May 8, 2015

قسم به قلم، وقتي كه مي نويسد

Mar 6, 2014

امروز یازدهمین روز است که مادر رفته. برای همیشه. همه چیز در خواب می گذرد. فقط نبودن مادر است که بیداری محض است.

Jun 3, 2013

خوب است که آدم به بلوغ احساسی برسد. خوب است که آدم عقلش بیشتر کار کند. چند وقت است اینجا ننوشته ام؟ چقدر گذشته؟ حالا مهمانم دارد میاید و من کلی کار دارم. شاید وقتی دیگر آمدم و نوشتم از زندگیم.

Jun 8, 2012

از دوستانی که دیشب از حال مامان خبردار شدن، واقعی هاش امروز دوباره زنگ زدن و جویای احوال بودن. ممنون که هستید.

Jun 5, 2012

سخته ولی می دونم باید بنویسم. توی همین خونه که سالها توش نوشتم. از روزهای شیرین و تلخ زندگی. از آدمهایی که اومدن توی زندگیم و رفتن. از آدمهایی که اومدن توی زندگیم و هنوز هستن. مثل دخترک که قد کشیده کنارم و حالا از من بلندتره. گاهی حتی از من بزرگتر. شاید دیوونگی های من بوده که دختری اینهمه عاقل از اون ساخته. شاید تنهایی هاش این همه بزرگش کرده. که گاهی اوقات مجبور شده مادر من باشه. مادرِ مادری که خودش مادرِ دخترش و مادرش بوده. که دیگه نمی کشه. و می دونه شادی حقشه.

Jun 4, 2012

امروز روز پدر بود. دیروز و امروز تصمیم داشتم برم سر مزار ولی نشد. مامان حالشون خوب نیست. .وقتی یاد آقاجون می افتم دلم می خواد به اون عینک قاب مشکی فکر کنم که همیشه وقت مطالعه به چشم داشت یادمه صبح که چشمامو باز می کردم آقاجون بود و یه سفره پهن و یه سماور در حال غل غل و روزنامه ای که مشغول خوندش بود. صبح من همیشه با این تصویر شروع می شد. حالا من نتونستم سر مزارش برم چون مامان حالشون خوب نیست و امروز خیلی نگرانش بودم. این همه دارو و دکتر و مختصص و چکاب. آخرش هم یه روز دلگیر مثل امروز.
حقیقت رو بگو حتی اگه وقت گفتنش صدات بلرزه

Feb 6, 2012

هفدهم بهمن

انقدر نیستی که انگار هیچوقت نبودی. انگار من تمام اون سالها عاشق یه تصویر بودم، یه خیال.
حتی دیگه خاطراتمون رو هم دوست ندارم. توی همه شون ردی از درد هست.
پایانی به اون شکل، دیگه هیچ چیزی برای دوباره به خاطر آوردن باقی نگذاشت.
هیچ چیز.

Jan 26, 2012

ششم بهمن

یک گوشه ای همین دور و برها دارم زندگیم را می کنم. آرام و بی صدا. با مشغولیت های خودم. توی دنیای خودم. یک کار سنگین برداشته ام که تقریبا وقتهایی که شرکت نیستم مشغول ترجمه اش هستم. شب ها هم کتاب می خوانم. موسیقی گوش می دهم. هر از گاهی سری به خارج شهر می زنم و هوای تمیز توی ریه ام می دهم. تمام استرس زندگی شهری را می گذارم توی تهران و با یک ساعت رانندگی خودم را به آرامش و سادگی آنجا می سپارم. با خودم خلوت کرده ام. حتی زیاد هم نمی نویسم. فقط فکر می کنم. به آنچه گذشت. آنچه می توانست پیش بیاید. شاید زندگی من توی همین چند ماه می توانست طوری دیگر باشد. با جنسی از هیجان و احساسی عمیق که ناگهانی بود. اما نشد. و حالا منتظرم تا زمستان تمام شود. حالا به آن یکی طور نگاه می کنم. ساکت. به این که تا چند وقت دیگر باید یکی از مهم ترین تصمیم های زندگیم را بگیرم. تصمیمی که خود خواسته ازش فرار کرده بودم. خود خواسته فراموشش کرده بودم. نمی خواستمش. کسی باور نکرد چی فکر می کنم. و حالا دارم خودم را برایش آماده می کنم. در سکوت و انزوایی خودخواسته.

