Aug 31, 2010

این فرنی ارتباطی با زویی ندارد!

فرنی خوراکی خوشمزه آذری ها در سفره های افطار است. خیلی ها از آن بعنوان غذای مریض یاد می کنند. اما من اینجا با غیرت آذری می خواهم از این خوراکی خوشمزه و شکلِ درست کردن و خوردنش بنویسم که با غذای مریض اشتباه نشود لطفن. هنوز مزه ی سفره های افطار خانه دایی جانم یادم نرفته توی آن اتاق رو به حیاط با آش های دوغ توی کاسه های چینی گل سرخی. هنوز یادم هست عطر برنج های زعفرانی و چای و گفتمان بعد از افطار که من چقدر همیشه توی آن گفتمان ها زجر می کشیدم. چون همیشه خانواده دایی جان رشته کلام را می گرفتند دستشان و خودشان با خودشان بحث می کردند و آنقدر بحثشان داغ می شد که ما فراموش می شدیم. آخر بحث که می شد با لبخندی چیزی می گفتم که بله من هم در این بحث شریکم! یا اینکه وسط های این گفتگوی تمدن ها من و ن می زدیم بیرون و قاطی دنیای خودمان می شدیم.
بله داشتم می گفتم. و فرنی های ماه رمضان مادر من .. ته دیگ فرنی معمولن قسمت بچه کوچک فامیل می شود چون خیلی لذیذ است. داغ و خوشمزه. فرنی ما شکر ندارد. اصلن ندارد. با آرد برنج و شیر پخته می شود و غلظتش مثل ماست های چوپان پرچرب یکدست است. یادم هست مهمانی های افطاری مادر و بشقاب های فرنی که ردیف چیده می شدند توی اتاقی خنک تا دم افطار که خنک می شوند، رویشان تزیین شود.
و اما چاشنی های افزودنی به این خوراکی خوشمزه. مربای گل محمدی. برگرفته از گلهای محمدی سوغات آذربایجان توسط دایی جان. مربا را مادر می پخت و هنوز هم می پزد. کاربردش هم فقط ماه رمضان است. خوش رنگ و بو و شدیدن نوستالژیک! دارچین هم جای خود دارد. همیشه بشقاب دایی جان را بدون دارچین نگه می داشت مادر. یک بشقاب بزرگ که حتمن باید چینی گل سرخی باشد و فرنی ش کاملا گرد وسط بشقاب نشسته باشد. بقیه بشقاب ها با دارچین تزیین می شود. چه بویی. ترکیب این دارچین با آن مربای گل محمدی روی فرنی های خنک توی بشقاب های چینی گل سرخی آنچنان حس خوبی به من می دهد که تا پیر شوم از یادشان نخواهم برد. نخواهیم برد. همه ما اعضای این خانواده ی آذری :)

Aug 29, 2010

می نویسم پس هستم یا کله پاچه مورچه


خواهر شوهر یکی از دوستان قدیمم پارسال همین موقع بود که مُرد. زنی 57 ساله که تنها زندگی می کرد. با وجود دو بچه از شوهرش جدا شده بود. 2 تا لیسانس داشت. جراحی پلاستیک سینه و بینی کرده بود. سفر خارجی زیاد می رفت. همسرش هم پزشک بود. راننده، کارگر، خانه شمال شهر هم به راه بود. بعد از طلاق هم اول رفت ظفر، بعد زرگنده، بعد پاسداران و آخرسر هم آجودانیه. وقتی مُرد یکهفته بعد جسدش را توی خانه تنها پیدا کردند. با قرص خودکشی کرده بود یا از استعمال خودسر و زیاد دارو مرده بود. درستش را نمی دانم. دوستم در همین حد گفت. گفت پزشکی قانونی هم نظرش همین بوده.
امروز که با دوستم حرف می زدم می گفت سین تعادل روانی نداشته این آخری ها. می گفت دفتر خاطراتش را خوانده اند که تویش "چرت و پرت" نوشته بود. "چرت و پرت" را خیلی غلیظ گفت. آنقدر غلیظ که بهم برخورد. بهش گفتم زن بیچاره یک جایی خودش را خالی می کرده. با خودم فکر کردم مثل همین چیزهایی که من توی وبلاگم و توی کاغذهای سفید دور و برم می نویسم. پس اگر اینها هم چرت و پرت است من هم تعادل روانی ندارم. واقعن چرا بعضی ها اسم "دل نوشته" ها را می گذارند چرت و پرت. نگاه من و دوستم به دنیا چقدر فرق دارد که من نوشتن را رهایی می دانم و او چرت و پرت؟
از نظر دوستم سین آدمی است که وقتی از همسرش جدا شد تحمل این جدایی را نداشته و چون خیلی مغرور بوده نمی توانسته به کسی این را بگوید و آنقدر چشم به راه شوهرش مانده که آخرش هم خودش را کشته. اما من نمی خواهم اینطور فکر کنم. درست است که سین به دلیل خودکشی یا زیاده روی در خوردن قرص های آرام بخش حتما از مشکلات روانی رنج می برده اما دلم می خواهد فکر کنم که او فقط تنها بوده. بی نهایت تنها. اگر دوستانی داشت، شاید اینطور نمی شد. اگر می دانست حتی دو نفر هستند که درد دل هایش را می شنوند یا می خوانند این همه نمی ترسید. شاید قد مورچه* امید پیدا می کرد. و به مرگ پناه نمی برد. من اینطور فکر می کنم.

