Jul 31, 2004

نامه

*
سلام.احوالت چطور است ؟
ديدم كه آمدي .. خوب است .. قضيه ي خوك را كه گفته بودم برايت. يادت هست؟ به تو قولي داده بودم. سر قولم هستم.
ديشب نشستم و فيلم شبهاي روشن را تماشا كردم. چند روز است كه وير فيلم ديدن گرفته ام. خيلي از فيلمهايي را كه هنوز نديده ام دارم مي بينم. اين هم يكي از آنها بود . منتظر يك ايميل هم بودم .. كه قرار بود پنج شنبه شب برسد .. و هنوز نرسيده .. فكر كنم فرستنده اش گرفتار است .. وگرنه محال است فراموش كند كه يك ايميل چقدر مي تواند خوشحالم كند اين روزها ..
ديشب كه داشتم فيلم را مي ديدم مدام با خودم فکر می کردم که اصلا دوست داشتن چيست ؟ .. واينكه اصلا بايد دوستت داشته باشم يا نه .. واينكه اصلا آيا دوستت دارم يا نه .. وقتي تكه هاي پازل ذهنم را ميگذارم كنار هم مي بينم آنقدر براي خودم دليل دارم كه بخواهم دوستت داشته باشم. با اين كه مي دانم دوست داشتن مي تواند هيچ دليلي هم نداشته باشد ..
اگر از حال من بخواهي خوبم .. با بي پروايي ِتمام نشسته ام سر راه زندگي و سهمم را مي طلبم .. كار مي كنم. نقشه هاي جورواجور براي كارم مي كشم .. ذهن جاه طلبم را مي كشانم تا آن بالابالا ها .. تصميم گرفته ام با جديت تمام كار كنم. همانطور كه قبلا مي كردم. اما بيشتر و جدي تر. خسته هستم اما نااميد نه. رازهايم را هم نگه می دارم توی دلم .. آرزوهايم را .. گرچه تو كم و بيش آنها را می دانی ..
آقاي عليزاده ديروز برايم چند تا پوستر از كارهايش آورد كه همه را زده ام همينجا جلوي چشمم .. حالا هر وقت وارد اتاقم مي شوم باستر كيتون با آن چشمهاي گشادش به من خيره مي شود .. هدايت شق و رق نشسته تماشايم مي كند .. جلال در بند به رويم لبخند مي زند .. جوليتا ماسينا مرا ياد فيلم جاده مي اندازد .. شريعتي با آن مغز مشت شده و نگاه نافذ سوال پيچم مي كند .. انيشتن زبانش را درآورده .. و اقيانوس غم بلاي بم را در ذهنم زنده مي كند .. همه چيز با هم و در كنار هم . مثل خودِ زندگي. كه می خواهم همه چيزش را با هم بچشم ..
داشتم مي گفتم .. من اينجا از همه چيز مي نويسم .. و تو مي خواني .. همه مي خوانند .. حتي آنهايي كه مرا نمي شناسند يا آنهايي كه در زندگي روزمره چند كلمه اي بيشتر از من نمي شنوند .. اما من اينجا همه چيز را مي نويسم .. و فكر مي كنم كمترين فايده اش اين است كه تو مرا بيشتر مي شناسي .. و من ذهنم را باز می کنم تا تو آرام آرام به درونش راه پيدا کنی .. و چه خوب كه من اين شانس را دارم .. بله .. اين شانس بزرگي ست .. كه ما در دنيايي جدا از دنياي آدمهاي معمولي هم راهي براي نزديك شدن به هم داریم .. راهي براي اينكه بدانيم چه هستیم و چه مي خواهیم ..
قربانت
زني كه با نام آهو مي نويسد.

Jul 30, 2004


 نامه


سلام.احوالت چطور است ؟


ديدم كه آمدي .. خوب است .. قضيه ي خوك را كه گفته بودم برايت. يادت هست؟ به تو قولي داده بودم. سر قولم هستم.


ديشب نشستم و فيلم شبهاي روشن را تماشا كردم. چند روز است كه وير فيلم ديدن گرفته ام. خيلي از فيلمهايي را كه هنوز نديده ام دارم مي بينم. اين هم يكي از آنها بود . منتظر يك ايميل هم بودم .. كه قرار بود پنج شنبه شب برسد .. و هنوز نرسيده .. فكر كنم فرستنده اش گرفتار است .. وگرنه محال است فراموش كند كه يك ايميل چقدر مي تواند خوشحالم كند اين روزها ..


ديشب كه داشتم فيلم را مي ديدم مدام با خودم فکر می کردم که اصلا دوست داشتن چيست ؟ .. واينكه اصلا بايد دوستت داشته باشم يا نه .. واينكه اصلا آيا دوستت دارم يا نه .. وقتي تكه هاي پازل ذهنم را ميگذارم كنار هم مي بينم آنقدر براي خودم دليل دارم كه بخواهم دوستت داشته باشم. با اين كه مي دانم دوست داشتن مي تواند هيچ دليلي هم نداشته باشد ..