Jan 19, 2012

بیست و نهم دی

شاید باور کردنی نباشه که خبر دستگیری یه بلاگر قدیمی، دیدن چندتا عکس از کیش، و پیدا کردن یه آهنگ از آرشیو آهنگها که همزمان با هم اتفاق افتاد، ناگهان منو پرت کنه به گذشته و قشنگ داغونم کنه. یاد سالها پیش افتادم. روزهایی از زندگیم در سالهای گذشته. گذشته ای که جاودانه موند و من تکه تکه ازش جدا شدم. بعد از اون پیغام تک کلمه ای خداحافظی که فرستادم و بعد از پیغام تبریک تولدم که جواب ندادم و در عوض داغون شدم، و بعد تمام این یک سال و نیم، شاید این اولین بار بود که اینطور نزدیک تمام خاطرات گذشته رو با چشم می دیدم، تمام روزهای با هم بودن از جلوی چشمام می گذشتند. همه زنده بودند. نفس می کشیدند. تو زنده شده بودی. کنار گوشم حرف می زدی و می خندیدی. اتاق کارم توی وزرا، روزای اول وبلاگ نویسی و دوستای تازه، دنیای تازه، و بعد تو، و دنیایی که با تو شناختم، و بعد تمام اون سالها، همه چیز زنده شده بود و توی تاریکی اتاق داشت منو می بلعید. من فقط اشک ریختم و ریختم و ریختم. حس عجیبی بود. قابل توصیف نیست. نه دلتنگی بود. نه حتی خشم. و نه هیچ چیز دیگه. فقط اندوه بود. یه اندوه خیلی عمیق برای گذشته. برای روزای رفته.

Jan 14, 2012

"چشم"

حتی دیدن فیلم در سالن وی آی پی پردیس ملت هم کمک نکرد که دوستش داشته باشم.
آقای مهدی احمدی شما چرا؟
شما قهرمان "شبهای روشن" من بودید.

Jan 9, 2012

تیک

پنج سال گذشت. ده روز دیگه طاقت بیار ..

تیک

می بینی؟
کلمات، ما را به هم نمی رسانند.
بیهوده تلاش می کنیم.

Jan 6, 2012

دخترا موشن

چشمم به جمال پارکینگ سازمان آب-حکیمیه نیافتاده بود که اونم به سلامتی امروز افتاد و تنهایی پا شدم رفتم اونجا. جایی که همه مَردَن. اگر هم یکی دو تا زن باشن با همراه مرد هستن. منم یالغوز بلند شدم رفتم و با کمال متانت کنار آقایون به امر شنیع معامله ماشینم پرداختم. نگاههای کنجکاوشون رو بی خیال شدم. متلک های گاه و بیگاه رو نشنیده گرفتم. سعی کردم حرص نخورم، فحش ندم. و الان که اینا رو می نویسم، کمرم داره می ترکه از نشستن چندین ساعت متوالی توی ماشین. هنوز هم ماشینم رو نفروختم. و نمی دونم اصلا فروخته می شه یا نه. اما دیدم با اینکه اسم بعضی کارها زنونه و بعضی کارها مردونه ست، اما این مرز فقط تا زمانی وجود داره که آدم مجبور به انجام کاری نباشه. البته این یکی از راههایی بود که علاوه بر آگهی دادن به روزنامه و سپردن به دوستان، امتحان کردم. شایدم یه روز روی کاغذ نوشتم فروشی و چسبوندم پشت ماشین. دیگه از رفتن وسط جماعت دلالای ماشین حکیمیه بدتر نیست که.

