Jul 21, 2008

رویا

خواب دیدم حامله ام. درد دارم. می خواهم زایمان کنم. دکتر بالای سرم است. زور می زنم. درد دارم. بعد یکی می گوید بچه توی شکمت مرده. من به 9 ماهی فکر می کنم که بچه را با خودم این طرف و آنطرف کشیده ام. ناراحتم. اما گریه نمی کنم. با هیچ کس در موردش حرف نمی زنم. منتظرم که بچه مرده را از توی شکمم دربیاورند. درد دارم. زیر دلم سمت چپ. درست همانجا که توی عمل 6 ماه پیش بیشتر از همه جا درد می کرد. بعد س می آید دم در. عصبانی ست. لباس می پوشم تا بروم بگویم بچه داخل شکمم مرده. تو بودی و نبودی. یادم نمی آید. اما از همه بیشتر حس بدی بود که داشتم. یک بچه مرده را با خودم حمل می کردم. بخشی از من که در من بود و بی جان بود. باید درش می آوردند. دلم نمی آمد. درد داشتم. صبح با درد از خواب بیدار شدم. اما از همه بیشتر آن حس بد بود. بچه ام توی شکمم مرده بود
Free counter and web stats