Jun 29, 2003

.
.
سياست

يه جا خوندم كه سياست يعني قورت دادن يك وزغ بدون اينكه كوچكترين تغييري در حالت چهره ايجاد شود!!!!

ببينم، شما چقدر سياستمداريد!؟

Jun 28, 2003

.
.
.
هواي شهر سنگينه.احساس مي كنم دارم خفه مي شم.
از وقتي خبراي مربوط به اعتصاب غذاي دانشجو ها رو خوندم بدتر شدم
حال بعضي ها رو به وخامته.توي بيمارستان بستري شدن.عكس هاي دانشجوهاي اعتصاب كرده از جلوي چشمم دور نمي شن.
به چه قيمتي؟..........
كسي هست كه ارزش فداكاري اونا رو بدونه؟به جز معدودي وبلاگ ، بقيه توي حال و هواي خودشونن.منم نشستم يه گوشه دنج و به غير از حرص خوردن كاري نمي كنم.
عاقبت كار به كجا مي كشه؟ چي مي شه؟
چند نفر ديگه قراره فدا بشن؟چند نفر ديگه قراره دستگير، زندوني ، مفقود بشن؟
هواي خونه سنگينه.دل و دماغ هيچ كاري رو ندارم.
سر خودمو يه جورايي با كارم گرم مي كنم.خريد مي كنم.مي زنم بيرون از خونه.كتاب مي خونم.
ولي اين اظطرابه ول كن نيست.سراسر وجودمو گرفته.اظطراب روزاي بعد..
خون.خون.خون.

دارم خفه مي شم...



Jun 25, 2003

.
.
درد دلي با خودم..


اين روزها زياد مي شنويم...
يار دبستاني من...با من و همراه مني...تير الف بر سر ما...

يار دبستاني من..
كدوم يار دبستاني؟
يار دبستاني من الان كجاست؟
توي انقلاب 57 شهيد شده؟
توي جنگ هشت ساله شهيد شده؟ اسير شده؟ جانباز شده؟
يا رفته توي يكي از كشور هاي خارجي پناهنده شده؟...
جزو كدوم فرقه شده؟ كدوم حزب؟حزب اللهيه, بسيجيه،مجاهد فراريه؟ دوم خرداديه؟يا جزوحزب باده؟
معتاد شده؟ ...نشده؟..اگه شده ،ترياك ميكشه؟ هروئين؟ حشيش...

يار دبستاني من..
خيلي شانس آورده باشه دانشگاهي رفته باشه و مدركي گرفته باشه.
الان كار داره يا نداره؟اصلا چيكاره س؟
بساز بفروشه؟ دلاله؟كارش از زمين تا آسمون با چيزي كه يه روز با عشق درسشو خونده بود فرق مي كنه؟

يار دبستاني من..
خيلي شانس آورده باشه ازدواج موفقي كرده باشه.
اصلا ازدواج كرده؟ اصلا تونسته سنگهاي جلوي پاشو كنار بزنه؟
تونسته عاشق بشه؟عاشق بمونه؟....

يار دبستاني من..
توي اين وضعيت چيكار ميكنه؟ميره توي خيابونا يا ميشينه توي خونه ش و از اينترنت و ماهواره به خبرا گوش ميده؟
به نسل سومي ها نگاه ميكنه كه مي ريزن بيرون..شعار ميدن..كتك مي خورن..
به خودش فكر ميكنه؟
ياد 25 سال پيش ميافته؟
كه اون روزا با دوستاش و هم كيش هاش زد بيرون.شعار داد..كتك خورد..
بعدش چي شد؟چي مي خواست و چي گيرش اومد؟حالا چي داره؟

يار دبستاني من..
پشيمونه؟
سرخورده س؟
يا هنوز اميدواره
باز منتظره
منتظر روشني
منتظر هوايي براي نفس كشيدن،

يار دبستاني من..
من خسته ام
خيلي خسته
تو را نمي دانم.....
.
.






Jun 23, 2003

جواد عليزاده مدير مسئول ماهنامه طنز و كاريكاتور به دادگاه احضار شد.

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآي مردم...........من اعتراض دارم!!!!!!!!!!!!!!!




Jun 22, 2003

نشستم جلوي مونيتور و دارم فرامرز اصلاني گوش مي كنم و مينويسم. تق تق تتق....