Dec 26, 2011

ریشه در خاک

همکارها سر نهار از تجربه های بچه داری حرف می زدن. از اینکه چقدر سخته بچه کوچیک رو بذارن مهد. از بچه هایی که صبح به زور از مادراشون کنده می شن و وقتی هم که مادر برمی گرده خونه، تا شب فکر می کنن که قراره دوباره برای همیشه بذاره بره. من داشتم سعی می کردم به بچه گی آهو فکر کنم. داشتم سعی می کردم و چیزای کمی یادم می اومد. خوب فرق هست بین روزمرگی اونها و خاطرات 13 سال پیش من. من داشت کم کم یادم می رفت خاطرات بچه گی آهو. فقط یادم مونده که وقتی من می رفتم سرکار، آهو با مادربزرگ و پدربزرگش می موند. تا من که تازه درسم تموم شده بود و تازه تنها شده بودم، بتونم کار کنم. یعنی شروع زندگی از صفر، در بیست و هشت سالگی با یه بچه 2 ساله. فقط یادم مونده که من انقدر دغدغه زیاد داشتم که دغدغه ی بچه توی خونه گذاشتن و سر کار رفتن تازه یکیش بود. یادم اومد که یه چمدون پازل و بازی فکری داشتیم که وقتی من نبودم، روزی بیست بار مادر با آهو می چیدند و دوباره از سر خراب می کردند. یادم اومد که از 5 سالگی گذاشتمش مهد کودک که صبح ها با سرویس میومد می بردش و من پشتش می رفتم سرکار. وقتی هم ظهر برمی گشت خونه، خوشبختانه همیشه مادر بود و غذای تازه. دیدم چقدر آهو توی موقعیت بهتری نسبت به بیشتر بچه های این دوره زمونه بزرگ شده. بچه هایی که از 8 صبح تا 5 بعد از ظهر می مونن مهدکودک. با مادر پدرهای خسته ی از کار برگشته که دیگه نه حال بچه داری دارن نه نای غذا پختن. حالا می دونم که چرا وقتی مدام با آهو کل کل می کنم که بچه درس بخون و اون بی خیال از کنارم رد می شه و چشم غره ای بهم می ره و فردا نمره بیست می ذاره جلوی روم، دلیلش چیه. این از همون آرامشی آب می خوره که آهو توش بزرگ شده. با اینکه پدرش هیچوقت کنارش نبوده و مادرش نصف بیشتر روز ازش دور بوده، اما توی خونه ی پر مهری بزرگ شده که ریشه هاشو محکم کرده. امیدوارم آهو توی بچه گی هیچوقت از اینکه مامانش بره و دیگه هیچوقت برنگرده، نترسیده باشه.

Dec 14, 2011

فاصله

باید دو تا نامه بنویسم.
برای دو نفر.
به یکی بگویم حکایت ما حکایت کوری خواهد شد که عصا کِشِ کورِ دگر شود. بگذر.
به یکی هم بگویم دلم برایت تنگ می شود. همینجوری بی دلیل.
بعد به زندگیم ادامه دهم.

Dec 11, 2011

*
توی سرم بازار مسگرهاست. رفتم استخر کمی فراموش کنم، نشد. یه نفر مدام توی سرم حرف می زند. اینجا باز کمی در امانم. فیس بوک که تا یک چیز می نویسم فامیل از چهار سر دنیا می شنوند. زندگی شده توی راهرو. همه جلوی چشم همیم. همه روزی صد بار همدیگر را می بینیم. همه هم فقط یک روی هم را می بینیم. تلاشی برای بیشتر فهمیدن نمی کنیم. وقت نداریم. فقط تلاش می کنیم به روز باشیم. که هی بگوییم من اینجام. من هستم. مرا فراموش نکنید. انگار هر لحظه داریم بیشتر غرق می شویم. شبهای تنهایی را سر می کنیم در حسرن دو لایک مجازی. مدام کفتر جَلد ذهنمان روی بام آپدیت هایمان می نشیند. چراغهای سبز، دایره های کوچک رنگی که توی چشم به هم زدنی هر رابطه ای را ممکن می کند. همه از پنجره هایمان به هم سلام می کنیم. عاشق می شویم. قهر می کنیم. به همین راحتی. چی شد پس تلاش برای حدس زدن چهره ی کسی؟ کجا رفت حسرت شنیدن صدایش؟ تلاش برای خواندن افکارش؟ لمس دستهایش؟ صبر برای به بار نشستن یک رابطه کجا رفت؟ زندگی در دنیای موازی پر از رنگ و نور و صدا لذتش کجاست؟ دیگر سکوتی نمانده. دیگر تخیلی نمانده. هیچ چیز را نمی توان خیال کرد و در سکوت سیگاری گیراند و خیره شد به کوههای پر برف.