اگر از حال من بخواهي خوبم .. با بي پروايي ِتمام نشسته ام سر راه زندگي و سهمم را مي طلبم .. كار مي كنم. نقشه هاي جورواجور براي كارم مي كشم .. ذهن جاه طلبم را مي كشانم تا آن بالابالا ها .. تصميم گرفته ام با جديت تمام كار كنم. همانطور كه قبلا مي كردم. اما بيشتر و جدي تر. خسته هستم اما نااميد نه. رازهايم را هم نگه می دارم توی دلم .. آرزوهايم را .. گرچه تو كم و بيش آنها را می دانی ..


آقاي عليزاده ديروز برايم چند تا پوستر از كارهايش آورد كه همه را زده ام همينجا جلوي چشمم .. حالا هر وقت وارد اتاقم مي شوم باستر كيتون با آن چشمهاي گشادش به من خيره مي شود .. هدايت شق و رق نشسته تماشايم مي كند .. جلال در بند به رويم لبخند مي زند .. جوليتا ماسينا مرا ياد فيلم جاده مي اندازد .. شريعتي با آن مغز مشت شده و نگاه نافذ سوال پيچم مي كند .. انيشتن زبانش را درآورده .. و اقيانوس غم بلاي بم را در ذهنم زنده مي كند .. همه چيز با هم و در كنار هم . مثل خودِ زندگي. كه می خواهم همه چيزش را با هم بچشم ..


داشتم مي گفتم .. من اينجا از همه چيز مي نويسم .. و تو مي خواني .. همه مي خوانند .. حتي آنهايي كه مرا نمي شناسند يا آنهايي كه در زندگي روزمره چند كلمه اي بيشتر از من نمي شنوند .. اما من اينجا همه چيز را مي نويسم .. و فكر مي كنم كمترين فايده اش اين است كه تو مرا بيشتر مي شناسي .. و من ذهنم را باز می کنم تا تو آرام آرام به درونش راه پيدا کنی .. و چه خوب كه من اين شانس را دارم .. بله .. اين شانس بزرگي ست .. كه ما در دنيايي جدا از دنياي آدمهاي معمولي هم راهي براي نزديك شدن به هم داریم .. راهي براي اينكه بدانيم چه هستیم و چه مي خواهیم ..


قربانت


زني كه با نام آهو مي نويسد.


Jul 29, 2004

شهري نه چندان زيبا

*

با سر درد از سينما بيرون مي آيم. مثل اين است كه مغزم هر آن بخواهد بتركد. شهر زيبا فيلمي درد آور است.با آدمهايي مفلوك كه همه حق دارند به حق خود برسند. آدمهاي اين فيلم همه حق انتخاب دارند اما در عمل مجبورند علي رغم ميل خود تنها راه باقيمانده را برگزينند. پس در واقع برتري انسان نسبت به حيوان كه همان قدرت انتخابش است در فيلم زير سوال مي رود. مشكل بعدي پول است. كه اگر در زندگي اين‌ آدمها جايي داشت خيلي راحت مي توانستند مشكلات را ازسر راه بردارند و حتي سر اسلام هم كلاه شرعي بگذارند. همان اسلام و شرعي كه هر كجا به بن بست مي رسد مثل دزدي كه از در نمي تواند وارد شود از پنجره وارد مي شود يا خودش خودش را نقض مي كند. در صحنه اي از فيلم پيشنماز معتقد است كه نصرالله بايد از خون دخترش بگذرد و در جايي ديگر وقتي اصرار او را مي بيند اعتقاد دارد كه او حق دارد كه قصاص بخواهد .و خود نصرالله( با بازي جادويي قريبيان ) كه در اين ميان به همه چيز شك كرده حتي به عدل خدا .. و همان شيعه ها و طرفدارانش كه برعكس به هنگام لزوم همديگر را تنها مي گذارند. يعني صحنه ي استشهاد جمع كردن نصرالله در مسجد . وقتي فقط دو امضا از ميان آن همه نماز جماعت گزار جمع مي شود !
فيروزه زني تنهاست. كه اگر شوهر هم داشته باشد به زعم من تنهاست.زني كه از شوهرش فقط انگشتري برايش مانده و كودكي.فيروزه و روسري آبي و پنجره اي با قاب آبي رنگ كه تنها دريچه ايست كه او را با زندگي آشتي مي دهد. پشت اين پنجره منتظر اعلي مي ماند. طبيعي است كه زني مثل او با آمدن اعلي برانگيخته شود. اعلي با كودكش بازي مي كند.اعلي با او حرف مي زند. اعلي با او مي خندد. حتي اگر چند سال از او كوچكتر باشد و به خاطر دزدي در كانون بوده باشد. او براي نجات فيروزه تنها راه حل است .. با اينكه در اواخر فيلم فيروزه به اعلي مي گويد طلاق گرفته اما من دلم مي خواهد اين گفته ي او را هم دروغي كودكانه بدانم. يعنی تنها راهی كه برايش باقي مانده تا اعلي را كنار خود نگه دارد.
دو راهيِ انتخاب در طول فيلم مدام در حال چرخش از روي دوش يكي به روي دوش ديگري ست. از نصرالله گرفته تا همسرش تا فيروزه تا اعلي و دست آخر هم خود بيننده. نصرالله اكبر را ببخشد يا نبخشد ؟ پول ديه را چطور جور كند تا اكبر به قصاص برسد ؟ از قصاص بگذرد و با پول ديه دختر معلولش را با عمل نجات دهد يا نه ؟ آنوقت با عذاب وجدان از اينكه خون دخترش را فروخته چه كند ؟ فيروزه به اعدام اكبر تن دهد يا نه ؟ به عشق اعلي فكر كند يا نجات اكبر؟ اعلی به ازدواج اجباري تن دهد يا اعدام اكبر ؟ مادر به بي سرپناهي تن دهد يا ازدواج تحميلي دختر معلولش ؟ .. كارگردان چقدر مي تواند بي رحم باشد كه اينگونه با جسارت تمام اين آدمهاي بيچاره و موقعيت هاي وحشتناك را لخت كند و جلوي چشمان من رديف كند. آنقدر كه از بدبختي اين آدمها گريه ام هم نمي گيرد. چيزي مثل هجوم ملخها به مغزم هجوم مي آورد و مرا زير بار سنگيني از انتخاب راه حل له مي كند. حتي آهنگ سلطان قلبها هم در اين فيلم از انتخاب حرف مي زند. (يه دلم مي گه برم .. يه دلم مي گه نرم ..)
پس انتخاب واقعي چيست ؟ كداميك از اين آدمها به ميل خود انتخاب مي كنند وقتي كه مجبورند به تنها راه باقي مانده پيش روي خود چنگ بياندازند ؟
اما من شهر زيبا را با تمام تلخيش دوست داشتم .. فيروزه را با عشق و بی قراريش. اعلی را با معرفتش. نصرالله را با آن بغض هميشگيش. همسرش را. اکبر را .. تمام آدمهايی را که اينجا دور هم جمع شده بودند تا بلکه يکيشان حداقل يکيشان به خواسته ی واقعيش برسد .. که نرسيد. اما فرهادي را به خاطر اينكه با اين فيلم مرا به چهار ميخ كشاند نمي بخشم ..
راستي .. ببخشم يا نبخشم …؟
*