اي پرستو هاي خسته
كه غبار هر سفر
به بالهايتان نشسته
آيا
هنوز هم مي گذريد
ز شهري كه زمونه
به رويم در هاشو بسته...

شايد بار آخر باشه كه ديدمش.با همون چشماي خندون و گونه هاي صورتي...روي تخت بيمارستان.بار قبل فكر كنم 7-8 سال پيش توي مراسم ختم پدرش بود..و بار بعد كي قراره باشه...؟اصلا بار ديگري وجود خواهد داشت؟....حالشو پرسيديم و اون با لبخندي هميشگي جواب داد.ولي هجوم اين بيماري موذي تا كي ميتونه خنده رو رو لبهاش نگه داره.كنار تختش كه نشستيم ياد اون ايام افتاديم.. خونه قديمي پدر بزرگ با يه حياط بزرگ پر از درخت مو با يه حوظ آبي وسط حياط، اتاقهاي تو در تو ، سفره هاي بزرگ سفيد و دور تا دور سفره همه فاميل..من اون موقع كوچيك بودم، ولي همه چي يادمه، شيطوني هاي توي زير زمين موقع آوردن ترشي سر سفره، حلقه بزرگ فاميل تو شباي تابستون دور تا دور اون اتاقاي بزرگ قديمي با پنجره هاي باز و گلهاي شمعدوني لب پنجره ها..و و بازي ، و همهمه، و برنده شدن ها و بازنده شدن ها...و اون تخت فلزي پدر بزرگ كه اون روزها براي من بزرگترين تخت فلزي دنيا بود...
، حالا يكي از اون دختراي جوون شاداب اون روزها، شده زني كامل كه بيماري گريبونشو گرفته ،اينجا افتاده و كنار تختش توي بيمارستان نشستيم و سعي ميكنيم از بيماريش حرف نزنيم
اون عمو زاده هاي قد و نيم قد حالا هر كدوم واسه خودشون مرد و زن كاملي شدن و هر كسي يه جور گرفتار هياهوي زندگيه......


.....من
هميشه دلم ميخواست چراغوني
به جز اشكم نيومد به مهموني
دل
سراپرده’ غمهاي زمونه ست
پرستوي تنم بي آشيونه ست

جلوي مونيتور نشستم و فرامرز اصلاني گوش ميكنم و مينويسم.تق تق تتق...
حالا من توي اين هزار توي تنگ خاطره ها گير كردم و نميدونم چجوري فراموش كنم.اصلا مگه ميشه فراموش كرد.با ديدن دختر عموي بيماري كه تمام توانش حالا توي اون خنده هاش جمع شده مگه مي شه به گذشته فكر نكرد.مگه ميشه اسير نشد....

توي حوض آبي مي پريم..يكي يكي..آبه كه از لبه هاي حوض مي ريزه بيرون و زندگي پشت پرد’ه توري سفيد اون اتاقاي بزرگ جريان داره،
دختركي داره توي يكي از اون روز هاي گرم تابستون توي اون حياط ييلاقي از توي قاب عكس به من ميخنده و من توي اين هزار توي بغض آور گم شدم...
اون دخترك منم.
اين زن هم منم.
و اين سالها ...و اين سالها...


آهاي
كبوتر هاي غمگين
كه نيرنگ آسمون
كرده بالهاتونو سنگين
آيا
هنوز هم مينشينيد
به بامي كه زمونه
سرنگون كرده به بادي

اتاق ...بيمارستان دي اين روزها با لجاجت غريبي منو از يه راهروي باريك وارد دنياي بچگي ميكنه.و من با لبخندي بر لب و بغضي در گلو
به زني خيره ميشم كه يادگار روزهاي بي بازگشت كودكيمه.

بار بعدي كه ببينمش كي خواهد بود.........؟
اصلا بار ديگري وجود خواهد داشت..؟




Jun 21, 2003

حلول روح،

...ما بخشي از روح جهان هستيم. و اگر به حلول روح اعتقاد داشته باشيم بايد باور كنيم كه در حقيقت اگر روح جهان فقط تقسيم شود،هر چند گسترش مي يابد، اما ضعيف تر هم ميشود.پس ما، يا همان روح جهان،همانطور كه تقسيم مي شويم دوباره با يكديگر ملاقات ميكنيم. و نام اين ملاقات دوباره عشق است.چون وقتي روحي تقسيم ميشود هميشه به يك بخش نرينه و يك بخش مادينه تقسيم ميشود. و هر يك از ما به بخشي و بخشي..