*Protesto

Nov 16, 2011

دوباره

چند روز بعد از تماشای فیلم ... توی یک شب پاییزی بود که او برای همیشه از زندگی من رفت. فقط چند ماه طول کشید تا باور کنم چه اتفاقی افتاده. شکستم. توی یک چاه تاریک افتاده بودم و با هر تلاشی فقط پایین تر می رفتم. فکر نمی کردم بتوانم به زندگی ادامه بدهم. از گل فروشی نزدیک شرکت دو تا گلدان کوچک گرفتم به نیت خودمان. تلاشی مذبوحانه برای حفظ خاطره ی آن چه که دیگر نبود. هر روز آبشان دادم. توی آفتاب گذاشتم. هر روز نگاهشان کردم. و انتظار کشیدم. گلدانها بعد از چند ماه خشک شدند. یک روز تابستانی گلدانهای کوچک خشک شده را که از زمستان سال قبل تیمار کرده بودم انداختم توی سطل آشغال. روزهای برزخی گذشته بود. و من نمُرده بودم. دوباره با زندگی آشتی کردم. حالا خیلی چیزها مثل قبل نیست. کاری ندارم که چی بر من گذشت و چی در من ماند و چی برای همیشه در من نابود شد. ولی دوباره کتاب خریدم. خواندم. سینما رفتم. خندیدم. کسی چه می داند شاید دوباره هم عاشق شدم. توی این شبهای بلند پاییزی. کسی از رفتن کسی نمی میرد. رفتن آنهایی که دوستشان داریم، فقط به ما یاد می دهد که عشق هم مثل خیلی چیزهای دیگر این دنیا کامل نیست. که باید با نقصان هایش بپذیریمش. وقتی آمد آغوشمان را برایش بگشاییم و وقتی رفت دستی تکان دهیم برایش. تا بیش از این ناامید و تنها نشویم. حالا امروز بعد از یک سال عزم کردم دوباره گرد و غبار اینجا را بتکانم و از روزهایم بنویسم. روزهای بی عشق. ولی بی مرگ هم.

Mar 14, 2011

حرف آخر

نوشتن هم دیگر به کار نمی آید، وقتی رفتن را انتخاب کرده ام.
.
.
.

Mar 2, 2011

با تو



دستم به نوشتن این روزها نمی رود. با خودم می گویم مگر می شود باری به این سنگینی را در کلمات خلاصه کرد. دستم را می گذارم روی عکسهایت. دستم را فشار می دهم روی چشمانت. روی پیشانیت. اما به تو نمی رسم. اشکهایم هست که می ریزد روی صورتت. کاش تمام غم من نبودن تو بود. اما گذشتن تک تک روزها و خاموش شدن تک تک روزنه های امید، و فرو ریختن تک تک باورها، و رسیدنِ آرام آرام من به این حقیقت که آدم ها هنوز هم می روند، از نبودنت هم سخت تر است. باور کن.