دخترك با اصرار خواست لباس عروسي ام را برايش پيدا كنم تا بپوشد. چه لذتي مي برد و چه هيجاني دارد. ديگر اصلا مهم نيست كه اين لباس سالها گوشه اي پنهان بوده تا خيلي چيزها را به يادم نياورد. حالا او لباس را پوشيده و مثل يك عروس واقعي شده. موقع راه رفتن دامن لباس را بالا مي گيرد تا زمين نخورد و سنگيني لباس وادارش كرده تا سعي كند موقر باشد. يك بار گريه مي كند كه چرا لباس برايش بزرگ است. دو بار هم لباس به پايش گير مي كند و مي افتد زمين. دختركي هفت ساله در لباس عروس. آخرش هم با همان لباس مي نشيند به تماشاي كارتون!
تماشا كردنش مرا مي برد توي سالهايي كه بالاخره قرار است روزي از راه برسند. شبي كه دخترك ، عروسي جوان شده در لباس سفيد. مواظب است تا دامن به پاهايش گير نكند. خودش را در آينه برانداز مي كند و من قند توي دلم آب مي شود. دختركِ بازيگوش چند سال پييش ، حالا چقدر توي اين لباس دست نيافتني شده . دستم ديگر به او نمي رسد. او هم قرار است با دود اسپند و هلهله از پنجره اي بگذرد كه من سالها پيش گذشته ام ..
من تماشايش مي كنم. دلم از زيبايی اش ضعف مي رود و غمي چنگ مي اندازد به تمام وجودم. چه حس عجيبي ست. مثل اين مي ماند كه عروسك هميشگيت را از تو بگيرند و تو فقط بتواني تماشايش كني. هيچكس نمي فهمد كه تو سالها با او زندگي كرده اي و در كنارش بوده اي. ميان هياهو گم مي شوي. اين پرنده ي سفيد كوچك ، دست نيافتني مي شود برايت. كفشهايش را پايش مي كني. مراقبي تا لباس به تنش بنشيند. مراقبي تا لباس به پايش گير نكند. چشم از او بر نمي داري. اما مي گذاري برود .. و مي رود .. همانطور كه تو سالها پيش رفتي.
اوووه. چه سخت است. تحمل تمام اين ها چه سخت است. و دختركي كه روزی عروس شود چه می داند من به چه چيز فكر مي كنم.
حالا مي فهمم. من هم هيچوقت مادرم را نفهميده ام ..

