Jun 27, 2006

مادران تنها

زنان تنها و مردان تنها برای خود قصه هايی دارند. 


 


اما قصه مادران تنها گاهي اينطوري شروع مي شود.


آنها هم پدرند هم مادر. هم مَردند هم زن.


 


*( زنان از دو سالگي مادرند. اول مادر عروسك هايشانند. وقتي بزرگتر شدند مادر همسرانشان مي شوند. بعد مادر دخترانشان. مادر پسرانشان. حتي بعضي از زنان مادر پدران و مادران خود هم هستند. و مادر كودكاني كه هرگز بدنيا نياوردند..)


 


مادران تنها كودكانشان را به تنهايي دكتر و بيمارستان مي برند. واكسن هايشان را مي زنند. معاينات سالانه شان را انجام مي دهند. وقتي بيماري به سراغ كودكشان مي آيد تمام شب پرستاري اش مي كنند حتي اگر مجبور باشند صبح زود سركارشان حاضر باشند. آنها تفريح و خريد و تعليم و تربيت كودكانشان را به تنهايي بدوش مي كشند. خسته و كوفته كه از سركار به خانه برمي گردند در واقع هنوز كارشان تمام نشده. با چشمان نيمه باز با كودكانشان حرف مي زنند تا تلافي نبودنشان در بيشتر ساعات روز را جبران كنند. براي استراحت آخر هفته شان معمولا وقت كم مي آورند چون بعد از يك هفته كار كردن حالا بايد در روز تعطيل هم به كودكشان و به تفريح و  يا به درسش برسند. مادران تنها هميشه در جلسات مدرسه تنها حضور دارند. كودكشان را تنهايي تشويق مي كنند و جايزه آخر سالش را مي خرند. تمام برنامه ريزي هاي تابستانش هم پاي خودشان است. كودكشان را به تنهايي به سفر مي برند و تمام عكس هايشان دو نفره است. هر سال تولد كودكشان را خوب به ياد دارند و هميشه هديه تولدش را خودشان تنهايي انتخاب می کنند. آنها بازوي كمكي ندارند. تمام وزنه روي دوش خودشان است. مادران تنها هميشه توي رستوران با كودكشان غذا مي خورند و به خانواده هاي چند نفري نگاه مي كنند و ریز ریز به آدمهای دور و برشان می خندند. اما گاهي دلشان مي خواهد كودكشان خواهري ، برادري داشته باشد. گاهي دلشان مي خواهد كودكشان همراه پدرش غذا سفارش بدهد ولي هميشه تمام اين كارها را خودشان انجام مي دهند. مادران تنها گاهي دوست دارند ازدواج كنند. دوست دارند همسري و خانواده اي مستقل داشته باشند. ولي اين واقعيت زندگيشان را مي دانند كه امكان ازدواج مناسب برايشان معمولا خيلي كم است. و به دليل شرايطي كه دارند ترجیح  می دهند تنها باشند تا اینکه همراهی نامتناسب کنارشان باشد. اگر مردي را دوست داشته باشند با او  بدون فرزندشان هستند و با فرزندشان بدون او. و هميشه انگار يك چیزی كم است. هميشه يك گوشه دلشان خالي ست. و يك گوشه زندگي شان.


مادران تنها نه تنها گليم خود را بلكه گليم كودكانشان را هم از آب بيرون مي كشند. آنها خوب مي دانند و مي بينند كه روزهاي زندگيشان يكي يكي سپري مي شود. اين را از بزرگ شدن و قد كشيدن كودكشان مي فهمند. مادران تنها توي جمع هاي فاميلي وقتي متوجه  نگاه هاي زير چشمي كودكشان به رابطه پدران و فرزندان فاميل ميشوند دستانشان را برای در آغوش کشیدنش آنقدر باز مي كنند تا هم اندازه دستان بزرگ و آغوش محكم پدرانه شود. توي پارك هميشه خودشان هستند كه مراقب كودكند و هميشه به تنهايي بازي او را تماشا مي كنند. وقت تماشاي فوتبال جام جهاني تمام واژه هاي كرنر و پنالتي و آفسايد و كارت زرد و كارت قرمز را براي كودك تعريف مي كنند چون در خانه آنها جمله " از بابا بپرس" معني ندارد. مادران تنها شبها روي كودكشان را مي كشند. روزها صورت كوچكش را مي بوسند و راهي كارشان مي شوند تا نزديك شب دوباره به خانه برگردند. آنان نان آور خانواده كوچكشانند. گاهي از آينده مي ترسند. گاهي هم دل به دريا مي زنند و بي خيال آينده مي شوند. براي آنها آنچه مسلم است اين است كه وظيفه دارند كودكشان را بزرگ كنند. و ديگر هيچ چيزي در كنار اين تصوير برايشان نمي ماند. گاهي توان آرزو كردن را هم از دست مي دهند. جز اين كه به اندازه كافي پول داشته باشند تا كودكشان را خوب بزرگ كنند. شبها وقتي خستگي حتي مجال وقت گذراندن با كودك را به آنها نداده براي شروع يك صبح ديگر راهي رختخواب مي شوند. ولي گاهي يك ليوان شير با دستاني كوچك بالاي سرشان يا يك بشقاب ميوه خنك تابستاني کنار دستشان يا يك يادداشت كوچك با خطي كودكانه در كيف دستي شان می بینند.


 آنوقت است كه خستگي يك عمر زندگي شان را در مي كنند.


 


*فيم سينمايي باغ هاي كندلوس


 

Jun 24, 2006

خيلی خنده دار است. من از خانه نمی توانم وارد مديريت کاربری وبلاگم در پرشين بلاگ شوم ولی از جاهای ديگر چرا. يعنی از خانه اصلا نمی شود مطلب پست کرد. احتمالا اشکال از کامپيوترم است ولی نمی دانم از کجاش! .. به همه اينها اضافه کنيد درد بی حسی در برابر وبلاگ و نظرخواهی و ويزيتور را! .. تازه خنده دار تر اينجاست که در جريان اتفاقات ريز و درشت و مهيج و غيرمهيج زندگی ام هر روز بيشتر از روز قبل از اين وبلاگ بی نوا دور می شوم.مورد آخر خدائيش خيلی هم خنده دار نيست. دوست ندارم اينطوری باشد ولی هست. به هرحال تمام عوامل جوی و محيطی و فيزيولوژيکی و تکنولوژيکی! دست به دست هم داده اند تا اين وبلاگ ماهی يکبار آنهم به زور به روز شود. اين بود انشای من در مورد وبلاگ و وبلاگ نويسی. اميدوارم مورد توفيق درگاه الهی و امت شهيدپرور واقع شود.

Jun 16, 2006

امروز به من گفتی گرچه دوستم داری و کنارم هستی اما تصور زندگی کردن زير يک سقف برايت ممکن نيست .. وقت آمدن به خانه برای خودم يک دسته گل رز صورتی خريدم و به خانه آوردم ..


دلم برای انسانهای تنهايی که آنقدر تنها زندگی کرده اند که تصور هر چهارچوبی می ترساندشان می سوزد. دلم برای ما می سوزد.


.


.

Free counter and web stats