هر چند وقت یکبار که خسته می شوم ناخنهای دستانم را کوتاه می کنم. اگر چیزی از ناخن هایم مانده باشد آن را فرنچ می کنم. اگر نه، مانیکور و یک لایه برق لاک کافی ست. بعدش معمولن 2 تا انگشتر و ساعت سواچم را دستم می کنم. اینجور مواقع انگشتانم را با قدرت روی دگمه های کیبورد فشار می دهم. انگشتانم به شکل عمود روی کیبورد قرار می گیرد. راحت تایپ می کنم. مسلط بر کیبوردم. یک بار جایی، یکی به من گفت دستانم انرژی زیادی دارد. خودم هم معتقدم که دستان نیرومندی دارم. نه نیروی فیزیکی. یک چیز ماوراء. وقتی نوازش می کنم با تمام وجودم چیزی از خودم به طرف مقابل منتقل می کنم. و این را دوست دارم. وقت غذا پختن با دستانم ضیافت دارم. وقت کار کردن با آنها دوست می شوم و با هم کارمان را پیش می بریم. دست راستم از دست چپم کمی زمخت تر است. کمی به دست برادرم شبیهش می کنم. شاید من هم می توانستم هنرمندی باشم. ولی ظاهرن نیستم. اما دستانم را دوست دارم. خصوصن حالا که به راحتی تایپ می کنم.
May 24, 2009
May 21, 2009
پنج شنبه گانه
میم بعد از 6 ماه از سفر برگشت. الف امروز صاحب یک پسر خوشگل می شود. نون 3 دوره شیمی درمانی دیگر دارد ولی به نظر بهتر می رسد. من اینجا نشسته ام و پنج شنبه است. یک پنج شنبه عادی. خیلی هم عادی نه. چون قرار است امشب بعد از 6 ماه میم را ببینم. دیشب شام را در رستوران سورن خوردیم. یکی از بهترین رستورانهای تهران. حد فاصل بین آبان و حافظ. یک در از آبان و یک در از حافظ. سالن های بزرگ با نور ملایم. ساختمان ویلایی قدیمی با حیاط بزرگ و یک حوض بزرگتر که دیشب تمام لحظاتی که پرده اشک جلوی چشمانم را گرفته بود مردی داشت آن را با جارو دسته بلند می شست. یک مرغابی وسط حوض که سالهاست همانجا رو به آسمان ایستاده و سرش بالاست. فکر کنم از همین مرغابی ها وسط حوض رستوران پایاب کیش هم یکی هست. دیشب یکی از آن شبهایی بود که حرف زدیم. واقعی. خیلی واقعی تر از انتخابات و بورس و پرند و سیمان و کوتی کوتی و بیمه و تعطیلی پنج شنبه ها. و من از دیشب تا حالا به هیچ چیزی فکر نکرده ام. و انگار که یک کوه کنده ام.
May 19, 2009
برش
این روزا وسط خرتوخری زندگی همش دلم یه چیز رمانتیک می خواد .. حتی یه نگاه مهربونی .. که یادم بمونه چقدر دوستت دارم ..
May 17, 2009
بی عنوان
از حدود 100 نفری که توی این چند روز پست قبل را خواندند 5 نفر جواب دادند! که نتیجه جوابهایشان را اگر در نظر بگیریم می فهمیم به زنی می شود احترام گذاشت که زلال و جاری و دور از دسترس باشد و غر نزند و تازیانه خورش هم ملس باشد!
خوب این تلفیق را به شوخی بگیرید. اما واقعا خیلی خوب است که آدم بداند در چه صورتی قابل احترام است. من فکر می کنم قبل از هر چیز می توان به شخصیت، رفتار، روش زندگی، روش تفکر، ارزش ها، و خلاصه به قول "میم" آدم حسابی بودنِ یک زن فکر کرد، اما یک چیز خیلی مهم و ظریف هم هست. خیلی ظریف. من گمان می کنم زنی که تمام آن خصوصیات را داشته باشد اما خودش به خودش احترام نگذارد، قابل احترام از جانب دیگران هم نیست. به همین سادگی. یادم هست چند سال پیش با یکی از دوستانم خانم ح رفتیم شمال. این خانم زن خوش مشرب و تحصیل کرده ایست با موقعیت اجتماعی نسبتن خوب. خوب ویلا خلوت نبود. خانم ح میزبان بود و خیلی طبیعی بود اگر بعضی عادتهایش را کنار بگذارد و به خاطر مهمانانش از آسایش خودش بگذرد. اما من صحنه ای دیدم که همیشه توی ذهنم خواهد ماند. صبح که ناخودآگاه وارد اتاق خوابش شدم دیدم تمام هیاهوی ویلا را کنار گذاشته، رو به پنجره و منظره ساحل ایستاده. ضبط صوت کوچک اتاقش را روشن کرده با یک آهنگ خیلی زیبای قدیمی. به دستانش کرم می مالد، با خودش آهنگ را زمزمه می کند، موهایش را شانه می کند، و آنقدر قدرت دارد که برای لحظاتی هم که شده خودش را از هیاهوی پشت اتاقش بیرون بکشد و با خودش مهربان باشد. با خودش باشد. با خودِ خودش. و به نظر من این خاصیت، دور از هر موقعیت و تفکر و روش زندگی، قابل احترام است.