شهری نه چندان زيبا


با سر درد از سينما بيرون مي آييم. مثل اين است كه مغزم هر آن بخواهد بتركد. شهر زيبا فيلمي درد آور است.با آدمهايي مفلوك كه همه حق دارند به حق خود برسند. آدمهاي اين فيلم همه حق انتخاب دارند اما در عمل مجبورند علي رغم ميل خود تنها راه باقيمانده را برگزينند. پس در واقع برتري انسان نسبت به حيوان كه همان قدرت انتخابش است در فيلم زير سوال مي رود. مشكل بعدي پول است. كه اگر در زندگي اين‌ آدمها جايي داشت خيلي راحت مي توانستند مشكلات را ازسر راه بردارند و حتي سر اسلام هم كلاه شرعي بگذارند. همان اسلام و شرعي كه هر كجا به بن بست مي رسد مثل دزدي كه از در نمي تواند وارد شود از پنجره وارد مي شود يا خودش خودش را نقض مي كند. مثلا در جايی از فيلم پيشنماز معتقد است كه ابوالقاسم بايد از خون دخترش بگذرد و قاتل را ببخشد و در جايي ديگر وقتي اصرار او را مي بيند معتقد می شود كه او حق دارد كه قصاص بخواهد ! و خود ابوالقاسم ( با بازي جادويي قريبيان ) كه در اين ميان به همه چيز شك كرده حتي به عدل خدا .. و همان شيعه های نمازگزار كه برعكس به هنگام لزوم همديگر را تنها مي گذارند. يعني صحنه ي استشهاد جمع كردن نصرالله در مسجد . وقتي فقط دو امضا از ميان آن همه نماز جماعت گزار جمع مي شود !


فيروزه زني تنهاست. كه اگر شوهر هم داشته باشد به زعم من تنهاست.زني كه از شوهرش فقط انگشتري برايش مانده و كودكي.فيروزه و روسري آبي و پنجره اي با قاب آبي رنگ كه تنها دريچه ايست كه او را با زندگي آشتي مي دهد. پشت اين پنجره منتظر اعلي مي ماند. طبيعي است كه زني مثل او با آمدن اعلي برانگيخته شود. اعلي با كودكش بازي مي كند.اعلي با او حرف مي زند. اعلي با او مي خندد. حتي اگر چند سال از او كوچكتر باشد و به خاطر دزدي در كانون بوده باشد. او براي نجات فيروزه تنها راه حل است .. با اينكه در اواخر فيلم فيروزه به اعلي مي گويد طلاق گرفته اما من دلم مي خواهد اين گفته ي او را هم دروغي كودكانه بدانم. يعنی تنها راهی كه برايش باقي مانده تا اعلي را كنار خود نگه دارد.


دو راهيِ انتخاب در طول فيلم مدام در حال چرخش از روي دوش يكي به روي دوش ديگري ست. از ابوالقاسم گرفته تا همسرش تا فيروزه تا اعلي و دست آخر هم تا خود بيننده. ابوالقاسم اكبر را ببخشد يا نبخشد ؟ پول ديه را چطور جور كند تا اكبر به قصاص برسد ؟ از قصاص بگذرد و با پول ديه دختر معلولش را با عمل نجات دهد يا نه ؟ آنوقت با عذاب وجدان از اينكه خون دخترش را فروخته چه كند ؟ فيروزه به اعدام اكبر تن دهد يا نه ؟ به عشق اعلي فكر كند يا نجات اكبر؟ اعلی به ازدواج اجباري تن دهد يا اعدام اكبر ؟ مادر به بي سرپناهي تن دهد يا ازدواج تحميلي دختر معلولش ؟ .. حتي آهنگ سلطان قلبها هم در اين فيلم از ترديد حرف مي زند. (يه دلم مي گه برم .. يه دلم مي گه نرم ..) كارگردان چقدر مي تواند بي رحم باشد كه اينگونه با جسارت تمام اين آدمهاي بيچاره و موقعيت هاي وحشتناك را لخت كند و جلوي چشمان من رديف كند. آنقدر كه از بدبختي اين آدمها گريه ام هم نمي گيرد. چيزي مثل هجوم ملخها به مغزم هجوم مي آورد و مرا زير باري سنگين براي انتخاب راه حل له مي كند.


پس انتخاب واقعي چيست ؟ كداميك از اين آدمها به ميل خود انتخاب مي كنند وقتي كه مجبورند به تنها راه باقي مانده پيش روي خود چنگ بياندازند ؟



اما من شهر زيبا را با تمام تلخيش دوست داشتم .. فيروزه را با عشق و بی قراريش. اعلی را با معرفتش. ابوالقاسم را با آن بغض هميشگيش. همسرش را. اکبر را .. تمام آدمهايی را که اينجا از بد حادثه دور هم جمع شده بودند تا بلکه يکيشان حداقل يکيشان به خواسته ی واقعيش برسد .. که نرسيد. اما فرهادي را به خاطر اينكه با اين فيلم مرا به چهار ميخ كشيد نمي بخشم ..


راستي .. ببخشم يا نبخشم ؟!