Feb 9, 2011

من 6

قرار شد کارها را تا عید دستم بگیرم. هم از خانه و هم هفته ای دو روز از شرکت. آخرش هم افتاد گردن خودم. چه می شود کرد. این روزها که همه چیز انگار دارد توی خواب اتفاق می افتد حتمن این هم باید اینطور می شد. اعتماد نکردند کار را به یک آدم جدید بسپرند. من هم تا عید پیش می برمشان و سال جدید بچه هایم را می سپرم انشالله به آدمش. خوب است. تا عید هفته ای سه روز وقت دارم به زندگی خودم برسم و بقیه اش هم با کار شرکت می گذرد. مشکلی نیست. این روزها که باید بگذرد. بگذار این چهل روز هم بگذرد. در کنار تمام روزهایی که بدین گونه آمد و رسید و گذشت و من هرگز خوابشان را هم نمی دیدم. در عوض این شبها مدام خواب یک بچه می بینم. بچه ی کوچک در آغوشم. بچه ی کوچک در کنارم. بچه ی کوچک جلوی رویم. نمی دانم تعبیرش چیست. نمی دانم از من چه می خواهد. ولی مدام با من است. هر چه روزم سخت تر باشد شب بیشتر می آید توی خوابم. گاهی فکر می کنم نکند این بچه ی کوچک خندان توی خواب با عروسکی که روی پاتختی گذاشته ام ارتباطی داشته باشد. نکند واقعیت و رویا در هم تنیده شده اند.
نوشته هایم خیلی به درد خواندن نمی خورد. فقط می نویسم تا به خاطر داشته باشم روزهایم توی زمستان 89 چطور گذشت.

Feb 6, 2011

من 5

کارهایم خیلی شلوغ است. روزهای آخر کار و راست و ریست کردن پرونده های نیمه تمام و منتظر ماندن برای نیروی جدید حرصم را درآورده. یکماه است استعفا داده ام. هنوز مثل خر دارم دنبال کارها می دوم. تازه رئیسم هفته قبل پیشنهاد داده که تا عید بمانید. پرونده ها را نمی شود نیمه کاره داد دست یکی دیگر. هر روز چند ساعت بیایید شرکت. پیش بینی می کردم این اوضاع را. اول گفتم نیستم. نمی توانم. نمی خواهم. اما باز حسن نیت نشان دادم و گفتم اگر خیلی مایلید پرونده های نیمه تمام را می برم خانه برای پیگیری و باقی قضایا. تا ترخیص. پروژه ای. شرکت هم نمی آیم. مگر زمانی که واجب باشد. چون می دانم چند ساعت آمدن من به شرکت همان و دوباره صبح تا غروب درگیر بودن همان. به نظرم خیلی خوشش نیامد. حالا هم آگهی زده اند برای همکار جدید. من هم منتظرم یکی بیاید زودتر نجاتم دهد. اینکه چرا این کار را کردم و تا عید هم نماندم، سوالی است که صبح ها به ذهنم می رسد. اگر قرار نباشد بدو بدو شال و کلاه کنم برای رسیدن به شرکت توی ترافیک صبحگاهی، پس قرار است چکار کنم؟ عادت ندارم. گاهی می ترسم اگر پشیمان شوم چه؟ اما فکر کنم این اولین قدم برای تغییر بود. من اولین قدم را برداشتم چون به آن نیاز داشتم. امیدوارم تغییرات خوب بعدی هم بدنبالش سراغم بیاید.

چشم دوخته ام به آنجا که نمی دانم کجاست.

Feb 1, 2011

نیمروز

همه چیز حقیقی ست. من طاقباز خوابیده ام و ساعد چپم روی پیشانیم است. تو به پهلو خوابیده ای. رو به من. دست چپت موازی بدنت و دست راستت جلوی سینه ات خم شده. نفس عمیق می کشی. می شود نفسهایت را شمرد. ارتعاش هر بازدمت به لاله ی گوش راست من می خورد. از این فاصله می شود حتی خطوط چهره ات را با چشمان بسته تصور کرد. خطی وسط دو ابرو افتاده. چند طره از موها روی پیشانی آمده. ابروها در هم تنیده شده اند. گودی زیر چشمانت، خط بالای چانه، پره های بینی، همه را با چشمان بسته هم می بینم. صدای نفسهایت را می شنوم. یک .. دو .. یک .. دو .. چشمانم را باز می کنم. تو هفتاد و نه روز است که رفته ای.

