استکانهای گل گاوزبون که توی خونه می چرخید و یکیش هم جلوی من می اومد شصتم خبردار می شد که یه خبراییه. یکی سرحال نیست. یا یکی عصبانیه. استکان گل گاوزبون قرمز رنگ با لیمو عمانی معجزه گر بود. نماد آرامشی بود که باید بعد از خوردنش میومد سراغ اونی که باید. معنی دیگه ای نداشت. حالا گل گاوزبون و سنبل الطیب و بهار نارنج رو که ازعطاری خریدم با لیموعمانی گذاشتم توی چای ساز برقی دم بکشه. نمی دونم این جوشونده جای قرصهای خواب شبونه رو می گیره یا نه. نمی دونم هنوز هم معجزه وجود داره یا نه.
Jan 31, 2011
Jan 24, 2011
حکایت اسم ها
همه چیز از همون غروب نه سال پیش شروع شد. نشسته بودیم توی ایستگاه اتوبوس میدون آرژانتین. میم گفت حالا که اسمشو برداشتی می خوای اسم جدیدشو چی بذاری؟ وبلاگمو می گفت. اول اسمشو گذاشته بودم "از رنجی که می بریم". هنوزم فکر می کنم اسم خوبی بود. اما نمیدونم چرا برش داشته بودم. اون شب یه کم فکر کردم. و فوری گفتم آهو. این اسمم انتخاب نکردم که یه آهوی ناز ملوس رو توی وبلاگستان یا سالها بعد توی گودر تداعی کنم. این اسمی بود که صاحبش خیلی توی زندگیم و توی ذهنم غالب بود. اون شب اصلن فکر نکردم اسم یه وبلاگ چقدر می تونه توی ذهن خواننده تاثیر بذاره. بعدش دیگه شدم آهو. سالها گذشت و من آهو موندم. هیچوقت نفهمیدم عکس العمل ملت در مقابل این اسم چی بود. آیا باورش کردن؟ فکر کردن اسم خودمه؟ فهمیدن اسم مستعاره؟ نفهمیدم. خیلی اوقات با این اسم راحت نبودم. اما دیگه جا افتاده بود و نمی خواستم عوضش کنم. حالا بعد از سالها، همه چیز فرق کرده. می خوام خودم باشم. من فکر می کنم آهو اسم خیلی قشنگیه. تاثیریه از کتاب زیبای "شوهر آهو خانم" بر من. صاحبش هم خیلی عزیزه. ولی من صاحبش نیستم. به همین سادگی. خلاصه اینکه آهو خانم، ببخشید که نه سال اسمتو کِش رفتم. تو هم دیگه برای خودت خانمی شدی. هنوز که هنوزه هر وقت صفحه وبلاگم بازه و تو ناخودآگاه چشمت بهش می خوره ازت خجالت می کشم. فکر کنم حتی اگر هم به روی خودت نیاری، باز انقدر بزرگ شدی که دلت نخواد یکی دیگه توی گودر، آهو باشه و توی وبلاگش، آهو باشه و الخ .. امروز اسمتو با احترام روی بالش قرمز می گذارم و بهت برمی گردونم.
دوستدارت
مامان
Jan 22, 2011
اسد
همه چیز انگار دارد در رویا پیش می رود. روزها و شبها می گذرند. گاهی خوب گاهی بد. دیشب کلی برای شیرهای باغ وحش دلم سوخت و گریه کردم. من همیشه تصورم از باغ وحش ایران، دیدن شیرهای خواب آلود گوشه ی قفس و فیلهای بزرگ با زنجیرهایی به پا بوده. هیچ تصور دیگری ازشان نداشتم. برای همین تصویرهای گنگ ویران شده هم خیلی ناراحت شدم.
