اون روزي كه شبش يلدا بود..
اولش با زنگ زدن به وزارت كار شروع شد.
-الو سلام،براي وام خود اشتغالي تماس گرفتم.بله؟چشم.گوشي دستمه.
...بله، براي خودم مي خوام.كارم چيه؟نخير،براي تاسيس دفتر خدمات مسافرتي مي خوام.بله؟مهلت وام تموم شد؟صبر كنم تا سري بعد؟اما فرصت من كمه.حالا بايد تا كي صبر كنم تا نوبت به سري بعد برسه؟تا سال ديگه؟؟! مرسي.خداحافظ.
تا ظهر مشغول بدو بدو هاي شركت بودم.كارت هاي تبريك كريسمس براي شركتهاي خارجي. وبلاگ خوني.وبلاگ نويسي.تماس با سپينود عزيز.راست و ريست كردن يه تور ابيانه به سفارش بابك كه اميدوارم خوش بگذره.
بعد از ظهر رفتم سازمان ايرانگردي.
-اومدم براي جواب حراست.
-بله جواب اومده.مشكلي نيست.سازمان تقاضاتونو تاييد كرده.بفرماييد اقدام كنين براي ضمانت بانكي.مكان دفترو به ما معرفي كنين.اين فرم ها رو پر كنين.اسم و آرم پيشنهادي تون رو هم برامون بيارين.از امروز يعني 30 آذر به مدت 3 ماه مهلت دارين.
30 أذر..30أذر..شب يلدا.اگه نتونم توی اين سه ماه کاری کنم...
از سازمان اومدم بيرون.احساس می کردم کفشای آهنی دارم.اميدوارم تا أخر اين 3 ماه كفش ها به درك،خودم پاره پوره نشم.
رفتم پيش يه أشناي قديمي كه دو تا واحد بهم معرفي كرده بود.اولي:لوكس،شيك،5 خط تلفن.أماده براي كار.قيمت:2ميليون پيش ماهي 800 هزار تومن.دومي هم تو همين مايه ها ماهي 700 هزار تومن.تازه أقا لطف كردن و گفتن چون شمايي صد تومن تخفيف مي دم. نه.نميشد ريسک کرد.مگه اولاش انقدر درمياد که ۷۰۰ تومن اجاره بدم.توي مدتي كه اونجا بودم موبايل و تلفن شركتش 10 دقيقه هم أروم نمي گرفت. گاهي دوتا گوشي رو با هم ميگرفت تو دستاش. ديگه أخراش داشتم كلافه مي شدم.موقع ديدن واحد ها هم قصه ادامه داشت.سرمو تكيه داده بودم به صندلي ماشين و چشامو بسته بودم.
حرفاش تو گوشم ميپيچيد.سرم داشت منفجر مي شد.خدايا من اينجا چيكار مي كردم؟أهان اومده بودم دفتراشو ببينم.ولي نه.من نمي تونستم با اين أدم كار كنم.نه شراكت نه هيچ چيز ديگه.اومدم بيرون.
توي ماشين تا نزديكاي خونه أدما رو تماشا كردم.خيابونا شلوغ پلوغ.مردم ريخته بودن بيرون.أخه شب يلداست امشب.منم كه داشتم بعد از يه روز هيجان انگيز و در عين حال خسته كننده مي رفتم خونه.برای من هيچ چيز متفاوت نبود.من درگير مشغوليت های ذهنيم بودم.
از چند روز قبل براي شب يلدا يه برنامه هايي چيده بودم.اما نمي دونم چه حسي اومد يهو سراغم كه دلم خواست شب يلدا كنار پدر مادرم باشم.نمي تونم بگم چي شد.انگار يكي از اون پشت پشتاي ذهنم اينو ازم خواست.
خونه كه رسيدم ديگه شب بود.شب يلدا.
طبق معمول اهالي خونه غر غر هامو تحمل كردن و بعدش كه همه أه و ناله هام تموم شد تازه يادم افتاد كه شب يلداست.بايد أجيل مي خورديم.انار و هندونه مي خورديم.و من كنار خانواده م توي شب يلدا داشتم از تصور مشكلات سر راهم براي انجام دادن تصميمي كه گرفته بودم از درون مي لرزيدم.
يك ساعت از شبمم پاي تلفن با صحبت كردن با دوستي گذشت كه منو به شدت از ادامه اين شغل شريف!برحذر كرد و حال منو كه بد بود بدتر هم كرد.
شب يلدا بود...
بعدشم يه كم خنده يه كم شوخي.اما تا صحبت به اون زني كشيد كه تو أجيل فروشي ديده بودم اشكم سرازير شد.اصلا من مازوخيسمم.طفلك تنها چيزي كه خريد يه كم نخود و يه كم گندمك بود.منم اومدم خونه و اونو با كسايي مقايسه كردم كه امشب در كنار سفره شاهانه يلداشون نشستن.به بچه هايي فكر كردم كه از خوردن همون نخودچي ها و گندمك ها قراره چقدر خوشحال بشن.و به زني فكر كردم كه چجوري اونا رو گرفت زير چادرش و تو تاريكي شب يلدا گم شد..
أخر شبم ماهواره براي هزارمين بار فيلم تاپ گان رو پخش كرد.بعد از ديدن صحنه هاي ماچ و بوسه خاموش كردم و خسته تر از هميشه رفتم كه بخوابم.يهو يادم افتاد كه شب يلداست.بلندترين شب سال..ولي من خيلي زود خوابم گرفته بود.و توي اون لحظه شب يلدا براي من با هيچ شب ديگه هيچ فرقي نداشت.
تا صبح كابوس ديدم.خواب ديدم يكي اومده كاغذامو داره به زور ازم ميگيره و منم نمي خوام بهش بدم..خواب گ رو هم ديدم.بهم مي گفت به به مباركه..مجوزت درست شد.منم گفتم تازه اول بدبختيمه.با ع هم تو خواب قهر كرده بودم.أخه هر چي صداش مي كردم جوابمو نمي داد.
صبح كه بلند شدم تازه يادم افتاد كه شب يلدا من حتي يادم نيفتاد كه يه فال حافظ بگيرم.
از تصور واقعيت داشتن مقاله روزنامه شرق در مورد شب يلدا كه ديروز توي وبلاگم گذاشته بودم خنده م گرفت.
كفشاي أهنيمو پام كردم و دوباره زدم بيرون..