Sep 29, 2010

Yes

.Life isn't about waiting for the storm to pass, It's about learning to dance in the rain
زندگی انتظار کشیدن برای فروکش کردن طوفان نیست، زندگی یادگرفتن رقص در باران است.

Sep 27, 2010

بایکوت

یه وقتهایی مثل همین الان که گوشی رو گذاشتم به این نتیجه می رسم که من محکومم به این سرنوشت. این اصلن شعار نیست. نک و ناله هم نیست. این عین واقعیته. عین زندگیه. من شرایطی دارم که همیشه روی زندگیم سایه خواهد انداخت و خیلی جاها ممکنه بدلیل همین شرایط مجبور باشم از خیلی چیزا بگذرم یا خیلی چیزا رو با تبعاتش تجربه کنم. هیچ کار دیگه ای هم نمیشه کرد. از دیگران نمی شه انتظار داشت که همیشه درکت کنن. گاهی مجبوری قبول کنی که یه جاهایی هیچ کاری نمی شه کرد. شاید چشم پوشی راه اول باشه ولی من هیچوقت راه اولو امتحان نکردم. تا حالا که نکردم. نمی خوامم بکنم. تسلیم یعنی مرگ. برای همینه که گاهی اوقات مثل همین الان وسط تمام سختی ها کم می یارم و واقعیت زندگی خودشو اینجوری لخت و عور نشونم می ده. ترس ورم می داره که اینجوری که نمی شه. تا کی اینجوری می مونه؟ مگه ممکنه چیزی عوض بشه؟ مگه ممکنه کسی یا کسانی به خاطر من از خواسته هاشون بگذرن؟ مگه می شه به کسی یا کسانی گفت اینجوری زندگی کن چون راه دیگری نیست. مگه تا کی میشه پای همه چیز وایستاد و کم نیاورد. گاهی هیچ راه حلی پیدا نمی کنم. فقط می مونه همین مبارزه پی در پی و مدام و جاری. گاهی مثل همین الان یک قدم جلوترم رو هم نمی تونم ببینم. مه همه جا رو گرفته.

Sep 26, 2010

مام مهر

* الف نون رسمن همه دنیا را مسخره کرد. تعجب می کنم چرا همه قاطی بازی این آدم شدند. توپ را می انداخت توی زمین آنها و از حادثه 11 سپتامبر حرف می زد و به راحتی دروغ می گفت و آنها هم مثل گاو زخمی از دماغشان دود بیرون می آمد. چرا مستقیم نمی رفتند توی شکمش و ازش نمی پرسیدند " آیا مردم ایران شما را به رسمیت می شناسند؟"چرا ازش نمی پرسیدند:" تکلیف آرای دزدیده شده چی شد؟"
.
.
* من برگشتم. یکهفته در بی خبری کامل. نه وبلاگ. نه ایمیل. نه گودر. البته توی سفر هم قیافه محترم حضرت آقا را توی تلویزیون زیارت می کردیم. ماه مهر را هم با چک و چانه زنی با ناظم محترم مدرسه دخترک بر سر جابجا کردن کلاسش افتتاح کردیم. کلن سلام زندگی ... فیلی!
.
.
* بالا و پایین هم بروم و هر چقدر با گودر بازی بازی کنم، باز بر سر نوشتن روزانه هایم در وبلاگ شخصیم مصر هستم. من این صفحه با برگهای بامبو را به هر سرعتی ترجیح می دهم.

Sep 15, 2010

زندگی دوگانه اینانا

من همیشه نیمه هستم.
وقتی که می روم، نیمه ام.
وقتی که می روی، نیمه ام
وقتی که می روید، نیمه ام.
وقتی که می رویم، باز نیمه ام.
می دانی. من همیشه نیمی از خودم را جایی جا گذاشته ام.
.

Sep 14, 2010

دردم اگر نیستی

وقتی از پس امتحان هایی که خودت هم نمی دانی سربلند بیرون می آیی، دلم برایت می سوزد. همیشه یاد آن روزی می افتم که توی سالن سینما خوابت برده بود و سرت مثل کودکی روی شانه افتاده بود. از تمام صحنه های عالم فقط همان را به ذهن سپرده ام که نشانه ی کوچکی تو، و کوچکی تمام ما آدمهاست. بعد یاد خودم می افتم که آخر دنیا ایستاده بودم توی آن روزهای تاریک پارسال. وقتی امتحان ناخواسته ات تمام می شود انگار کوه کنده ام. سبک می شوم که می بینم اشتباه کرده ام. و سنگین می شود قلبم از حسی که تا چند دقیقه پیشش داشته ام. بعد به پایان فکر می کنم. هر بار بعد از این تجربه تلخ که این روزها فاصله شان هم خیلی کم شده و این مرا نگران تر می کند، به پایان فکر می کنم. به زجری که من مستحقش نیستم و امتحانی که تو. می دانم، می دانم تمام ما آدمها کودکان بزرگ جثه ای هستیم که خواسته یا ناخواسته همدیگر را آزرده ایم. دوست داشته ایم، اما آزرده ایم. و این مرا غمگین می کند.

Sep 13, 2010

درختان ایستاده می میرند

*حالا این دم آخری کار دوباره خروار شد روی سرم. مواد اولیه ای که خوابیده بود توی گمرک، پولشان جور شد و پروسه ترخیص شروع شد. مواد بسته بندی که 2 ماه بود در حال تولید بود همین دو روزه حمل شد و پروسه کاریش ادامه پیدا کرد. من هم دو روز دیگر عازمم. دارم بدو بدو مدارک را راست و ریست می کنم و می دهم به همکارم که انشالله بدون حضور من به امید خدا با یاری
همسایه ها این چند پرونده را تا من نیستم روی سر حلوا حلوا کند. فقط امیدوارم وقتی برگشتم کارم دو برابر نشده باشد.
.