مورچه زبان مشترک من و دخترک بود. برای مقادیر کم. خیلی کم.*

Aug 28, 2010

تیک

مونده ام تو کف این راننده هایی که جلوشون مسیری غیر از راستِ راست یا چپِ چپ نیست. یعنی کلن یه مسیر بیشتر روبروشون نیست. با اینحال راهنما می زنن.

بالابر*

دگمه آسانسور را می زنم. من طبقه چهارم هستم. آسانسور روی طبقه سوم ایستاده. بجای اینکه بیاید بالا می رود پارکینگ. کمی بعد راه می افتد. طبقه یکم دوباره می ایستد. چند لحظه بعد راه می افتد. این بار می رود هم کف. مانده ام چطور یک نفر ممکن است یک طبقه را هم با آسانسور برود پایین. دوباره حرکت می کند. این دفعه می آید طبقه سوم. خوشحالم که دارد می رسد بالا. طبقه سوم کلی سر و صدای خداحافظی می آید و تعارفات اول من اول تو. دوباره راه می افتد. به جای آمدن بالا، می رود پارکینگ. کفرم درآمده. دگمه چهار را چند بار فشار می دهم که آسانسور یادش بماند من این بالا هستم. با سلام و صلوات از پارکینگ راه می افتد. طبقه دوم می ایستد. فکر می کنم الان است که دوباره برود پارکیگ یا همکف. اما می آید بالا. خوشحالم که بالاخره دارد می آید. با ناز و صلوات می رسد طبقه چهارم و بعد از چند لحظه (که برای من یک عمر است) در باز می شود. پر است. چهار نفر تنگ هم چپیده اند توش و دارند من را تماشا می کنند. من هم آنها را تماشا می کنم. قاعدتا کسی قرار نیست جایش را به من بدهد و خودش از پنجره بپرد پایین. (راهرو ها پنجره هم ندارد) در بسته می شود و آسانسور با همان ناز و کرشمه می رود پایین. هم حرص خورده ام هم وقتم تلف شده. می روم طرف پله ها.
.
*
این داستانی است که تقریبا همیشه اینجا تکرار می شود. برای همین تصمیم گرفته ام بیشتر مواقع از پله ها رفت و آمد کنم. و همیشه جلوی در آسانسور طبقات، آدمهایی را می بینم که مدتهاست منتظر آسانسورند و با این حال نمی دانم چرا با تعجب مرا نگاه می کنند.

Aug 27, 2010

*کوچ بنفشه ها

در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشه های مهاجر،
زیباست.

در نیم روز روشن اسفند
وقتی بنفشه ها را از سایه های سرد،
در اطلس شمیم بهاران،
با خاک و ریشه
-میهن سیارشان-
در جعبه های کوچک چوبی،
در گوشه ی خیابان، می آورند:


جوی هزار زمزمه در من،
می جوشد:
ای کاش ...
ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشه ها
(در جعبه های خاک)
یک روز می توانست،
همراه خویش ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران،
در آفتاب پاک.

برای "ر" که خودش اینجا نیست ولی دلش اینجاست.

*شفیعی کدکنی

Aug 26, 2010

برش

کجایید ای پنجاهی ها و افسانه قهرمانی شیبه داخ* ها روی ماشین های بی ام دابلیوی دو در! .. یادش بخیر. امروز یه پژو 206 دیدم که شیبه داخ داشت. چقدر زشت. چقدر جواد!
.
* همان Sunroof

Aug 25, 2010

نقل از دوستان فیس بوکی

قهرمان هیچ فرقی با آدمهای عادی ندارد فقط چند دقیقه دیرتر از بقیه فرار کرده است.
.
.
.
.
.
.
.
شرمنده آقای Esfand Yare که بلد نیستم بهش لینک بدم!