Jan 15, 2011
The Wall
نشسته ام توي دفتر و با وسواس تمام دارم كارهايم را سر و سامان مي دهم. اولين دانه هاي برف دارند آرام آرام روي زمين مي نشينند. ديشب بين اميد و ياس در نوسان بودم. تصوير اين روزهايم اين است. انگار كه با ديوار حرف بزنم. با يك روزن كوچكِ كوچكِ نور. حرف مي زنم و مي زنم و مي زنم. از اميد مي گويم. از صبر. صبر. صبر. اما هيچ صدايي كه از ديوار به گوش نمي رسد. آنوقت صبرم تمام مي شود. خودم از خودم عصباني مي شوم. مشت مي كوبم به ديوار. خراشش مي دهم با ناخن هايم. چنگ مي زنم روي تمام اميدهايم. چنگ مي زنم به ديوار بلند. ديوار همانطور ايستاده ساكن و خاموش و بلند. بعد با دستاني كه درد دارند مي نشينم پاي ديوار، مايوس. خسته. چند ساعت بعد دوباره چيزي در من بيدار مي شود. دوباره از نو. بلند مي شوم و با ديوار حرف مي زنم. با آن روزن كوچكِ كوچكِ نور. حرف مي زنم و مي زنم و مي زنم. تا بار بعد كه دوباره نااميد شوم از ديوار و قلبم بشكند و خراش بكشم روي ديوار و مشت بكوبم به آرزوها و اميدهايم. ديوار بلند، شده اميد و صبر و خشم من. هر لحظه آينه ي احساسي از من است. اما ديوار است. از هر طرف كه نگاهش كنم باز ديوار است. يك ديوار بلند با يك روزن كوچكِ كوچكِ نور كه براي خودم نگه داشته ام. و نمي دانم اين نور از روزن عبور خواهد كرد و تاريكي دنياي مرا روشن خواهد كرد يا كم كم و براي هميشه خاموش خواهد شد.
Jan 11, 2011
3
همونطور كه پيش بيني مي كردم شركت اول درخواست استعفامو شوخي گرفت. بعد فكر كردن كار بهتر پيدا كردم. بعد فكر كردن دارم شانتاژ مي كنم و باقي قضايا. هر بار كه ديدن جدي سر حرفم هستم و بحث هيچ كدوم اينها نيست باور نكردن. استدلالهايي مي آوردن كه خودمم اگه بعنوان يك شنونده مي شنيدم باورم مي شد كارم منطقي نيست. اما خوب هر كسي خودشو بهتر مي شناسه. يه جايي هست كه آدم مي گه ديگه بسه. شرايط كار هم بي تاثير نيست. اما اگر تصميم به رفتن نگرفته بودم باز شرايط رو به نفع خودم تغيير مي دادم. اما يه دلايلي گاهي اوقات خيلي شخصي هستن. كه اصلن نمي توني براي كسي توضيح بدي يا قانعش كني. فقط خودت قانع شدي چون تنها خودت بودي كه شرايط زندگي خودتو مي دونستي. حالا به نظر مي رسه كوتاه اومدن و فقط فرصت خواستن تا كارو به يكي ديگه تحويل بدن. منم كه از اول گفته بودم تا تحويل كامل كارم كنارشون هستم. اينه كه اين روزا به دوندگي مي گذره. جالب اينجاست كه تمام زحمتي كه كشيدم براي گشايش اعتبار اسنادي سه چهار تا پرونده خريد؛ درست موقعي به بار مي شينه كه دارم مي رم. اما من تصميممو گرفته بودم. تا بيست روز ديگه تمومه. سه سال كار كردن با اين مجموعه و ترك كردنش؛ در برابر يه چيزايي در زندگي هيچي نيست. هيچي.
براي شركت آرزوي پيشرفت و براي خودم آرزوي يك دل سير استراحت مي كنم. البته تا شروع راند بعدي.
براي شركت آرزوي پيشرفت و براي خودم آرزوي يك دل سير استراحت مي كنم. البته تا شروع راند بعدي.
Jan 9, 2011
2
نشسته ام توی دفتر آقای ب که دارد با موکلش تلفنی حرف می زند. منتظرم تمام شود و بیاید سر پرونده ی من. بوی سیگار دارد خفه ام می کند. دلم می خواهد بروم پنجره را باز کنم و از هوای تمیز بیرون چند نفس عمیق بکشم. وقتی داشتم می آمدم توی خیابان اصلی جای پارک نبود. داشتم می پیچیدم توی کوچه فرعی که یک ماشین از پارک درآمد. رفتم سرجایش پارک کردم. گفتم خدایا مرسی از شانس. بعد با خودم گفتم واقعا من خوش شانسم؟ خصوصا حالا؟ خصوصا این روزها؟ .. یک چیزی دارد خفه ام می کند. یک چیزی توی تمام تنم رسوب کرده. دارم آرام آرام می میرم به گمانم.