 


 


 


 


 

Jul 27, 2004

خوردن نهار حين تماشاي فيلم مهمان مامان. آخرين قهوه. حرفهاي خودماني. ساعت آخر. دقيقه هاي آخر.ثانيه هاي آخر. خداحافظي. بستن ساك سفر. اس.ام.اس هاي غافلگير كننده.و اطمينان از اينكه در ياد كسي هستی .. شب و جاده. شب و سكوت. مقصد. خنده هاي زيرزيركي. بيدار ماندن تا خروس خوان. صبح و دوباره خداحافظي. فكر كردن به خستگي هواپيما. به سفري كه در دل اين سفر است .. زناني كه نمي خواهند تمام شوند. زنان عشق.زنان آينه. زنان زندگي. رقص قاسم آبادي. دل درد از زور خنده. كبابيِ بياد ماندني. بلال هاي تازه از زمين آمده. عكس هاي يادگاري. ماسه. ماسه. ماسه. باران. باران. باران. نشستن زير آسماني كه اينجا خيلي به تو نزديك است. خوراك كدو با عطر كاري. دومات و دوبيت. باز هم جاده. باز هم خداحافظي. برگشتن به خانه. پناه بردن به همان عادت هاي هميشگي. كار و زندگي و زندگي. تماشای فيلم مالنا در تنهايی. و فکر کردن به اينکه همه ی زنانِ تنها مالنايی در وجود خود دارند .. و فكر كردن به تو در پس اين همه هياهو و در عمق اين همه تنهايی ..  


 


 


 

Jul 25, 2004


دخترك با اصرار خواست لباس عروسي ام را برايش پيدا كنم تا بپوشد. چه لذتي مي برد و چه هيجاني دارد. ديگر اصلا مهم نيست كه اين لباس سالها گوشه اي پنهان بوده تا خيلي چيزها را به يادم نياورد. حالا او لباس را پوشيده و مثل يك عروس واقعي شده. موقع راه رفتن دامن لباس را بالا مي گيرد تا زمين نخورد و سنگيني لباس وادارش كرده تا سعي كند موقر باشد. يك بار گريه مي كند كه چرا لباس برايش بزرگ است. دو بار هم لباس به پايش گير مي كند و مي افتد زمين. دختركي هفت ساله در لباس عروس. آخرش هم با همان لباس مي نشيند به تماشاي كارتون!



تماشا كردنش مرا مي برد توي سالهايي كه بالاخره قرار است روزي از راه برسند. شبي كه دخترك ، عروسي جوان شده در لباس سفيد. مواظب است تا دامن به پاهايش گير نكند. خودش را در آينه برانداز مي كند و من قند توي دلم آب مي شود. دختركِ بازيگوش چند سال پييش ، حالا چقدر توي اين لباس دست نيافتني شده . دستم ديگر به او نمي رسد. او هم قرار است با دود اسپند و هلهله از پنجره اي بگذرد كه من سالها پيش گذشته ام ..


من تماشايش مي كنم. دلم از زيبايی اش ضعف مي رود و غمي چنگ مي اندازد به تمام وجودم. چه حس عجيبي ست. مثل اين مي ماند كه عروسك هميشگيت را از تو بگيرند و تو فقط بتواني تماشايش كني. هيچكس نمي فهمد كه تو سالها با او زندگي كرده اي و در كنارش بوده اي. ميان هياهو گم مي شوي. اين پرنده ي سفيد كوچك ، دست نيافتني مي شود برايت. كفشهايش را پايش مي كني. مراقبي تا لباس به تنش بنشيند. مراقبي تا لباس به پايش گير نكند. چشم از او بر نمي داري. اما مي گذاري برود .. و مي رود .. همانطور كه تو سالها پيش رفتي.


اوووه. چه سخت است. تحمل تمام اين ها چه سخت است. و دختركي كه روزی عروس شود چه می داند من به چه چيز فكر مي كنم.



حالا مي فهمم. من هم هيچوقت مادرم را نفهميده ام ..

Jul 20, 2004

چيزي ندارم بگويم جز اين .


 

Jul 19, 2004

بيست دقيقه بعد.


بيب بيب.


.


.


گرم شدم ..


 


 


سردم است ..


 


 


 


 


 


سردم است ..


 


 


 


 

Jul 17, 2004

با ياكريم پشت پنجره


 


مي گويند دل دادن هنر است ! من هم دل دارم .. هر چند وقت يكبار دادمش دست كسي. كارش كه راه افتاد برايم برش گرداند ..


وقتي هم كسي نبود تا ببردش ، مي گذاشتمش لب طاقچه. دلم را مي گويم. هر روز صبح تماشايش مي كردم. قبل از اينكه خودم را در آينه تماشا كنم. حواسم بود كه چسبهايي كه به آن زده ام کی خشک می شوند ..


دلدادگي چيز خوبي ست ! فقط نمي دانم چرا درد دارد. اصلا" چرا بايد درد داشته باشد ؟ مگر وقتي آدم هديه اي به كسي مي دهد بايد دردش بيايد؟ ولي اين يكي درد دارد. آنهم وقتي ببيني اشتباهي دل را داده اي .. يا زود دل را داده اي .. يا زيادي دل را داده اي .. آنوقت بيشتر هم درد دارد.. دردش هم تلخ است ..


 


حالا وقتي دلت را مي دهي به آن كسي كه بايد .. حتي آن وقتي كه بايد ..حتي آن قدري كه بايد ..  باز هم درد دارد اين لامذهب ! ولی اين يکی دردش شيرين است .. مزه ندارد ولي شيرين است .. چراييش را نمي دانم .. هيچ كس ندانست..


 


مي داني ياكريم .. بعضي ها دل نمي دهند اما ادايش را در مي آورند. بعد كه آبها از آسياب افتاد مي بينند دلشان همين گوشه كنار ها بوده.