May 11, 2009
May 9, 2009
عروس لبنان
صبحانه امروز را در رستوران لبنانی عباس آباد خوردم. از وقتی این رستوران باز شد هر روز صبح که از جلویش رد می شدم و آن آگهی صبحانه بوفه باز هوس انگیزش را می دیم با خودم می گفتم یک روز بیاییم اینجا. یک روز بیاییم اینجا. هی نمی شد. تنها رستوران لبنانی جردن را یک بار امتحان کرده ام. خیلی هم کشته مرده غذاهای لبنانی نیستم. اما ویر صبحانه خوردن اینجا ولم نمی کرد. آخرش امروز صبح که رسیدم جلوی رستوران و دیدم نیم ساعت وقت اضافی دارم به جای اینکه مثل بچه های آدم بروم از وقت اضافیم نهایت استفاده بهینه را بکنم و پیاده روی کنم، رفتم آن تو و یک شکم سیر صبحانه خوردم. آنهم نه صبحانه لبنانی. چون خیلی وقت نداشتم و نمی شد بشینم یکی یکی مزه ها را تست کنم. همان کره و عسل و پنیر و گردوی خودمان با نان تازه سنگک به هر صبحانه لبنانی می ارزید!
May 7, 2009
خبر از دلم چه داری
چیزی نمانده. فقط چند روز. به روزی در اردبیهشت ماه. به روزی که اردیبهشت، ماه من شد. با هوای گرم تر از پاییز و سرد تر از تابستانش. با باران های نابهنگامش. یاد آن شب بهاری بخیر در جاده های خارج تهران و آن کوی نیلوفر. با نسیم خنک بهاریش، و تو که از دور می آمدی با ژاکت مشکی بهاره و لبخندی بر لب. من کنار ماشین ایستاده بودم. و چه می دانستم که سالها خواهد گذشت و اردیبهشت ماه من خواهد شد. با تمام غمی که همین حالا دارم. و تو دور از منی. اما اردیبهشت را برای من ساخته ای. چه نزدیک باشی چه دور. اردیبهشت با تمام شادی ها و غمهایش ماه من است.
May 5, 2009
امروز من
امروز می تواند روز خوبی باشد.
صبح شش و ربع قبل از زنگ ساعت بیدار می شوم. دخترک بعد از مدرسه کلاس تقویتی دارد. برایش غذا می گذارم و تغذیه. وسایل خودم را جمع و جور می کنم. با سرعت برق. دخترک را بیدار می کنم. صبحانه می گذارم. 2 تا تخم مرغ عسلی. با شیر و نان می خوریم. ساعت 7 سرویس دخترک می بردش. من هم می زنم بیرون. امروز افسرها همه جا هستند. ماشین را انتهای خیابان پارک می کنم و پیاده می روم تا شرکت. همکار اعصاب خرد کنم از صبح می رود مرخصی. چه روز خوبی. ساعت نه و نیم می روم بازرگانی و از آنجا اتاق بازرگانی. کارهایم در نهایت تعجب خیلی زود انجام می شود.. چون همه چیز روی غلتک است ترجیح می دهم به خودم یک حال کوچک بدهم. هوا ابری و ملس است. می روم کافه قنادی ویلا. یک قهوه ترک و یک تارت سیب می گیرم. می روم بالا می نشینم می خورم و *مقاله ای* که صبح پرینت گرفته ام می خوانم. فنجان قهوه ام را برمی گردانم و نیت می کنم و تهش هم یک انگشت می زنم. یک سیب می بینم. سر و تهش که می کنم مثل دو مرغ عشق است. برمی گردم شرکت. اتاق خلوت است. پرونده های خودم را در سکوت راست و ریست می کنم. به میم تلفن می کنم. درست حرف نمی زنیم. می گذارم به حساب مهمانداری و گرفتاریش با لانه. هوا یک جور خاصی ست. هم دلگیر است هم آرام. هیچ کاری گره نمی خورد. هیچ مدیری گیر نمی دهد. هیچ پرونده ای فوری نیست. توی کله ام مدام یکی حرف می زند. چند وقت است اینطورم. آماده ام از هر چیزی بنویسم. روزهایم را با این حال سپری می کنم. بگذار بنویسم. معلوم نیست تا کی اینطور می مانم. یا چه کسی اینجا را می خواند. تنها نهار می خورم. چه آرامشی. بعد از نهار دوباره به کارهایم می رسم. از حال ن خبردار می شوم. بعد گزارش ها. پیگیری ها. تحویل اطلاعات و ایمیل ها. گلدانم را گذاشته ام روی بالاترین طبقه کازیه. قهوه ای کازیه را دوست ندارم. زیرش یک کاغذ سبز می گذارم.