یکشنبه 17.45 دقیقه. سهروردی
Jan 8, 2011
1
يكي بود يكي نبود. يه پتوي آبي بود كه خيلي دوست داشتني بود. از رفاه اومده بود. گلهاي صورتي داشت. روش كه مي خوابيدي تنت گرم مي شد. پتوي آبي مثل زندگي بود. اطمينان بود. گرم و نرم بود. محافظ بود. هميشه بود. باز مي كردي هر جا مي خواستي پهنش مي كردي و مي بستيش صداش درنمي اومد. چند سال همين بود. همزيستي مسالمت آميز پتو و ما. يه روز يكي بي هوا گذاشتش پشتِ در. پتوي مهربون آبي رو. يكي هم حتمن بي هوا برش داشت و برد. هيچوقتم نفهميد كه اون پتو فقط يه پتو نبود. قصه داشت. هنوزم نفهميديم چي شد كه پتو گم شد.
Jan 5, 2011
Jan 3, 2011
.
میبینی؟ حتی گاهی فکر میکنم زندگی ادامه هم دارد. دلخوشانکی است که میدانم دروغ است. همه میگویند بهتر میشود. همان آدمهای مجرب لعنتی که انگار برای هر داستانی یک تجربهای دارند. همه میگویند من زن قویای هستم. چرت میگویند. دو روز است دارم سعی میکنم تلخترین حقیقت را بگذارم پیش رویم و آن را به زور قبول کنم. حقیقت هیچ ربطی به تمام استدلالهای ما ندارد. هیچ ربطی. به قول ر تمام استدلالها را میآوریم که دلمان خوش شود، اما خوش نمیشود. آدم گاهی باید سرش را بگذارد روی دست راستش و خودش موهایش را نوازش کند و بگوید همین روزنه کوچولوی امید هم غنیمتی است. دلم میخواهد بروم یکجا بست بنشینم و حرف زدن یادم برود. آدم چطور حرف زدن یادش میرود؟
.
.
Jan 1, 2011
اين من
امروز استعفا دادم. در يك نامه ي كوتاه و تميز. و گذاشتمش توي يك پاكت كوچك. و دادمش به خانم "الف". آقاي رئيس هنوز هيچ عكس العملي نشان نداده. من هم از صبح روال عادي كارهايم را انجام داده ام. ديشب با خودم فكر مي كردم شايد وقتش نيست. مسلما اگر با كسي غير از خانواده ام كه مي دانند من كار خودم را خواهم كرد؛ صحبت مي كردم منصرفم كرده بودند. به هزار و يك دليل موجه و غيرموجه. اما من كار خودم را كردم. ممكن است مديرانم هم از در ِ منصرف كردنم وارد شوند. ممكن است فكر كنند براي بازارگرمي بوده. يا براي خواسته اي كه اجابت نشده. و بعد شروع كنند به سؤال و جواب و جلسه. شايد هم آقاي "ر" توي اين چند سال مرا شناخته باشد و بفهمد كه ديگر تصميمم را گرفته ام. همه اينها امكان دارد. الان كه دارم اينها را مي نويسم چه حس خوبي دارم. از نوشتن. زندگيم الان در مرحله اي است كه يك نقطه عطف حساب مي شود. يك نقطه عطف بزرگِ بزرگ. نوشتن تنها كاري است كه براي تسكين خودم در اين روزها بايد انجام دهم. يعني يكي از كارهاست. من اين روزها تصميم هاي بزرگ مي گيرم. چون در موقعيتش قرار گرفته ام. هميشه منتظرش بوده ام. مي دانستم كه در پس بعد از ظهرهاي خلسه آور پنج شنبه يك طوفان بزرگ در راه است. حالا ديگر آن طوفان رسيده. كاريش هم نمي شود كرد. بايد بتوانم تصميم بگيرم. درست و غلطش را شايد بعدها بفهمم. ولي اين روزها فقط وقت تصميم گرفتن است. براي اينكه از اين موقعيت جان سالم به در ببرم. براي اينكه زنده بمانم.
Subscribe to:
Posts (Atom)