بعضي ها دل مي دهند اما به روي خودشان نمي آورند. فكر مي كنند كسر شا’ن است اگر بگويند دل داده اند .. مي سوزند و مي سازند و دم نمي زنند.


بعضي ها تا آخر ماجرا دلشان را رو نمي كنند. مثل بازي حكم. تا آخر بازي نمي فهمي بالاخره طرفت دلي دارد كه بدهد يا نه.


بعضي ها كارشان دل دادن است. آنقدر سريع دلشان را از دست يكي مي قاپند و به دست ديگري مي سپارند انگار كه دارند آش نذري خيرات مي كنند. البته اين گروه كارشان راحت تر است. چون در گير و دارِ اين دل دادن ها و گرفتن ها دلشان محكم مي شود .. يعني سفت مي شود .. چه مي گويند بهش ؟ .. پوست كلفت مي شوند .. ديگر هم دردشان نمي آيد!


بعضی ها برعکس‌. تکليفشان با خودشان و دلشان روشن است. زلالند. مثل آب رودخانه که همه چيز در آن پيداست .. دلدادگی شان هم شفاف است .. دردشان هم شيرين ..


بعضي ها هم که تا آخر عمرشان نمي فهمند بالاخره اين چيزي كه دادند رفت دل بود يا نه . تا آخر عمرشان هم نمي فهمند دلدادگي چه رنگيست.. تا آخر عمرشان بي دل مي مانند و نمي دانند با خودشان چه كرده اند ..


 


مي گويند دل دادن هنر است .. اما من كه آخرش نفهميدم .. كاري كه خسارت دارد .. درد دارد .. مرجوعي دارد .. ديگر چگونه هنري ست !؟


 


با اين همه شكايتي ندارم. اصلا" دل براي باختن است ديگر .. براي درد كشيدن .. براي اشك ريختن .. براي بي تاب شدن .. براي هزارتكه شدن ..


فقط بين خودمان باشد ياكريم .. اين بار اگر دل باختي ، همان بهتر كه پسش نگيري . دل هزار پاره را مي خواهي چه كني ؟ آينه ي دق است .. بگذار دلدارت ببردش .. با همان زخمها .. با همان هزار تكه ها .. يادگاري از تو ..


 


اين جور دل دادن هنر است ..


 

عصيان

*
فايده اش چيست كه من هي اينجا بنويسم و بنويسم و بنويسم و ديگران بخوانند و سوئ تعبير شود و هزار جور فكر بكنند و براي خودشان ببرند و بدوزند و تنم كنند !
فايده اش چيست كه من هي اينجا بنويسم و بنويسم و بنويسم و بگويم كه دردم چيست و دغدغه ام چيست و به چه چيز فكر مي كنم و چه چيزي مرا ناراحت مي كند و چه چيزي مرا خوشحال.
فايده اش چيست وقتي كسي از خوشحاليِ من خوشحال نمي شود ..
فايده اش چيست كه من هي اينجا بلند بلند فكر كنم و روحم را بدرم و عريان كنم و به افكارم چنگ بيندازم و درون خودم را بكاوم و كشف كنم و غرق شوم و دست بيندازم به زواياي ديگر ذهنم و دوباره بکاوم و کشف کنم و غرق شوم و اين دايره مدام بچرخد و بچرخد تا آنجا كه ديگر هيچ چيزي نمانَد براي چنگ انداختن .. 
 
فايده اش چيست .. ؟

*
Palpar
 
Mis manos
Abren las cortinas de tu ser
Te visten con otra desnudez
Descubren los cuerpos de tu cuerpo
Mis manos
Inventan otro cuerpo a tu cuerpo 
  
Octavio paz


Jul 16, 2004

عصيان


 


فايده اش چيست كه من هي اينجا بنويسم و بنويسم و بنويسم و ديگران بخوانند و سوئ تعبير شود و هزار جور فكر بكنند و براي خودشان ببرند و بدوزند و تنم كنند !


فايده اش چيست كه من هي اينجا بنويسم و بنويسم و بنويسم و بگويم كه دردم چيست و دغدغه ام چيست و به چه چيز فكر مي كنم و چه چيزي مرا ناراحت مي كند و چه چيزي مرا خوشحال.


فايده اش چيست وقتي كسي از خوشحاليِ من خوشحال نمي شود ..


فايده اش چيست كه من هي اينجا بلند بلند فكر كنم و روحم را بدرم و عريان كنم و به افكارم چنگ بيندازم و درون خودم را بكاوم و كشف كنم و غرق شوم و دست بيندازم به زواياي ديگر ذهنم و دوباره بکاوم و کشف کنم و غرق شوم و اين دايره مدام بچرخد و بچرخد تا آنجا كه ديگر هيچ چيزي نمانَد براي چنگ انداختن ..


 


فايده اش چيست .. ؟


 

Jul 13, 2004

Palpar


 


Mis manos


Abren las cortinas de tu ser


Te visten con otra desnudez


Descubren los cuerpos de tu cuerpo


Mis manos


Inventan otro cuerpo a tu cuerpo


 


 


Octavio paz


 


 

Jul 12, 2004

*
گاهي اوقات اتفاقاتِ ساده ي زندگيمان را آنقدر پيچيده مي كنيم كه خودمان هم در دركش عاجز مي شويم.