امروز می توانست خیلی بهتر از این هم باشد. اما همینقدر ساده گذشته. ساده و تکراری. کمی دلتنگ کننده. ولی آرام.
امروز می تواند یکی از بهترین روزهای زندگی من باشد.
.
.
.
.
.
* 10اشتباه بزرگ زنان در برابر مردان*
1- قمار کردن زندگی خود به امید اینکه چهره خوب بالقوه شریکتان بالاخره روزی نمایان شود.
2- تصور اینکه شریکتان و روان او را در دست گرفته اید.
3- تظاهر کردن به اینکه چیز مهمی برای شریکتان هستید.
4- فاش کردن خیلی خیلی زود احساس واقعی تان.
5- اشتباه دریافت کردن علامتهایی که شریکتان می فرستد.
6- تکیه بر توانایی های طبیعی تان برای قضاوت کردن شریکتان.
7- اننتظار داشتن اینکه رابطه تان شما را همیشه شاد کند.
8- تلاش برای متقاعد کردن شریکتان به اینکه دوستتان دارد.
9- درست عمل نکردن در شرایط خاص.
10- کمک نگرفتن از شریکتان و پافشاری بر این موضوع که از عهده همه کارها برمی آیید.
پ.ن. این فقط سرفصل های مقاله بود که اینجا نوشتم و البته تمامشان جای بحث و توضیح دارد.
May 4, 2009
فاطمه خانم دست به کمر
بعضی ها تلاش می کنند اصیل جلوه کنند. تلاش می کنند خودشان نباشند. و چیزی که نشان می دهند نیستند. این را از نگاههای پر از نفرت و یکی دو تا جواب چارواداری شان که دو روز بعد از سرکار آمدنشان حواله کردند خیلی راحت می توان فهمید. اما بقیه ی ایام تلاش می کنند باز ماسک بزنند و تلاش کنند به دیگران نشان دهند آدمند. از کوچکترین حرکات، حالت حرف زدن پای تلفن، مدل مذاکره کردن، مدل کار کردن، حتی کرم نیوای تیوپی خریدن و مثل یکی دیگر به دست مالیدنشان معلوم است که دارند شدیدن الگو برداری می کنند چون بیست و چند سال بیشتر سن ندارند، چون سه سال بیشتر کار نکرده اند، چون کم تجربه اند، چون هنوز خاک کار کردن را نخورده اند، اما خودشان را از تک و تا نمی اندازند. انتظار دارند با آنها مثل یک آدم که ده سال ازشان بزرگتر است و توی بازار کار سرویس شده تا به اینجا رسیده رفتار شود. و چون اینطور نیست طغیان می کنند. در سکوت. طعنه می زنند. افاده می آیند. منم منم های خنده دار می آیند و خلاصه در یک کلام کمیک هستند. کمیک.
واقعا گاهی احساس می کنم تحمل کار کردن در کنار چنین آدمی مثل تحمل زندگی کردن در کوره آجر پزی ست.
May 2, 2009
تمشک
امروز رفتم شرکت بازرسی SGS. خیلی خوشم آمد. محیط گرمی بود. خانمی هم که باهاش قرار داشتم خیلی ساده و صمیمی برخورد کرد. و از همه مهم تر برایم دکوراسیون ساده و گرم آنجا بود. خوبیش این بود که پارتیشن های دفتر همه شیشه ای بودند. و این محیط را باز تر و صمیمی تر می کرد. دیگر اینکه تقریبا روی هر میز کاری یک گلدان وجود داشت. یک گلدان سبز زیبا. کاری که چند وقت است تصمیم دارم انجامش بدهم. و امروز مصمم شدم وقتی رسیدم خانه چند شاخه از گلدان زیبایی که گوشه اتاق خوابم گذاشته ام بگذارم توی گلدانی از آب و فردا بیاورم شرکت. نگاه کردن به یک گلدان سبز وسط کار کردن از صبح تا بعد از ظهر لابلای کاغذ و کامپیوتر و وسایل برقی و خشک، کمترین کاری است که یک انسان می تواند برای یادآوری لطافت های کوچک زندگی برای خودش انجام دهد.