Jan 31, 2011

...

استکانهای گل گاوزبون که توی خونه می چرخید و یکیش هم جلوی من می اومد شصتم خبردار می شد که یه خبراییه. یکی سرحال نیست. یا یکی عصبانیه. استکان گل گاوزبون قرمز رنگ با لیمو عمانی معجزه گر بود. نماد آرامشی بود که باید بعد از خوردنش میومد سراغ اونی که باید. معنی دیگه ای نداشت. حالا گل گاوزبون و سنبل الطیب و بهار نارنج رو که ازعطاری خریدم با لیموعمانی گذاشتم توی چای ساز برقی دم بکشه. نمی دونم این جوشونده جای قرصهای خواب شبونه رو می گیره یا نه. نمی دونم هنوز هم معجزه وجود داره یا نه.

Jan 24, 2011

حکایت اسم ها

همه چیز از همون غروب نه سال پیش شروع شد. نشسته بودیم توی ایستگاه اتوبوس میدون آرژانتین. میم گفت حالا که اسمشو برداشتی می خوای اسم جدیدشو چی بذاری؟ وبلاگمو می گفت. اول اسمشو گذاشته بودم "از رنجی که می بریم". هنوزم فکر می کنم اسم خوبی بود. اما نمیدونم چرا برش داشته بودم. اون شب یه کم فکر کردم. و فوری گفتم آهو. این اسمم انتخاب نکردم که یه آهوی ناز ملوس رو توی وبلاگستان یا سالها بعد توی گودر تداعی کنم. این اسمی بود که صاحبش خیلی توی زندگیم و توی ذهنم غالب بود. اون شب اصلن فکر نکردم اسم یه وبلاگ چقدر می تونه توی ذهن خواننده تاثیر بذاره. بعدش دیگه شدم آهو. سالها گذشت و من آهو موندم. هیچوقت نفهمیدم عکس العمل ملت در مقابل این اسم چی بود. آیا باورش کردن؟ فکر کردن اسم خودمه؟ فهمیدن اسم مستعاره؟ نفهمیدم. خیلی اوقات با این اسم راحت نبودم. اما دیگه جا افتاده بود و نمی خواستم عوضش کنم. حالا بعد از سالها، همه چیز فرق کرده. می خوام خودم باشم. من فکر می کنم آهو اسم خیلی قشنگیه. تاثیریه از کتاب زیبای "شوهر آهو خانم" بر من. صاحبش هم خیلی عزیزه. ولی من صاحبش نیستم. به همین سادگی. خلاصه اینکه آهو خانم، ببخشید که نه سال اسمتو کِش رفتم. تو هم دیگه برای خودت خانمی شدی. هنوز که هنوزه هر وقت صفحه وبلاگم بازه و تو ناخودآگاه چشمت بهش می خوره ازت خجالت می کشم. فکر کنم حتی اگر هم به روی خودت نیاری، باز انقدر بزرگ شدی که دلت نخواد یکی دیگه توی گودر، آهو باشه و توی وبلاگش، آهو باشه و الخ .. امروز اسمتو با احترام روی بالش قرمز می گذارم و بهت برمی گردونم.

دوستدارت
مامان

Jan 22, 2011

اسد

همه چیز انگار دارد در رویا پیش می رود. روزها و شبها می گذرند. گاهی خوب گاهی بد. دیشب کلی برای شیرهای باغ وحش دلم سوخت و گریه کردم. من همیشه تصورم از باغ وحش ایران، دیدن شیرهای خواب آلود گوشه ی قفس و فیلهای بزرگ با زنجیرهایی به پا بوده. هیچ تصور دیگری ازشان نداشتم. برای همین تصویرهای گنگ ویران شده هم خیلی ناراحت شدم.

