا اشتهایی بی اندازه پیدا می کنم و هر چی ببینم ویار می کنم. یا راه گلویم بسته می شود و آب هم به زور پایین می رود. حالا هم حالت دوم است. دلم دارد ضعف می رود و تهوع گرفته ام. اما دهانم باز نمی شود. قفل شده. معمولن هم یکی دو روز بیشتر طول نمی کشد. افسرده ام. می دانم. ظاهرم نشان نمی دهد اما می دانم که افسرده ام. یعنی افسرده ایم. اگر قرار باشد 20- 10 سال مانده از جوانیم را هم نصفش افسرده باشم که وای به حالم است. وای به حالمان است.

Free counter and web stats