یک تکه زندگی 2

آهنگهای حبیب را دوست دارم. بیشترشان را. کاری به گرایش های سیاسی ش هم ندارم. امروز وقت آمدن به شرکت داشتم بهشان گوش می دادم. مثل مادر، حرفات همه دروغه، قوی زیبا، بزن باران، شهلا، درخت پیر، و خیلی های دیگر که الان خاطرم نیست. وقت گوش دادن به آهنگ مادر که همیشه تنم می لرزد. خلاصه اینکه امروز روز آقای حبیب بود!
.
دیروز به سفارش استادِ دخترک سر از یک پاساژ در خیابان انقلاب درآوردم و تا ته آن رفتم. با یک فروشنده عبوس سر و کله زدم و یک ویولن 4/4 خریدم تا با ساز قبلیش عوض کند. فروشنده (که البته خودش هم استادی بود برای خودش و مثل این فیلم ها شد که اول از کسی خوشت نمی آید و بعد می بینی طرف خدایی ست برای خودش) گفت سازهای زیر 200 تومان ارزش هنری ندارند. من هم گفتم مفهوم شد اما دختر من هم هنوز دانش آموز است و حرفه ای نیست. گفت چند سال است می زند؟ گفتم 4 سال. گفت کم نیست. گفتم زیاد هم نیست! خلاصه آخرش یک ساز خوب انتخاب کرد و داد دستم. فکر کنم اگر خودِ دخترک آنجا بود بهتر می توانست در انتخاب سازش کمک کند. شب هم رفتیم سورنِ دوست داشتنیِ همیشگی با منوی تکراریِ همیشگی ش! :)
.
مجبور بودم به خاطر کاری حدود یک ساعت جلوی وزارت مسکن فاطمی توی ماشین بنشینم. وقت افطار نگهبان ساختمان با یک بشقاب نان تازه و پنیر آمد زد به شیشه ماشین. گفت دیدم اینجا منتطرید گفتم افطار کنید! هم شرمنده شدم هم متعجب. کلی تشکر کردم یک لقمه از نان پنیرش کندم و به فاصله یکی دو دقیقه راه افتادم. من روزه نبودم. اما همین که این پسر جوان به جای نشستن پشت شیشه های آبی اتاقکش و هلف هلف خوردن و تماشا کردن مردم چنین معرفتی داشت، خودش دست مریزاد دارد. باید بگویم مریم توی وبلاگش از این آدم هم بنویسد.
.
از روزمرگی می نویسم. می دانم. اما باید بنویسم. به عبارت بهتر، می خواهم که بنویسم.

Aug 24, 2010

Me 2

این را توی گودر خواندم یادم افتاد به خودم. به شباهت خودم با این پست. یادم افتاد همین چند وقت بود که دوستی تماس گرفت و جواب ندادم و فکر کنم ناراحت شد. احتمالن اینجا را هم می خواند. من اصلن آدم حرف زدن طولانی پای تلفن نیستم. می دانم بعضی ها را اینطوری رنجانده ام. بعضی ها به کل بی خیال من شده اند. واقعن فکر می کنم به جای "دیگه چه خبر" گفتن های مداوم بهتر است تلفن را قطع کنیم و به کار و زندگیمان برسیم. یا دیداری حضوری اگر پا بدهد. توی روابط شخصیم هم همینطورم. خیلی خیلی که دلم تنگ بشود تماس می گیرم برای شنیدن صدای آن طرف خط. و پرسیدن احوالی و به امید دیدار گفتنی برای اولین فرصت دیدار. تلفنم هم به ندرت در روز زنگ می خورد. خلاصه حمل بر چیزی نباشد. مدلم اینطوریه!
.

نقاشی مسخره دیوار رو به اتمام است. و هیچ چیز زیبایی ندارد. حیف این همه رنگ و انرژی. کاش یک گل و تپه می کشیدند آدم اقلن دلش باز می شد می دید.