بخش ديگر،

در هر زندگي اين مسئوليت اسرار آميز را بر عهده داريم كه دست كم با يكي از اين بخش هاي ديگرمان دوباره ملاقات كنيم.عشق اعظم كه آنها را از هم جدا كرده با عشقي راضي مي شود كه اين دو نيمه را دوباره با هم يگانه كند.

من جملات بالارو توي كتاب بريدا / پائولو كو ئليو خوندم.نميخوام بگم بهش اعقاد دارم يا ندارم.نظر دادن در مورد چيزي كه آگاهي من ازش به اندازه قطره از درياست كار مسخره ايه.
اما تصورش رو بكنين....كسي كه دوستش داريم و توي اولين ملاقات احساس كرديم صد ساله ميشناسيمش، يا اتفاقاتيكه توي مسائل عاطفي برامون پيش مياد و خودمون هم توي فلسفه ش ميمونيم.همه و همه ..
فكر كنين كه روح شما در برهه اي از زمان به ذرات كوچيك تقسيم شده باشه و هر ذره در كالبدي..
يعني ممكنه كسي كه دوستش داريم جزئي از خود ما بوده باشه؟ نيمه’ ديگر؟...
و كالبدي با شما برخورد ميكنه كه عاشقش ميشين....شايد عاشق بخش ديگري از خودتون شدين...و همه اينها زير مجموعه ايه از جسم واحد دنيا.و تكاپوي تمام اين قطعات كوچك روح در اقيانوس جهان. ارتباطي با همه ’ هستي و در هستي.تمام هستي و خالقش...يعني خدا....
يعني چشيدن عشق زميني براي رسيدن به عشق خدايي
عشق
عشق
عشق

من اين احساس رو دوست دارم. همون كه مي گم عادته.همون كه گاهي اذيتم هم ميكنه ،همون كه گاهي منو قال ميذاره و گاهي من بي خيالش ميشم،همون كه گاهي نا اميدم ميكنه و گاهي
اميدوار،همون كه گاهي مهمون ناخونده ميشه و من با تيپا بيرون ميندازمش،همون كه گاهي باهاش ميجنگم و گاهي باهاش سازگارم.گاهي من ميبرم و گاهي اون..همون تپيدن هاي دل، همون دلشوره ها، همون دلتنگي ها، همون آرامش بعد از طوفان و يا آتيش زير خاكستر، همون غم شيرين..
شايدم چاره ’ ديگه اي جز دوست داشتنش ندارم
.........








Jun 19, 2003

بالاخره اين سيستم نظرخواهي ما با ناز و نوز فراوان و قر و اطوار بي پايان راه افتاد!
فقط مونده بود واسه ظاهر شدن رونما بخواد!
كه يكي از راه رسيد و از رو بردش!

..
بزرگي كه به هيكل نيست
دستت درد نكنه جناب.
با تو

با تو
دريا با من مهرباني مي كند
با تو
پرندگان اين سرزمين
خواهران شيرين زبان منند
با تو
سپيده هر صبح
بر گونه ام بوسه مي زند
با تو...


دكتر علي شريعتي / به بهانه بيست و ششمين سالگرد درگذشتش
رهبري حكومتي كه مردمش ساعات پايانش را انتظار ميكشند،كار سختي است؟نه؟......


Jun 16, 2003



يه خانمي هست كه ميگه:

عجب گيري كردما!؟

من اگه بخندم ميگن ميشنگه،
اگه گريه كنم ميگن بيچاره مشكل داره،
اگه خوشرو باشم ميگن نخ ميده،
اگه اخمو باشم ميگن كمبود داره،

اگه توي جمع بگم مثلا فلان آقا خوش تيپه ميگن دلش شوهر ميخواد،

نميتونم توي جمع دوستاي مجرد شوخ و شنگم شركت كنم چون يه مادرم،
نميتونم توي جمع مادراي متاهل شركت كنم چون از همسرم جدا شدم،

با دوستاي متاهلم ديگه رفت و آمد نميكنم كه يه وقت دل خانم نلرزه كه شوهرشو قر بزنم،
با دوستاي مجردم نميگردم كه يه وقت فكر نكنن بعد از جدايي از همسرم خودمو گم كردم،

