Jul 29, 2004

شهري نه چندان زيبا

*

با سر درد از سينما بيرون مي آيم. مثل اين است كه مغزم هر آن بخواهد بتركد. شهر زيبا فيلمي درد آور است.با آدمهايي مفلوك كه همه حق دارند به حق خود برسند. آدمهاي اين فيلم همه حق انتخاب دارند اما در عمل مجبورند علي رغم ميل خود تنها راه باقيمانده را برگزينند. پس در واقع برتري انسان نسبت به حيوان كه همان قدرت انتخابش است در فيلم زير سوال مي رود. مشكل بعدي پول است. كه اگر در زندگي اين‌ آدمها جايي داشت خيلي راحت مي توانستند مشكلات را ازسر راه بردارند و حتي سر اسلام هم كلاه شرعي بگذارند. همان اسلام و شرعي كه هر كجا به بن بست مي رسد مثل دزدي كه از در نمي تواند وارد شود از پنجره وارد مي شود يا خودش خودش را نقض مي كند. در صحنه اي از فيلم پيشنماز معتقد است كه نصرالله بايد از خون دخترش بگذرد و در جايي ديگر وقتي اصرار او را مي بيند اعتقاد دارد كه او حق دارد كه قصاص بخواهد .و خود نصرالله( با بازي جادويي قريبيان ) كه در اين ميان به همه چيز شك كرده حتي به عدل خدا .. و همان شيعه ها و طرفدارانش كه برعكس به هنگام لزوم همديگر را تنها مي گذارند. يعني صحنه ي استشهاد جمع كردن نصرالله در مسجد . وقتي فقط دو امضا از ميان آن همه نماز جماعت گزار جمع مي شود !
فيروزه زني تنهاست. كه اگر شوهر هم داشته باشد به زعم من تنهاست.زني كه از شوهرش فقط انگشتري برايش مانده و كودكي.فيروزه و روسري آبي و پنجره اي با قاب آبي رنگ كه تنها دريچه ايست كه او را با زندگي آشتي مي دهد. پشت اين پنجره منتظر اعلي مي ماند. طبيعي است كه زني مثل او با آمدن اعلي برانگيخته شود. اعلي با كودكش بازي مي كند.اعلي با او حرف مي زند. اعلي با او مي خندد. حتي اگر چند سال از او كوچكتر باشد و به خاطر دزدي در كانون بوده باشد. او براي نجات فيروزه تنها راه حل است .. با اينكه در اواخر فيلم فيروزه به اعلي مي گويد طلاق گرفته اما من دلم مي خواهد اين گفته ي او را هم دروغي كودكانه بدانم. يعنی تنها راهی كه برايش باقي مانده تا اعلي را كنار خود نگه دارد.
دو راهيِ انتخاب در طول فيلم مدام در حال چرخش از روي دوش يكي به روي دوش ديگري ست. از نصرالله گرفته تا همسرش تا فيروزه تا اعلي و دست آخر هم خود بيننده. نصرالله اكبر را ببخشد يا نبخشد ؟ پول ديه را چطور جور كند تا اكبر به قصاص برسد ؟ از قصاص بگذرد و با پول ديه دختر معلولش را با عمل نجات دهد يا نه ؟ آنوقت با عذاب وجدان از اينكه خون دخترش را فروخته چه كند ؟ فيروزه به اعدام اكبر تن دهد يا نه ؟ به عشق اعلي فكر كند يا نجات اكبر؟ اعلی به ازدواج اجباري تن دهد يا اعدام اكبر ؟ مادر به بي سرپناهي تن دهد يا ازدواج تحميلي دختر معلولش ؟ .. كارگردان چقدر مي تواند بي رحم باشد كه اينگونه با جسارت تمام اين آدمهاي بيچاره و موقعيت هاي وحشتناك را لخت كند و جلوي چشمان من رديف كند. آنقدر كه از بدبختي اين آدمها گريه ام هم نمي گيرد. چيزي مثل هجوم ملخها به مغزم هجوم مي آورد و مرا زير بار سنگيني از انتخاب راه حل له مي كند. حتي آهنگ سلطان قلبها هم در اين فيلم از انتخاب حرف مي زند. (يه دلم مي گه برم .. يه دلم مي گه نرم ..)
پس انتخاب واقعي چيست ؟ كداميك از اين آدمها به ميل خود انتخاب مي كنند وقتي كه مجبورند به تنها راه باقي مانده پيش روي خود چنگ بياندازند ؟
اما من شهر زيبا را با تمام تلخيش دوست داشتم .. فيروزه را با عشق و بی قراريش. اعلی را با معرفتش. نصرالله را با آن بغض هميشگيش. همسرش را. اکبر را .. تمام آدمهايی را که اينجا دور هم جمع شده بودند تا بلکه يکيشان حداقل يکيشان به خواسته ی واقعيش برسد .. که نرسيد. اما فرهادي را به خاطر اينكه با اين فيلم مرا به چهار ميخ كشاند نمي بخشم ..
راستي .. ببخشم يا نبخشم …؟

No comments:

Free counter and web stats