Sep 30, 2003

.
اين آقا كه موزيك *وبلاگش از ديروز تا حالا منو هوايي كرده همين روزا داره بار و بنديلشو مي بنده تا بره يه جاي دور.ايشالله هر جا كه هست سلامت باشه و موفق و پيروز.اين موزيك منو ياد قديما ميندازه.احتمالا كساني كه همسن و سال من هستن ميتونن حدس بزنن چه دوراني.ديگه خودم چيزي نمي گم!البته من اون موقع ها بچه بودم اما يادمه اين موزيك خيلي جاها پخش مي شد.مثلا يه حس نوستالژيك اين موزيك واسه من يادآوري اتاقيه كه من هميشه يواشكي توش سرك مي كشيدم و روي ديواراش پوستري با طرحي از چهره چگوآرا بود و يه پوستر ديگه از اسلحه اي كه توي لوله ش يه شاخه گل رز گذاشته بودن... خلاصه اينكهاين آقا عطا كه اون آقا عطا نيست! خاطرات خوبي رو يادم آورد.از ديروز تاحالا تا كامپيوترو روشن مي كنم اين موزيك گوشنواز فضاي اتاقو پر ميكنه تا وقتي كه كامپيوترو خاموش كنم.

ميگم چه خوبه كه يه نفر حتي بعد از گذشتن دو هفته از تولدت بخواد برات هديه تولد بخره.! بعدشم تو با فراغ بال بري تو مغازه ها بچرخي يه چيز خوشگل انتخاب كني و كادو خريده بشه و به تو داده بشه ! بعدشم هديه به بغل بريم قهوه موكا و كيك شكلاتي بخوريم و خلاصه خوش بگذره.البته اگه بعدش يك ساعت توي ترافيك ولي عصر گير نميكرديم
احتمالا بيشتر خوش ميگذشت!
امروز خبر درگذشت اليا كازان رو خوندم.خداييش فيلمهايي كه ساخت شاهكار بودن.خدا بيامرزتش..

اين روزا انقدر دفتر جلد كردم و كادو كردم و نقاشي كشيدم و گل و بلبل چسبوندم و ...كه ديگه پاك بچه كلاس اولي شدم.والله موقعي كه ما درس مي خونديم معلمامون اينجوري نازمونو نمي كشيدن.اما ديروز كه رفتم جلسه اوليا و مربيان(از همون جلسات مشقت بار كه مادران عزيز خاطرشون هست!) خانوم معلم انقدر از خواص و مزاياي جايزه دادن و شكلات دادن و تشويق كردن و هديه خريدن و حلوا حلوا كردن و اين جور چيزا حرف زد كه ما تو دلمون گفتيم احتمالا بچه هامون مي خوان آپولو هوا كنن اين روزا.
و ما بي خبر بوديم

* موزيك حكومت نظامي ساخته ميكيس تئوروداكيس

پ ن :من اين متنو مجبور شدم دوباره يونيكد پابليش كنم .اين شد كه كامنتهاي قبلي پاك شدن.خلاصه..خيلي شرمنده



Sep 28, 2003

.
.....و حكومت چيزي نيست مگر يك انتظار طولاني.انتظار لحظه اي كه سقوط خواهي كرد.انتظار لحظه اي كه نه فقط تخت سلطنتي را ترك مي كني،بلكه گرز مرصع، تاج و كله ات را نيز.

مجموعه داستان "زير آفتاب جگوار" نوشته ايتالو كالوينو

Sep 27, 2003

.
مامان -تو دوست داري با من زندگي كني يا با بابا؟
بچه -با هر دو تون
مامان -نميشه
بچه-....
مامان - بگو عزيزم
بچه -با هر دوتون
مامان -نميشه.
بچه-....
مامان -ببين عزيزم من و بابا از هم جدا شديم.هر دومون هم تو رو خيلي دوست داريم. جداييمون هم هيچ ارتباطي به تو نداره.هر دو مون هر وقت بخواي كنارت هستيم.هر دومون ازت حمايت مي كنيم.هيچوقت تنها نيستي.فقط من و بابا نمي تونيم با هم زندگي كنيم.چون از هم جدا شديم.اينجوري ديگه از صداي جر و بحث ما هم خسته نميشي و....و....و.....
حالا بگو عزيزم، دوست داري با كدوممون زندگي كني؟
بچه- با هر دو تون!