اين خانمه باز ميگه:
حالا من چه خاكي به سرم كنم؟

منم بهش ميگم:
همينه ديگه،
باز ميخواي يه تنه دنيا رو عوض كني؟
نميشه بابا نميشه
حالا هي بشين بزن تو سرت
كي چي گفت؟ كي چي فكر كرد؟
ول كن اين چرندياتو،
وقتي شرايطو نميشه عوض كرد اقلا خودت عوض شو

ميگه : چجوري؟
ميگم:
سخت نگير،
بي خيال باش
با ارزش هاي خودت زندگي كن
از دريچه ديد خودت به زندگي نگاه كن،
براي چرنديات ديگران هم،
بزن بر طبل بي عاري كه آن هم عالمي دارد!

بد ميگم؟...


Jun 14, 2003


دروغ چرا؟ هنوز كه هنوزه گاهي اوقات توي درك معني واقعي عشق گير ميكنم.
گاهي مطمئن ميشم عشق همون عادته
گاهي مطمئن ميشم كه جمله " از دل برود هر آنكه از ديده برفت" درسته.

گاهي هم نه،
ميگم عشق واقعي اونه كه با گذر زمان و حتي فراق هم از ياد نره
بعد به اينم شك ميكنم
به ابراز عشق شك ميكنم
ديگه هيچي رو قبول ندارم
وسواس ميشم
ايده اليست ميشم

بعد ديگه قاطي ميكنم،
به احساسم در مورد كسي كه دوستش داشتم شك ميكنم
به احساس كسي كه دوستم داره هم...

تعريف شما از عشق چيه؟
من حالا ديگه اونو يه عادت ميدونم
من اشتباه ميكنم؟
يا عشق واقعا"فقط يه عادته؟...

Jun 12, 2003


به تو گفته بودم با خشم:" بي تو نميشكنم"
و تو ميگفتي : " براي همين عاشق توام"

........و من اكنون نميشكنم،
تا تو باز عاشقم باشي...



Jun 11, 2003

افكار پراكنده

موتيف:يه دختر بچه 7-8 ساله خياباني
مكان: ميدان رسالت
زمان:يه روز خدا

دراز به دراز وسط پياده رو خوابيده ، دست و پاي كپره بسته، لباس محلي ، اندام استخوني.
مردم رد ميشن و پول ميريزن توي كاسه اي كه جلوشه.سكه هاي 10 تومني،25 تومني،5 تومني.شايد چون اون يه دختر بچه س، پس ميزان بذل و بخشش هم بايد همين اندازه باشه نه بيشتر...دستم رفت طرف كيفم. اما خيلي زود منصرف شدم.دلم خواست اين دفعه طبق عادت رفتار نكنم.دلم خواست مثل آدمايي كه از كنارش رد ميشن نباشم.حتي اگه اين تفاوت در پول ندادن باشه.چه فرقي ميكنه.حالا يه سكه كمتر...فكر كردم اينا هم همشون طبق عادت عمل ميكنن.چون هيچكدوم حتي نيم نگاهي هم به دختر نميكنن.ما ميخوايم از شر پول خردهاي كيفمون خلاص شيم.....بيشتر نگاهش كردم....بعد فكر كردم شايد بهتره يكي از ما يه ساعت مچي براش بخره! آره يه ساعت مچي خوشرنگ و خوشگل كه اين روزا تو بازار فراوونه.آخه دخترك با خودكار روي مچ چپش يه ساعت نقاشي كرده بود.يه ساعت با عقربه هاي نوك تيز كه روي ساعت يك واستادن.ساعت يك...وقت نهار..
آره شايد بهتر بود به جاي خلاص شدن از دست پول خرداي كيفمون كه احتمالا آخر شب هيچكدوم هم به دست خودش نميرسه،واسش يه ساعت مچي ميخريديم.
توي خيالم يه ساعت مچي توي دستش ديدم.يه ساعت با بند صورتي و يه صورتك باربي خندون,از اون باربي هايي كه نميدونن روي اسفالت خوابيدن چه مزه اي داره ؟ گشنگي چيه؟ بي پولي چيه...از اون باربي هاي خوشبخت....
اما يهو چشماي وحشت زده دختر رو ميبينم.يه مرد سبيل كلفت( شايدم بي سبيل، چه فرقي ميكنه؟) آخر شب جيباشو ميگرده. هر چي داره ازش ميگيره.
نه....ساعت نميخرم براش...اون ساعت نداشته باشه بهتر از اينه كه آخر شب يكي وقتي داره پرتش ميكنه پشت ماشين به زور از دستش بكشه بيرون.نه...از اول ساعت نداشته باشه بهتر از اينه كه بعدا" به خاطر از دست دادنش حسرت بخوره.
ديگه از كنارش رد شده بودم.