Aug 23, 2010

یک تکه زندگی

همه چیز به شکل مضحکی آرام می گذرد. سبکی تحمل ناپذیر هستی که می گویند همین است انگار. منتظر سفر بعدی هستم که آخر تابستان است. بقیه روزها در تکرار می گذرد. گاهی در آرامشی کسل کننده. شاید هم آرامش قبل از طوفان است. هیچ چیز که آدم پیدا نمی کند منتظر می ماند. منتظر اتفاقی، چیزی. از اتاق کناری صدای آهنگ عربی می آید. همکارمان فیلم سفر لبنانش را گذاشته بقیه ببینند و حالش را ببرند! من هم توی این اتاق تهی نشسته ام و تق تق تایپ می کنم. مهماندار می آید توی اتاقم کمی می نشیند روی صندلی و می بیند سرم به کار خودم است. می رود. در راستای زیباسازی شهرمان روی یک برج چندین طبقه که از پنجره اینجا دیده می شود، دارند یک نقاشی خفن می کشند. هنوز چیزی نفهمیده ام ازش. بالایش چیزی مثل سیاره و آسمان است. با نوشته هایی مثل خط عربی. پایین ترش یک دست سفید بزرگ است. یک چیزی توی مایه های نقاشی های حماسی نهضت لبنان. چنگی به دل نمی زند.
صبح که ساعت زنگ زد بیدار شدم و دیدم دخترک آمده خوابیده کنارم بالشت مخصوص خودش را هم آورده سگش را هم بغل کرده. طفلک با اینکه می داند تخت دونفره برای من یکی کم است باز هم گاهی اوقات دلش تنگ می شود و می آید کنار من. شبها توی تختم جولانی می دهم که بیا و ببین. خیلی کیف دارد که هر طرف تخت که خواستی، بتوانی بخوابی. برای همین است که من بطور لاینقطع در طول شب از این بالشت به آن بالشت در حال حرکتم. این هم از مزایای زندگی مجردی. حالا هی ناله کنم از تنهایی. قدر نشناسم دیگر.

Aug 22, 2010

مرسی مامان

A mother is a person who seeing there are only four pieces of pie for five people, promptly announces she never did care for pie.

Tenneva Jordan

مادر کسی ست که وقتی می بیند 4 تکه کیک برای 5 نفر روی میز هست، بلافاصله می گوید: من هیچوقت کیک دوست نداشتم.

Aug 21, 2010

سفرنامه در کار نیست

متنفرم از پروازهای آخر شب جمعه که باید فردا صبحش سرکار باشی. ولی ما با یکی از همین پروازهای تنفرانگیز برگشتیم. خدا رو شکر که باز پامون به زمین رسید البته. آقا من این آهنگهای اخیر زدبازی رو خیلی دوست دارم. "دوستای صمیمی کارای قدیمی .." حالا هر کی من رو به چیپ بودن محکوم می کنه بکنه. آدم که همیشه نباید دم از بتهون و کلاسیک گوش دادن بزنه که.
من اونجا آفتاب گرفتم. گشتم. خوردم. خوابیدم. با دخترک توی دریا چرخیدیم. توی بازار چرخیدیم. کنسرت رفتیم. خندیدیم.
پنجشنبه شب داشتم کارتهامو از کیف پول قدیمم می گذاشتم توی کیف پول جدیدم. از خرید اومده بودیم. می خواستیم بریم شام بخوریم و موزیک زنده گوش کنیم. شب پنجشنبه بود و جزیره و آرامش. هنوز مسافرت تموم نشده بود. سرخوش بودم. کیفمو ریختم بیرون. داشتم توش رو وارسی می کردم که میون کارتها چشمم خورد به کاغذ سفید کوچیکی از بهشت زهرا که مسئول اطلاعات شماره قطعه نسرین رو روش نوشته بود و بهم داده بود. نگاهش کردم. من داشتم زندگیمو می کردم. اون اونجا خوابیده بود. فرسنگها دور از من. زیر خاک. بغض کردم. بعد با همون بغضی که داشتم تمام کارتهارو جابجا کردم. اون کاغذ رو هم انداختم کنار کارتهایی که نمی خواستمشون. دیگه نمی خواستمش. شماره 311 همیشه توی ذهن من می مونه. نسرین همیشه اینجور وقتها به این فکر می کنم که آیا تو فرصت رو از دست دادی و من هنوز فرصت دارم یا برعکس؟ تو راحت شدی از جبر زندگی و رفتی. من موندم که باز زندگی کنم. تا کی نمی دونم. فرق من و تو الان اینه. درسته که نیستی از زندگی استفاده کنی. نیستی طلوع خورشیدو ببینی. از بوی یک گل یا خوردن یک غذای لذیذ لذت ببری. نیستی که خیییییلی چیزای خوب رو حس کنی. اما یادت باشه که نیستی که درد بکشی. رنج ببری. غصه بخوری. نگران باشی. من اما هستم هنوز. هستم که لذت ببرم و هستم که رنج ببرم. فرق من و تو الان اینه.