خدايا ، خوبه بعضي تصميم ها رو وقتي من بچه بودم بهم واگذار نكردي..
.................................

خيلي خوبه كه آدم صداي يه دوست قديمي رو بعد از ماهها بشنوه و احساس كنه يكي خيلي دور دورا به يادشه، و باهاش بخنده و باهاش تجديد خاطره كنه و باهاش از گذشته حرف بزنه.خيلي خوبه كه يه دست خط كوچولو دست يكي داشته باشي كه تو رو به يادش بندازه.خيلي خوبه كه وقتي گوشي رو ميذاري احساس كني كه زنده اي..

راستي اگه اين تلفن ها زنگ نمي زدن
اگه اين آهنگها نبودن
اگه اين كتابها نبودن
اگه دوستام نبودن
اگه پدر مادر يا دختر كوچولوم نبودن تا بغلشون كنم و ببوسمشون
اگه نمي تونستم بنويسم
اگه دوستايي نبودن كه از خوندن وبلاگشون يا پيغام هاشون خوشحال بشم
اگه اون گلدون كوچيك روي ميز كارم نبود كه صبح به صبح بهش آب بدم
اگه الهه نبود كنارم بشينه كه تا خود صبح باهاش درد دل كنم و داد بزنم و گريه كنم و بعد سبك شم و به خل بازيهاي خودم بخندم
اگه...
اگه...
اونوقت چيكار ميكردم؟
راستي چيكار مي كردم؟



Sep 23, 2003

.
هيچي بهتر از اين نيست كه جلوي مونيتور نشسته باشي و يه كاسه پسته تازه هم بغل دستت باشه و باد پاييزي آروم از پنجره به صورتت بخوره و وبلاگ بخوني و با اين جمله هاي زيبا به استقبال فصل رنگها بري..چيز بهتري هست؟

Sep 21, 2003

.
امروز دختر كوچولوي من رفت كلاس اول.
ديدن صورتش توي اون مقنعه سفيد كمي خنده آور و در عين حال خيلي لذتبخش بود.تصور اينكه بعد از چند ماه دختر كوچولويي كه با لالايي من مي خوابيد كنار گوشم كتاب داستان بخونه برام عجيبه.ولي بي صبرانه منتظر اون لحظه هستم.امروز انگار تمام لحظات كودكيش از جلوي چشمم رد مي شدن.از همون روزاي اول بدنيا اومدنش تا همين امروز كه پا به مدرسه گذاشته. من توي بزرگ شدن اون سپري شدن روز هاي زندگيمو مي بينم ولي خوشحالم كه روز هاي عمرم رو براي چيزي بسيار باارزش سپري مي كنم.

امروز همه به من ميگفتن دانشگاه رفتنشو ببيني ايشالله! منم به اين فكر مي كردم كه اصلا خودش اون موقع دوست داره بره دانشگاه يا نه!؟

پ.ن.تو رو خدا هي نياين بگين به فكر خودت باش به فكر خودت باش.من به فكر همه چيز هستم.همه چيز..





Sep 20, 2003

.
امروز از شمال برگشتم.

اگه خيلي خيلي پول داشتم به اونهايي كه فكر مي كنن دنيا و آدم هاشو مي شه با پول خريد خيلي چيزا رو حالي مي كردم.
اگه خيلي خيلي زور بازو داشتم به مردايي كه فكر مي كنن زنها هيچ كاري ازشون بر نمياد و فقط در كنار بازوان قدرتمند اونها موجوديت پيدا مي كنن خيلي چيزا رو حالي مي كردم.

افاضات بنده بعد از بازگشت ار سفر تفريحي توريستي !
پيدا كنيد پرتقال فروش را!