Jan 15, 2011

The Wall

نشسته ام توي دفتر و با وسواس تمام دارم كارهايم را سر و سامان مي دهم. اولين دانه هاي برف دارند آرام آرام روي زمين مي نشينند. ديشب بين اميد و ياس در نوسان بودم. تصوير اين روزهايم اين است. انگار كه با ديوار حرف بزنم. با يك روزن كوچكِ كوچكِ نور. حرف مي زنم و مي زنم و مي زنم. از اميد مي گويم. از صبر. صبر. صبر. اما هيچ صدايي كه از ديوار به گوش نمي رسد. آنوقت صبرم تمام مي شود. خودم از خودم عصباني مي شوم. مشت مي كوبم به ديوار. خراشش مي دهم با ناخن هايم. چنگ مي زنم روي تمام اميدهايم. چنگ مي زنم به ديوار بلند. ديوار همانطور ايستاده ساكن و خاموش و بلند. بعد با دستاني كه درد دارند مي نشينم پاي ديوار، مايوس. خسته. چند ساعت بعد دوباره چيزي در من بيدار مي شود. دوباره از نو. بلند مي شوم و با ديوار حرف مي زنم. با آن روزن كوچكِ كوچكِ نور. حرف مي زنم و مي زنم و مي زنم. تا بار بعد كه دوباره نااميد شوم از ديوار و قلبم بشكند و خراش بكشم روي ديوار و مشت بكوبم به آرزوها و اميدهايم. ديوار بلند، شده اميد و صبر و خشم من. هر لحظه آينه ي احساسي از من است. اما ديوار است. از هر طرف كه نگاهش كنم باز ديوار است. يك ديوار بلند با يك روزن كوچكِ كوچكِ نور كه براي خودم نگه داشته ام. و نمي دانم اين نور از روزن عبور خواهد كرد و تاريكي دنياي مرا روشن خواهد كرد يا كم كم و براي هميشه خاموش خواهد شد.

Jan 11, 2011

3

همونطور كه پيش بيني مي كردم شركت اول درخواست استعفامو شوخي گرفت. بعد فكر كردن كار بهتر پيدا كردم. بعد فكر كردن دارم شانتاژ مي كنم و باقي قضايا. هر بار كه ديدن جدي سر حرفم هستم و بحث هيچ كدوم اينها نيست باور نكردن. استدلالهايي مي آوردن كه خودمم اگه بعنوان يك شنونده مي شنيدم باورم مي شد كارم منطقي نيست. اما خوب هر كسي خودشو بهتر مي شناسه. يه جايي هست كه آدم مي گه ديگه بسه. شرايط كار هم بي تاثير نيست. اما اگر تصميم به رفتن نگرفته بودم باز شرايط رو به نفع خودم تغيير مي دادم. اما يه دلايلي گاهي اوقات خيلي شخصي هستن. كه اصلن نمي توني براي كسي توضيح بدي يا قانعش كني. فقط خودت قانع شدي چون تنها خودت بودي كه شرايط زندگي خودتو مي دونستي. حالا به نظر مي رسه كوتاه اومدن و فقط فرصت خواستن تا كارو به يكي ديگه تحويل بدن. منم كه از اول گفته بودم تا تحويل كامل كارم كنارشون هستم. اينه كه اين روزا به دوندگي مي گذره. جالب اينجاست كه تمام زحمتي كه كشيدم براي گشايش اعتبار اسنادي سه چهار تا پرونده خريد؛ درست موقعي به بار مي شينه كه دارم مي رم. اما من تصميممو گرفته بودم. تا بيست روز ديگه تمومه. سه سال كار كردن با اين مجموعه و ترك كردنش؛ در برابر يه چيزايي در زندگي هيچي نيست. هيچي.
براي شركت آرزوي پيشرفت و براي خودم آرزوي يك دل سير استراحت مي كنم. البته تا شروع راند بعدي.
Free counter and web stats