* نشستم توی فیس بوک فیلم حمام کردن پسرک یکی از همکارانم را با طمانینه (درست نوشتم؟) تماشا کردم. پسرک توی وان حمامش سر و ته می شد و پدر یا مادرش با دست می گرفتندش. پاهای کوچکش را به آب می زد و نمی دانست از خوشحالی چکار کند. من اما غصه ام گرفته بود. یاد دخترک افتاده بودم. یاد خیلی قبلها. حالا "این غصه چه ارتباطی با آن فیلم داشت؟" از آن دسته سوالهاییست که جوابش را فقط خودم می دانم و بس.
.

* همسایه های روبروی من دارند زندگیشان را می کنند. علاوه بر شیشه آبغوره های پنجره راستی، صبح یک خانم دیگر لباسهایش را روی بندِ رختِ پشت بام ِ پنجره چپی پهن میکرد. این خانم با همسر و پسر نوجوانش زندگی می کند. این را از لباسهایی که به بند آویزان کرد، فهمیدم.
.

* یک همکار داریم در یکی از کشورهای آسیای میانه. یعنی یکی از همان هایی که در بند اول گفتم جنسش آمده گمرک و هنوز پولش را نگرفته. امروز که بهش وعده دادم پولش به زودی پرداخت می شود، زدم جاده خاکی و آدرس چند جای خوب را که فقط شهروندان یک شهر می توانند بدانند و توی هیچ کتاب راهنمایی پیدا نمی شود، ازش پرسیدم. چون دارم به شهر او می روم. کلی خوشحال شد و حتی پیشنهاد داد که یک روز هماهنگ کنم و مهمانش شوم. من هم تشکر کردم و گفتم مرسی برای هاسپیتالیتیت! حالا فعلن اسم چند رستوران خوب رو بده من هم وقت کردم حتمن باهات تماس می گیرم. از آن موقع دیگر جوابم را نداده. خیلی بد گفتم!؟
.

* جایی خواندم محققان اعلام کرده اند که مغز معشوق شما انرژی موجود در قلب شما را دریافت می کند. پس تا می توانید افکار عاشقانه از قلب خود در وَکنید.
.

* کاش درخت باشم.
.
پ ن: همکارم شدیدن مشغول پیدا کردن رستورانهای خوب با طبقه بندی غذاهای بومی، دریایی و فست فود است!

Sep 11, 2010

در آستانه

سلام سی و نه سالگی.





.

Sep 9, 2010

گزارش گریه

دیشب همانطور که نشسته بودم و پاهایم را گذاشته بودم روی میز و هوا گرگ و میش غروب بود و تنها بودم، گریه کردم. یک دل سیر. این گریه ادامه پیدا کرد تا حوالی ساعت 8 که تبدیل به گوله گوله های درشت اشک شد که بی مهابا پایین می ریختند. داشتم آلبوم عکسهای تابستانی خواهرم را رایت می کردم که اشتباهی فکر کردم عکسهایم پریده. این را هم بهانه کردم و بلندتر گریه کردم. دخترک مانده بود چه کند. خودم مانده بودم از های های خودم. ولی نمی خواستم نگهش دارم. اشکها ریختند و ریختند. تا وقتی که اسمس های میم آمد. بعدش بیشتر ریختند. تا وقتی که اسمس های من به میم رسید. سمفونی تا آخر شب ادامه داشت. وقت خواب سبک شدم. چشمانم را بستم و خوابیدم.
خواهم رفت.
نخواهم ترسید.
و این دفعه خواهم گفت: اووه من فکر کردم ماهان اسم یه دایناسوره که نسلش هنوز منقرض نشده.

Sep 8, 2010

اسم من شانس است

درست هفته بعد که یکهفته عازم سفرم، عروسی خواهر یکی از دوستان خوبم است. یعنی از آن دوستایی که دلت می خواست حتمن توی شادیش باشی. ولی من نخواهم بود. حالا مجبورم دلم را اینطوری خوش کنم که شاید به آن عروسی می رفتم و پایم پیچ می خورد و می شکست و آن موقع شب دکتر از کجا پیدا می شد و بعدش چطور می آمدم سرکار و این مدت که پایم توی گچ است چکار باید می کردم و اصلن خوب شد که به این عروسی نمی روم و الی آخر. حالا امیدوارم تمام اینها برعکسش اتفاق نیافتد. یعنی من به این عروسی نرفته باشم چون قرار است بروم مسافرت و توی این مسافرت خدانکرده پایم قرار است بشکند و حالا دکتر از کجا پیدا کنیم توی سفر و مسافرتم کوفتم میشود و چطوری برگردم و توی هواپیما چطور بنشینم و بعدش چطور بیایم سرکار؟ ببخشید تقصیر من نیست اگر هر چیز مالیخولیایی اینجا می نویسم می رود سردر بالاترین می چسبد و مردم مجبورند بخوانند. تقصیر تکنولوژی ست. والله اینجوری آدم غرغرش هم نمی آید از رودرواسی ملت.

Sep 7, 2010

برش

آنقدر با تو نشست و برخاست کردم که یادم رفت از خودم سراغ بگیرم.






.

.

.

Sep 4, 2010

عصب آنی

اینهایی که جلوی آدم می نشینن، دو قلپ آب می خورن و اونو توی دهنشون می چرخونن انگار دارن دهنشونو با اون می شورن بعدم همون آبو قورت می دن، فلسفه زندگیشون چیه واقعن!؟
.
.
.
.
.
Free counter and web stats