Sep 16, 2003

.
تمام اين ماه را تقريبا يك روز در ميان، حوالي غروب ،ساعتي با هم در آن كافه نشسته اند.
مثل آن روز.
آن روز با عطر قهوه اش، طعم سيگارش، ديالوگ دونفره اش، و موزيك ياني اش با آن لذت ديوانه كننده
مثل آن روز.
آن روز و باران كتاب هايي كه با وسواس تمام برايش انتخاب شده اند تا بخواندشان:

شاه گوش مي كند - مثل آب براي شكلات - در برابر مردگان - فرني و زويي - دفترچه ممنوع - سمفوني مردگان -

راستي چقدر طول مي كشد تا تمام اين كتابها خوانده شوند؟ يك ماه؟ يك فصل؟
بوي قهوه كه مشام زن را پر كرد براي يك لحظه حس نبودن او دلش را چنگ زد.چقدر به اين حس نزديك بود.چقدر با اين حس آشنا بود.
عجيب است.لا اقل حالا عجيب است. اين روز ها كه هر دو هستند و هر دو هستند كه باشند و هر دو هستند كه بمانند و مي خواهند كه بمانند.
ولي زن مي داند.
مي داند كه يك روز ،در فصلي ديگر حوالي غروب، مي رود و ساعتي در آن كافه مي نشيند. باز هم همه چيز مثل قبل است.
.آخرين كتاب را هم در تنهايي عرياني كه دلش را چنگ مي زند خوانده .تا آخر
و باز عطر قهوه هست و طعم سيگار هست و موزيك ياني با آن لذت ديوانه كننده اش

همه چيز مثل سابق است ...الا صندلي روبرويش كه خاليست.خالي







Sep 15, 2003

.
.
من يك مسافرم،يك دريانورد،و هر روز منطقه اي بكر در قلمرو روحم كشف مي كنم.

جبران خليل جبران

Sep 14, 2003

.
- ببر بچه رو بده به پدرش
-نه.........
- نذار پدرشو ببينه
-نه........
- حضانت بچه كه با تو ست پس نگرانيت واسه چيه
-...........
-آدمي نيستي كه نذاري بچه باباشو ببينه
-....
- حضانت دخترتو گرفتي پس خيالت راحت باشه كسي ازت نميگيرتش
-............
- برو ازش شكايت كن
-نه..........
- برو ازش شكايت كن
-.....
- بچه رو وارد اين جريان نكن
-........
-فراموش كن
-....
-اگه بچه رو ببره طاقت داري نبينيش؟
-نه....
-طاقتشو داري؟
-.........
-طاقتشو داري؟
-.......
- نه نمي تونه،حضانتش با توست
-......
- وكيل بگير ازش شكايت كن،
-.....
- با هاش منطقي صحبت كن
-......
- چرا اينقدر عصبي هستي حالا؟
- ..............
- بعد 5 سال تازه يادت افتاده
-..........
- اين حرصايي كه مي خوري مرض مي شه از يه جايي مي زنه بيرونا؟
-....
-.......



آذر عزيز برام نوشته:سي و دو سالگي بهترين سال زندگيست........
آذر جان بهترين رو با كدوم ه مي نويسند...؟

Sep 11, 2003

.
امروز،بيستم شهريور ماه،صبح كه از خواب بيدار شدم خودمو يه جور ديگه توي آينه نگاه كردم.دستي به صورتم كشيدم.به خودم صبح به خير گفتم

زندگي ارزش ندارد، اما هيچ چيز هم ارزش زندگي را ندارد
اين اولين جمله اي بود كه پارسال اواخر شهريور ماه توي وبلاگم نوشتم.وبلاگ آهو همين روزا يكساله مي شه.

اون روزي كه من به دنيا اومدم، پدرم همونجا توي بيمارستان تسبيح شكر گفته، برادر بزرگم اون موقع دانشجو بوده و كلي سرخ و سفيد شده تا به همكلاسي هاش بگه در بيست سالگي تازه صاحب يه خواهر كوچولو شده! ماجراي اسم گذاريم هم كه نگو..قرار بوده اسممو بذارن سامانتا! ( كه خدا رو شكر پشيمون مي شن) و اسم فعلي من كه البته آهو هم نيست، توي شناسنامه م ثبت مي شه.سالهاي كودكي پفك نمكي صدام مي كردن احتمالا" به اين علت كه لپ هاي صورتم بزرگتر ها رو ياد هيبت پفك نمكي مي انداخته! من فرزند آخر خوانواده بودم..دختر كوچكي كه همه از خطاهاش مي گذرن!..
حالا اون دختر كوچك،خودش يه مادره..
زني كه هيچوقت نمي خواد كودك درونش رو از ياد ببره
.................

