Jan 26, 2012
ششم بهمن
یک گوشه ای همین دور و برها دارم زندگیم را می کنم. آرام و بی صدا. با مشغولیت های خودم. توی دنیای خودم. یک کار سنگین برداشته ام که تقریبا وقتهایی که شرکت نیستم مشغول ترجمه اش هستم. شب ها هم کتاب می خوانم. موسیقی گوش می دهم. هر از گاهی سری به خارج شهر می زنم و هوای تمیز توی ریه ام می دهم. تمام استرس زندگی شهری را می گذارم توی تهران و با یک ساعت رانندگی خودم را به آرامش و سادگی آنجا می سپارم. با خودم خلوت کرده ام. حتی زیاد هم نمی نویسم. فقط فکر می کنم. به آنچه گذشت. آنچه می توانست پیش بیاید. شاید زندگی من توی همین چند ماه می توانست طوری دیگر باشد. با جنسی از هیجان و احساسی عمیق که ناگهانی بود. اما نشد. و حالا منتظرم تا زمستان تمام شود. حالا به آن یکی طور نگاه می کنم. ساکت. به این که تا چند وقت دیگر باید یکی از مهم ترین تصمیم های زندگیم را بگیرم. تصمیمی که خود خواسته ازش فرار کرده بودم. خود خواسته فراموشش کرده بودم. نمی خواستمش. کسی باور نکرد چی فکر می کنم. و حالا دارم خودم را برایش آماده می کنم. در سکوت و انزوایی خودخواسته.
Jan 19, 2012
بیست و نهم دی
شاید باور کردنی نباشه که خبر دستگیری یه بلاگر قدیمی، دیدن چندتا عکس از کیش، و پیدا کردن یه آهنگ از آرشیو آهنگها که همزمان با هم اتفاق افتاد، ناگهان منو پرت کنه به گذشته و قشنگ داغونم کنه. یاد سالها پیش افتادم. روزهایی از زندگیم در سالهای گذشته. گذشته ای که جاودانه موند و من تکه تکه ازش جدا شدم. بعد از اون پیغام تک کلمه ای خداحافظی که فرستادم و بعد از پیغام تبریک تولدم که جواب ندادم و در عوض داغون شدم، و بعد تمام این یک سال و نیم، شاید این اولین بار بود که اینطور نزدیک تمام خاطرات گذشته رو با چشم می دیدم، تمام روزهای با هم بودن از جلوی چشمام می گذشتند. همه زنده بودند. نفس می کشیدند. تو زنده شده بودی. کنار گوشم حرف می زدی و می خندیدی. اتاق کارم توی وزرا، روزای اول وبلاگ نویسی و دوستای تازه، دنیای تازه، و بعد تو، و دنیایی که با تو شناختم، و بعد تمام اون سالها، همه چیز زنده شده بود و توی تاریکی اتاق داشت منو می بلعید. من فقط اشک ریختم و ریختم و ریختم. حس عجیبی بود. قابل توصیف نیست. نه دلتنگی بود. نه حتی خشم. و نه هیچ چیز دیگه. فقط اندوه بود. یه اندوه خیلی عمیق برای گذشته. برای روزای رفته.
Jan 14, 2012
"چشم"
حتی دیدن فیلم در سالن وی آی پی پردیس ملت هم کمک نکرد که دوستش داشته باشم.
آقای مهدی احمدی شما چرا؟
شما قهرمان "شبهای روشن" من بودید.
آقای مهدی احمدی شما چرا؟
شما قهرمان "شبهای روشن" من بودید.
Jan 9, 2012
Jan 6, 2012
دخترا موشن
چشمم به جمال پارکینگ سازمان آب-حکیمیه نیافتاده بود که اونم به سلامتی امروز افتاد و تنهایی پا شدم رفتم اونجا. جایی که همه مَردَن. اگر هم یکی دو تا زن باشن با همراه مرد هستن. منم یالغوز بلند شدم رفتم و با کمال متانت کنار آقایون به امر شنیع معامله ماشینم پرداختم. نگاههای کنجکاوشون رو بی خیال شدم. متلک های گاه و بیگاه رو نشنیده گرفتم. سعی کردم حرص نخورم، فحش ندم. و الان که اینا رو می نویسم، کمرم داره می ترکه از نشستن چندین ساعت متوالی توی ماشین. هنوز هم ماشینم رو نفروختم. و نمی دونم اصلا فروخته می شه یا نه. اما دیدم با اینکه اسم بعضی کارها زنونه و بعضی کارها مردونه ست، اما این مرز فقط تا زمانی وجود داره که آدم مجبور به انجام کاری نباشه. البته این یکی از راههایی بود که علاوه بر آگهی دادن به روزنامه و سپردن به دوستان، امتحان کردم. شایدم یه روز روی کاغذ نوشتم فروشی و چسبوندم پشت ماشین. دیگه از رفتن وسط جماعت دلالای ماشین حکیمیه بدتر نیست که.
Subscribe to:
Posts (Atom)