Aug 14, 2010

جابجایی وبلاگها

مخم هنگ کرده. هزار حرف میاید توی سرم می چرخد، اما کلمه نمی شود. هی می گویم فردا
این فردا کی می رسد
؟
باید از همین ساده ها بنویسم. همین ساده ها. چند روز پیش دخترک با دخترخاله مسافرش توی خانه تنها بودند. چندبار زنگ زدم ببینم در چه حالند. تقریبن به غیر از یکبار که دخترک ویولن تمرین می کرد و یک بار دیگر که خواهرزاده ام توی اینترنت می چرخید، همه اش داشتند توی سر و کله هم می زدند. و چه حالی دارد این توی سر و کله زدن های دو تا دخترخاله همسن. حیف که از هم دور شده اند. تازه الان به هم بیشتر احتیاج داشتند. حیف که فقط سالی یکبار همدیگر را از نزدیک میبینند. تازه این دیدارشان که بعد از 5 سال بود. رفتم خانه بردمشان آیس پک. بعد شهر کتاب. فرداش هم رفتند استخر. خوش گذراندند. من هیچوقت دخترخاله همسن نداشتم. فقط یک دختر عمو داشتم که سه سال از من بزرگتر بود. و یک دخترخاله که 4 سال از من کوچکتر بود. با هیچکدامشان آنطور که دوست داشتم وقت نمی گذراندم. کودکی و نوجوانی من با دو تا دوستم به نامهای سیمین و خاطره گذشت. که بارها اینجا اسمشان را آورده ام. همسایه بودیم. هر دو هم الان ایران نیستند. این است که من تقریبا از کودکیم دور افتاده ام. خاطراتش را هم تنهایی به دوش می کشم. بقیه دوستیهای آن دوران را فراموش کرده ام. یا فقط تصویر محوی مانده. بس که این دو تصویر پررنگ بود. آهان یک دوست دیگر هم داشتم که چند سال از نوجوانیم باهاش گذشت. افسانه. یک سال از من بزرگتر بود و نسبت دوری با ما داشت. خانه مان که نزدیک بود و یک مدرسه می رفتیم هر روز همدیگر را می دیدیم. بعد که خانه شان عوض شد دیدار ها هم کم شد. با او هم خاطرات بامزه ای دارم. یک خرابه ای نزدیک خانه شان بود که آنجا گنج قایم کرده بودیم. یک صندوقی که تویش چند تا نامه بود و دفتر خاطراتی از آتش سوزاندن هامان. یادش بخیر. اولین شیر موز عمرم را توی خانه شان از دست پدرش گرفتم و خوردم. مزه اش هنوز زیر زبانم هست
.

طی یک سری عملیات ژانگولرانه و محیر العقول با کمک یک دوست که لینکش رو یک دوست دیگر برام فرستاده بود وبلاگم را از پرشین به اینجا آوردم و یک کاسه اش کردم. نگویید چرا سرویس وطنی را ترک کردی که من نسبت به بقیه بلاگرها خیلی خیلی به آن وفادار بودم. اما به دلایل مختلف ترجیح دادم که یکیش کنم. حالا تنها مشکل کوچکی که دارم (در مقایسه با مشکلات بزرگی که در عملیات جابجایی داشتم و خدا رو شکر حل شد) همان راست چین شدن وبلاگ است. فعلن اینطوری تحمل می کنم تا آن هم حل شود
.

یکهفته می رویم کیش. لبتاپ را می برم اما آنجا توی خانه وایرلس نداریم. این بچه هم مودم ندارد. فقط به امید وایرلس فرودگاه می برمش! .. خلاصه یک هفته ای نیستم. مواظب این برهوت باشید و سکوتش را بر هم نزنید
(:

Aug 1, 2010

بک آپ گرفتن از وبلاگ

یادم هست چند سال پیش دوستی برنامه ای به من معرفی کرد برای بک آپ گرفتن از وبلاگم. خیلی خوب بود. بخشی از وبلاگم را بک آپ گرفتم و نگه داشتم. حالا قصد دارم از اینجا بروم. از پرشین بلاگ. می خواهم کل وبلاگم را یکجا بک آپ بگیرم و خلاص. اما نه آن برنامه را دارم و نه راه دیگری بغیر از کپی پیست کردن بلدم که آن هم تمام عمرم را خواهد گرفت! .. کسی هست که بتواند کمکی کند؟


.


.

Free counter and web stats