تا حالا شده از كسي كه اصلا انتظارشو ندارين يه هديه بگيرين؟يه خانم همكار جديد خجالتي دارم كه هيچوقت روش نشده حتي توي چشام نگاه كنه.اما همين خانم، همه چيزو تو ذهنش ثبت مي كنه و سر بزنگاه با يه بسته كادو پيچ مياد جلوم ..
كتابها رو باز مي كنم. با خطي زيبا برام نوشته:

حاليا معجزه را باور كن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببين
و محبت را در روح زمين


روزي كه اينجوري شروع بشه قاعدتا" بايد روز خوبي باشه.
حالا بماند كه من هيچ چيزي در زندگيم از قاعده پيروي نمي كنه!
ولي امروز بايد قاعدتا" روز خوبي باشه!

من امروز در نهايت روزمرگي سي و دو ساله شدم!




Sep 8, 2003

.
....و هيچ كس نمي داند كه نام آن پرنده غمگيني كه از قلبها گريخته است ايمان است.


خدا جونم
خداي مهربونم
خداي قشنگم
خداي گلم
خداي ماهم..
خودتو به من نشون بده
دلم برات تنگ شده
تنگ
.............................




Sep 3, 2003

.
براي ايام به اصطلاح نقاهتم سه تا كتاب انتخاب كرده بودم كه بخونم.وصيت خيانت شده/ميلان كوندرا كه نقد و بررسي آثار كافكا بود.تا آخر نخوندمش.چون توي اون شرايط زياد حوصله فلسفه بافي نداشتم. كتاب دوم: ما’مور معتمد/گراهام گرين بود. داستاني از تنهايي انسان معاصر. كتاب سوم هم: فراتر از بودن/كريستين بوبن. يه كتاب 134 صفحه اي كه از معمولي ترين،انساني ترين و تا’ثير گذار ترين حادثه زندگي حرف مي زد: عشق.
كتاب سوم رو بيشتر پسنديدم. به همين دليل ساده كه از خوندن سطر سطرش لذت بردم.

از متن كتاب:
براي آنكه كمي،حتي اگر شده كمي زندگي كرد،دو تولد لازم است.تولد جسم و سپس تولد روح.هر دو تولد مانند كنده شدن هستند.تولد اول بدن را به اين دنيا مي افكند و تولد دوم روح را به آسمان مي فرستد.تولد دوم من زماني بود كه تو را ديدم...
...........

بهترين مادر ها كساني هستند كه دنيا آن ها را بدترين مادر ها مي خواند، مادراني كه فقط به فكر فرزندانشان نيستند.و باز هم مي توان گفت بهترين مادر ها كساني هستند كه فراموش نمي كنند كه در عين مادر بودن،به همان اندازه،همسر،معشوق و فرزند هستند...
...........

ما در هيچ سرزميني زندگي نمي كنيم.ما حتي بر كره زمين هم زندگي نمي كنيم.منزل حقيقي ما،قلب كساني است كه دوسنشان داريم...
...........

زندگي رنج به همراه دارد.زندگي به اندازه رنج،كودكي به همراه دارد.رنج و كودكي در حقيقت يكي هستند.روح كودكي براي دنيا تحمل ناپذير است.دنيا كودكي را رها مي كند تا دنيا بماند.آن چه رها مي شود،هيچ وقت نمي ميرد بلكه سرگردان،بي آنكه لجظه اي آرام گيرد،به راه خود ادامه مي دهد.درد آن را همراهي مي كند...
............

سالها طول كشيد تا من تفاوت ميان عشق و احساسات را دريابم.سبكي همواره از عشق به من مي رسد.نه از احساسات.احساس مانند ماليخوليا مي چسبد،آويزان مي شود،چنگ مي اندازد،مي آميزد.عشق مي برد،قطع مي كند،رها مي سازد وپرواز مي كند.با احساس، من به خود مي آويزم.با عشق من از خود جدا مي شوم،از خود كنده مي شوم...
............