ياد دختركي افتادم كه با برادر و باباش هر شب زير پل سيد خندان ميخوابيدن.نزديك جايي كه كار ميكردم.ميترسيديم بهش پول بديم چون بلافاصله باباشون با يه خيز از دستش ميقاپيد.ترجيح ميداديم يه خوراكي براش بخريم بديم دستش كه اقلا اونو بخوره.ولي خوب يادمه اونا رو هم با باباش تقسيم ميكرد.خودم يه روز ديدم.
هر روز صبح كه ميرفتم سر كارم ، اون و برادر و باباش مشغول جمع كردن تشك پاره هايي بودن كه شب روشون ميخوابيدن.دخترك توي آينه بغل ماشين ها صورتشو نگاه ميكرد...روسريشو مرتب ميكرد و كنار پدرش مينشست كه يه روز ديگه رو شب كنه. اون روزا هنوز فقر و بدبختي مجبورش نكرده بود كه فراموش كنه يه دختر قشنگه.
ولي باباش اين كارو كرد.يعني باباشم نه.من ميگم جبر زندگي....
يه روز ديدم عين برادرش يه شلوار پاش كردن و يه بلوز پسرونه و موهاشو از ته زدن.خوب البته اينطوري حتما بهتر بود.چون ديگه بعضي از مذكران شريف.....نميفهميدن اون يه دختره.شايد با زندگي توي خيابون بهتر بود كه باباش اونو هم مثل پسر جا بزنه.
شايد اينطوري كمي، البته فقط كمي بيشتر ، در امان بود.

.................................

ديگه رسيدم خونه... به دختركي كه خوابيده بود نه پول داده بودم، نه براش ساعت خريده بودم. يادمه 4 سال پيش هم با تلفناي مداوممون به بهزيستي ، نتونستيم كاري براي دخترك پسر نما انجام بديم.
خوب من يه زن معموليم،نه شهردارم،نه مسئول بهزيستي،نه رئيس جمهور و نه حتي يك قهرمان.از قهرمان بازي و قهرمان بودن هم اصلا خوشم نمياد.
شايد چون هيچكدوم اينا نيستم اينجوري فكر ميكنم.
ولي يه چيزي رو خيلي دلم ميخواست.دلم ميخواست يكي از اين آدما رو ميكشوندم بالاي سر اين دختر بچه بدبخت با اون ساعت نقاشي شده روي دستش ، يا بالاي سر اون دختر بچه بيچاره كه از صبح تا شب بايد وسط راننده ها و بوق ماشين ها و كثافت هواي زير پل سيد خندان پرسه بزنه ، يا بالاي سر اون پسرك معلولي كه مادر بزرگش هر روز اونو سوار بر ويلچر مياره بيرون تا باهاش گدايي كنه و بالاي سر هزاران هزار دختر بچه و پسر بچه قرباني ديگه كه توي شهر ريختن و با تمام قدرتي كه توي صدام داشتم فرياد ميزدم:

كاري بكن.....



Jun 10, 2003


من اينو با صداي بلند مينويسم!

بابا تو رو خدا يكي واسه من نظرخواهي بذاره...!
دقت كنين! نظر نه....نظر خواهي !!!


مفهوم "زن بودن" براي سابينا چيست؟او ميگويد چيزي راكه نتيجه يك "انتخاب" نيست نمي توان شايستگي يا ناكامي تلقي كرد...به نظرش "عصيان در برابر اين واقعيت كه زن زاده شده است ، به همان اندازه ’ افتخار به زن بودن ، ابلهانه است"

بار هستي/كوندرا

برخي از آقايان ، گرچه مردان خوبي هستند ، اما اصلا نميتوانند شوهران خوبي باشند....

Jun 9, 2003


من مرگ هيچ عزيزي را باور نميكنم.