خواسته هاي بديهي مان را آنقدر در پيچ و خمِ اما و اگر و چرا گرفتار مي كنيم كه خودمان هم در دركش ناتوان مي شويم.

دنيال چه مي گرديم؟

روزمرگي هايمان را چاشني مناسبتهاي مختلف مي كنيم تا كمتر از يكنواختيِ زندگيمان ملول شويم.

در تمام اين مناسبتها دنبال چه مي گرديم؟ كه هيچوقت نمي يابيم؟

كار خودمان را سخت كرده ايم .سخت.

به جاي اين تكاپوهاي خسته كننده فقط كافيست نگاهي به گوشه ي قلبمان بيندازيم ..

به همين سادگي

Jul 11, 2004


توي تاريك روشن اتاق نشسته ام و فكر مي كنم.گاهي با خودم حرف مي زنم.دراز مي كشم.سرم را مي كشم.نمي توانم تحمل كنم. نفسم زير روتختی بند مي آيد. بلند مي شوم. آهنگ گوش مي كنم.كوهن مي خواند:  .. im waiting for a miracle to come


شعر مي خوانم. كيفم را خالي مي كنم.كتابهاي ولو شده وسط اتاق را مي كشم كنار و همانجا روي زمين مي نشينم.ميان خرت و پرت ها. اين را بر ميدارم. آن يكي را جايش مي گذارم. دخترك مي آيد.با دخترك سر و كله مي زنم.قلقلكش مي دهم و ميان خنده هايش بلند بلند مي خندم.بعد حوصله ام سر مي رود.مي فرستمش دنبال نخود سياه و خودم مي مانم و خودم. باز فكر مي كنم.به عكس نوزده سالگيم روي ديوار خيره مي شوم. سرم را كمي به راست خم كرده ام و دارم با لبخند كمرنگي به خود ِ امروزم نگاه مي كنم. عكس كنار آينه است. نگاهم سر مي خورد روي آينه. روي خودم .. بعد مي روم دوش مي گيرم. زير دوش هم فكر مي كنم وقتي دارم به بازوانم نگاه مي اندازم ..


ياد نظر بانوي پنجشنبه ي لافمفيني توي نظرخواهي همان روز مي افتم.راستش از صبح كه خواندمش حالم گرفته شد. بعضي چيزها در اين نوشته مرا وادار كرد كه بيشتر فكر كنم.


كمي بعد دارم به عروسك خرس قهوه اي شكم گنده ي دخترك نگاه مي كنم و مي خندم.بعد باز هم فكر می كنم. تلفن زنگ مي زند.جواب نمي دهم.حوصله ندارم. به قاب زن برهنه ي سفالي روي ديوار و و آن يكي قاب نگاه مي كنم. آن يكي را بيشتر دوست دارم.سر كشيده ي مردي ست با چشمان بسته كه سر كشيده ي زني به آن تكيه كرده.آرامشي دارند اين مرد و زن. يك ليوان شير كنار دستم است كه سر مي كشم. حالا ديگر هوا تقريبا تاريك شده. اما فرقي نمي كند. چون من هنوز دارم فكر مي كنم و كوهن هنوز منتظر معجزه است! 

Jul 10, 2004

*
شكم بزرگ مرد با هر تكانی از موج پيدا و گم مي شود. زن با روسري و مانتوي مشكي ، تنگِ مرد در آب غلط مي خورد و تمام برآمدگيهاي اندام چاقش از زير لباس نمايان است.زن و مرد با هر فشاری از موج در آب بالا و پايين مي روند و صداي قهقهه ي زن در هوا مي پيچد. آنقدر هم غرق خوشي شانند كه كاري به كار بچه هاي قد و نيم قدشان ندارند كه از ساحل مدام صدايشان مي زنند.

ياد جنيفر لوپز مي افتم ! وقتي با نامزدش در استخر آب تني مي كرد و اندام نيمه عريانش را در آغوشش مي انداخت تا عكاسان و خبرنگاران ژستشان را جاودانه كنند.

اما در خنكاي اين صبح ملس تابستان ، نه فلاشي چشمك مي زند و نه خبر از خبرنگاري هست.



و من اينجا، از پشت نرده هاي اين تراس ، از پشت توري هاي اين پنجره ، از پشت اين ميله هاي آهني ، بوي دريا را تا انتهاي وجودم مي بلعم و به اين زن و مرد نگاه مي كنم.

به اين مردمان ساده ي خوشبخت

*
با چند دست لباس و چند تا كتاب و چند تا سي دي مي روم چند روزي گم شوم .

برمي گردم .. قبل از اينكه دلتنگم شويد ..

شايد هم نشويد ..

كسي چه مي داند

Jul 4, 2004

*
زندگي در نهايت شدت و قوت دست تو را گرفته و دارد دنبال خودش مي كشاندت .خودت را سپرده اي به دستش و داري مي روي. نمي داني كجا ؟ ساحل كجاست ؟ نمي داني. اما داري مي روي. با سرسختي هر چه تمام تر. گاهي هم سكندري مي خوري ! اما مهم نيست.اين هم از ملزوماتِ رفتن است. باز پيش مي روي..