براي از دست دادن چيزي، بايد اول صاحب آن بود.ما هيچ وقت در اين زندگي صاحب چيزي نيستيم . هيچ وقت چيزي را از دست نمي دهيم.در اين زندگي فقط بايد آواز خواند،بايد با غبار روان هاي عاشق مان از ته گلو،از ته دل،از ته مغز،از ته قلب،از ته روح آواز بخوانيم...
............

زندگي انسان هاي خلاق كه اغلب زندگي پرتلاطمي است كم تر از زندگي انسان هاي فقير كه حتي نياز هاي اوليه شان هم برآورده نمي شود،براي من جذاب است.براي پول در آوردن و لباس پوشاندن بر تن فرزندان،همان قدر نبوغ-يعني شهامت،رويا،صبر و بي صبري،معصوميت و نيرنگ - لازم است كه براي خلق يك شاهكار.




Sep 2, 2003

.
امروز دختركم تلفن زد محل كارم.من و اون معمولا در طول روز يكي دو بار تلفني حرف مي زنيم تا موقعي كه من برسم خونه.امروز گرفتار كار بودم و بهش زنگ نزدم.خودش تلفن كرد.حالشو پرسيدم.يه كم سر به سرش گذاشتم.بعد ازم پرسيد:مامان وقتي زلزله بياد خونه’ ما خراب مي شه؟...دوزاريم افتاد كه اين سوالا مربوط به برنامه اي ميشه كه از تلويزيون ديده..گفتم:نه مامان، خونه ما محكمه.خراب نميشه.خونه هايي خراب مي شن كه بد ساختنشون.خونه هاي خراب و قديمي.باز پرسيد: خوب تو كه از سركار مياي خونه، سر راهت كه از اين خونه خراب و قديمي ها هست ، مگه تو از زير اونا رد نميشي...؟ديدم فكر اين طفل معصوم تا كجا ها كه رفته.نمي دونستم چي بگم.يعني جواب داشتم بهش بدم اما واقعا يه لحظه از احساسي كه نسبت به من داره يه حس غريبي پيدا كردم.يه احساس شعف و يه احساس غم كه چرا اين بچه بايد توي شرايطي بزرگ بشه كه تمام زندگيش،اميدش، پناهش من باشم.گفتم: نه مامان جون من از جلوي او ساختمونا هم رد نمي شم.تازه اگرم زلزله بياد مي پرم وسط خيابون كه هيچيم نشه.بعدشم صحيح و سالم ميرسم خونه.پيش تو..ديگه صحبت تلفنيمون زياد طول نكشيد.مي دونم كه وقتي مي رم خونه مي تونم براش بيشتر هم توضيح بدم تا كمتر بترسه.بهش بگم كه چه كارايي بايد توي اون لحظات انجام داد،البته در حد فهم و درك خودش.
اما واقعا ما آدم بزرگا وقتي به زلزله فكر مي كنيم چجوري بايد خودمونو آروم كنيم.چقدر ساخمونهاي محكم و استاندارد داريم؟چقدر آتشنشاني و اورژانسمون مي تونن توي اون شرايط وحشتناك به دادمون برسن.چقدر شانس داريم كه درگير اين مصيبت نشيم.چقدر ازكمك هاي اوليه توي اون شرايط سر در مياريم؟
يعني دلداريهايي كه امروز به دختركم مي دادم همش بيخود بود.
يعني ترس دختركم كاملا" طبيعيه..
يعني سوالاش كاملا" منطقيه..
اين همون واقعتيه كه ما آدم بزرگا ميخواهيم بهش فكر نكنيم اما هميشه بچه ها بدترين تلنگر رو بهمون مي زنن...

Sep 1, 2003

.
كلام،سرآغاز سو’تفاهم در عشق است...
.
مرنجان دلم را كه اين مرغ وحشي
ز بامي كه برخاست،مشكل نشيند
.
Free counter and web stats