امروز نوزدهم خرداد ماه، و چهلمين روز پرواز آزيتاست.
زني كه ساده و بي صدا وارد دنياي وبلاگ نويسي شد و چه زود، چه ساده و چه بي صدا رفت.
آزيتا رو از كامنت ها پيدا كردم.چند بار مهمون وبلاگ همديگه شديم.صريح و بي پيرايه و بي تظاهر مينوشت.ميشد از نوشته هاش صداقتشو حس كرد وتنهاييشوو سختي هاشوو اين اواخر بيماريشو.
بيماري يعني درد...دردي كه من هيچوقت نتونستم به موقع بفهممش.نتونستم به موقع حسش كنم.با اين خيال باطل كه خداكنه مهم نباشه، و با اين اميد واهي كه حتما مهم نيست.از كنارش گذشتم.سرمو كردم توي برف...اين رسم زندگيه كه ما هميشه غافليم.
ديگه كم كم ازش بي خبر شدم.
چند وقت بعد، خبر فوتش رو خوندم.اونروز رفتم وبلاگش.ميتونستم زودتر اين كارو بكنم ولي نكرده بودم.ميتونستم زودتر پرس و جو كنم و بفهمم بيماريش تو چه مرحله ايه ولي نكرده بودم.من و خيلي هاي ديگه موقعي واقعيت رو فهميديم كه ديگه دير شده بود.اين رسم زندگيه كه ما هميشه دير ميرسيم.
نوشته هاي آخرشو خوندم. خودم هر لحظه فرو رفتم و اون هر لحظه بزرگ تر و بزرگ تر شد.شعر آخرش آتيش به دلم زد. اين زن ، اين زن ساده’ كامل..بي اينكه توي اين مدت خودشو، وبلاگشو، مشكلاتشو،حتي بيماريشو توي بوق و كرنا بكنه براي هميشه رفته بود...
طفلك تا لحظه آخر هم اميدش رو از دست نداده بود.ولي خوب...از مرگ گريزي نيست.
تاريخ امروز مدتهاست توي ذهنمه.شعر آخرش روي ديوار خونه.نميدونم چرا، شايد براي آرامش روح خودم. و حتما براي اينكه ارزشش رو داره.
اين رسم زندگيه كه ما هميشه وقتي از دست ميديم، تازه قدر ميدونيم.
....امروز نوزدهم خرداد ماه، و چهلمين روز پرواز آزيتاست.اون ديگه درد نداره، از دست زمونه هم نميكشه.
و من هميشه به اين فكر ميكنم كه بدون شك زني با اون ظرافت و شكنندگي و با روحي به اون بزرگي الان آسوده و راحت توي خونه ابديش نظاره گر تكاپوي بي معني ما، در جدالي به اسم زندگيه.

...............................................

كاش با هم مهربون تر بوديم.
كاش رسم زندگي رو عوض ميكرديم.


Jun 7, 2003


ميدونين چيه؟من آدرس اينجا رو خيلي قبل تر از اينكه دستي به سر و روش بكشم لو داده بودم!يعني توي پرشين بلاگ يه روز به اينجا لينك دادم.بعدش بلافاصله پشيمون شدم و اون متنو حذف كردم.فرداش كه رفتم تو وبلاگم ديدم اي دل غافل، نوشته آخرم حذف نشده! اين شد كه اينطوري شد.خلاصه ميدونم كه اين روزا چرت و پرت اينجا زياد نوشتم.كلي غرغر كردم و از اين جور چيزا، اينم بذارين به حساب دوستي با خواننده هاي وبلاگم.اما خوب همينجا بايد از نيلوفر، احمد شريف پوربه خاطر راهنماييشون و خصوصا" از هاله،كه كلي براي درست كردن اشكالات وبلاگم زحمت كشيد و كماكان! در حال زحمت كشيدنه تشكر كنم.بچه ها
دستتون درد نكنه.

Jun 1, 2003


از قديم گفتن
كس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من
غرض از جمله هوشمندانه! بالا اين بود كه بگم هر ايرادي توي اين وبلاگ ميبينين به بزرگي خودتون ببخشين
من بيشتر از اين بلد نبودم

- تا كي بايد توي تاريكي بمونم؟
- تا وقتي كه چشمت به تاريكي عادت كنه...
Free counter and web stats