چه خوب مي شد اگر ميتوانستي بنشيني روي نيمكت پارك و ساعتها به بازي بچه ها نگاه كني و فكرت نرود سراغ ديروز و فردا ..

و چه بد مي شد اگر ميان آن همه هياهو نمي توانستي لحظه اي سبك سنگين كني زندگيت را و خوشحال نشوي از آنچه كه هستي و آنچه كه داري ..

همان موقع که پدري همينطوري از سر عادت! يك پس گردني محكم مي خواباند پشت گردن پسربچه يا وقتي زن و مردي به خاطر گم شدن پسركوچكشان با هم درگير مي شوند يا وقتي مربي متشخصي! همسرش را مي نشاند توي ماشين و برمی گردد و بعد از ساعتي نجوای درگوشی ، شماره تلفنش را مي دهد به مادر شاگردش! چقدر خوشحال مي شوي كه يكي از اينها نيستي ..

و تو مي تواني دست دخترك را بگيري و كوله ات را بندازي روي دوشت و در تاريكي خيابان وليعصر ، درست همانجا كه جدولها جويهاي پر درخت را از خيابان جدا كرده اند ، از هر چه هست و نيست جدا شوي و آسوده ى آسوده راه بروي .. آنقدر آسوده كه انگار كني مُرده اي ..

و مي تواني دخترك را ببري غذاي دوست داشتني اش را بخري و شام خوردنش را تماشا كني ..

و وقتي مي آوريش خانه يك ماچ گنده با جمله ى :" مامان خيلي دوست دارم " از او بشنوي و تا مي روي و برمي گردي ببيني خوابش برده ..

سبك سبك مي شوي .. حتي اگر خسته ي خسته باشي ..

و مي تواني ..

مي تواني آنقدر سبك شوي كه فراموش كني به اين فكر كني كه چرا :

there were no sound , no existence ..

چون هنوز از زندگی جدا نشده ای ..

از فردا ..


*
قلب جنيني مي طپد.

قلب جنيني آرام آرام مي طپد.




زندگي در نهايت شدت و قوت دست تو را گرفته و دارد دنبال خودش مي كشاندت .خودت را سپرده اي به دستش و داري مي روي. نمي داني كجا ؟ ساحل كجاست ؟ نمي داني. اما داري مي روي. با سرسختي هر چه تمام تر. گاهي هم سكندري مي خوري ! اما مهم نيست.اين هم از ملزوماتِ رفتن است. باز پيش مي روي..


چه خوب مي شد اگر ميتوانستي بنشيني روي نيمكت پارك و ساعتها به بازي بچه ها نگاه كني و فكرت نرود سراغ ديروز و فردا ..


و چه بد مي شد اگر ميان آن همه هياهو نمي توانستي لحظه اي سبك سنگين كني زندگيت را و خوشحال نشوي از آنچه كه هستي و آنچه كه داري ..


همان موقع که پدري همينطوري از سر عادت! يك پس گردني محكم مي خواباند پشت گردن پسربچه يا وقتي زن و مردي به خاطر گم شدن پسركوچكشان با هم درگير مي شوند يا وقتي مربي متشخصي! همسرش را مي نشاند توي ماشين و برمی گردد و بعد از ساعتي نجوای درگوشی ، شماره تلفنش را مي دهد به مادر شاگردش! چقدر خوشحال مي شوي كه يكي از اينها نيستي ..


و تو مي تواني دست دخترك را بگيري و كوله ات را بندازي روي دوشت و در تاريكي خيابان وليعصر ، درست همانجا  كه جدولها جويهاي پر درخت را از خيابان جدا كرده اند ، از هر چه هست و نيست جدا شوي و آسوده ى آسوده راه بروي .. آنقدر آسوده كه انگار كني مُرده اي ..


و مي تواني دخترك را ببري غذاي دوست داشتني اش را بخري و شام خوردنش را تماشا كني ..


و وقتي مي آوريش خانه يك ماچ گنده با جمله ى :" مامان خيلي دوست دارم " از او بشنوي و تا مي روي و برمي گردي ببيني خوابش برده ..


سبك سبك مي شوي .. حتي اگر خسته ي خسته باشي ..


و مي تواني ..


مي تواني آنقدر سبك شوي كه فراموش كني به اين فكر كني كه چرا :


there were no sound , no existence ..


چون هنوز از زندگی جدا نشده ای ..


از فردا ..


 

Jul 3, 2004

.


.


 


قلب جنيني مي طپد.


قلب جنيني آرام آرام مي طپد.


.


.


 


 

Jul 1, 2004

ترس ، در عين حال كه آدم مطمئن است كساني دوستش دارند ، چقدر مطبوع است .


 


همه گرفتارند/كريستيان بوبن


 

روزها نوك قله هستی . زمزمه هايت هم شنيده می شوند .. شبها قعر دره ای . فريادت هم نمی رسد ..

Free counter and web stats