Mar 19, 2004


نوبهار است در آن كوش كه خوشدل باشي


هفته آخر سال رو با خوندن خبراي شوك آور شروع مي كنم.نامادري دختر 7 ساله رو زنده به گور كرد.سه روز بعدش از مجلس ختم بر مي گردم.پسر و دختر و پدر خونواده شب عيدی بر اثر گازگرفتگي توي خواب خفه مي شن و مادرشونم سه روزه كه مات و مبهوت نشسته و داره به روبروش نگاه مي كنه.طوفان توي بم چادر ها رو زير و رو كرده و هنوز خيلي ها خونه مونه ندارن.مي رم خريد مي كنم.بچه هاي فال فروش توي خيابون از سر و كولم بالا مي رن.ذهنم آشفته مي شه.يه فال از يكيشون مي خرم.دو قدم بالاتر يكي ديگه.دو قدم جلوتر يه پيرمرد با يه دختر و پسر كوچولو توي سرما كنار پياده رو نشستن و ليف مي فروشن.تموم نمي شن..خيابونا شلوغه.از سر خيابون تا تهش دو ساعت طول مي كشه كه برسي.بارون مياد.آفتاب مي شه.برف مياد.مثل دل من.به مردم نگاه مي كنم.انگار عجله دارن.فكر مي كنن بايد تا 48 ساعت ديگه همه كاراي نيمه تمومشونو بكنن وگرنه عيدشون عيد نمي شه.خنده م مي گيره.بعد مي بينم خودمم مثل اونا دارم ازاين كتاب فروشي به اون كتاب فروشي بدو بدو مي كنم تا كتابه رو پيدا كنم.از خستگي چشام باز نمي شه.اصلا نمي دونم واسه چي.با هر جون كندني هست هفته رو سر مي كنم.امشب شب آخره. لباسامونو بر مي دارم.ساكمونو مي بندم و توي اين وضعيت عجيب غريب روحي آماده سفر مي شم و ياد اين جمله مي افتم: از اين ستون به اون ستون فرجه.خوب بي خداحافظي هم كه نمي شه برم.ديگه شماها مثل اعضاي خونوادم مي مونين.بهتون عادت كردم.به شكل صفحه هاي وبلاگتون.به نوشته هاتون.به صورتك هاي خندونتون وقتي كه چراغتون روشنه.براي آخرين بارم به سيني سبزه گنده اي كه سبز كردم سر مي زنم.كف دستمو روي گندم هاي سبز شده مي كشم و تيزي شون رو زير پوست دستم حس مي كنم و يادم ميفته كه پس فردا اول بهاره.يادم باشه حافظ كوچيكه رو هم بردارم كه موقع تحويل سال نيت كنم.و باز به نقشه هام فكر كنم و به برف توي جاده و به زنجير چرخ و به شب پر ستاره ونكوك و به ماهی های آكواريم و به پيك نوروزي دخترك و به سكوت..


راستي ..من موقع تحويل سال براي همه تون دعا مي كنم.شما هم براي من دعا كنين.دوستتون دارم.

Mar 15, 2004

Mar 14, 2004

عجيب دلم گرفته اين روزها.تنهايي رو فقط توي شلوغي مي شه حس كرد.و تو ؛ وقتی توی هياهوی اين روزهای آخر سال مدام با ذهنم بازی می کنی چقدر حقيقی می شی.


 


بارانِ هر روز خيس مان مي كرد


بر باراني هامان سبزه مي روييد


اما اين روز ها     


سبزه نيست


باران        


بر تنهاييم مي بارد.


 

Mar 11, 2004

مگه نمي شه آدم دلش براي خاطراتٍ مُرده تنگ بشه؟


 


 


خوابيده بودم.اومد آروم لاله گوشمو بوسيد.از خواب بيدار شدم.اما نگاهش نكردم.ازش دلگير بودم.


........


 


روبروی هم نشسته بوديم.توی کافه ای که فقط ما دو تا مشتريش بوديم.بيرون بارون ميومد.غروب جمعه.بعد از طلاق.سه سال بعد از طلاق.دستامو گرفت توي دستاش.اشكام چكيد توي فنجون جلوي روم.


........


 


من دلم تنگ شده.آره من دلم تنگ شده.براي سادگي همون چند سال زندگي كوتاه.براي عشق كودكانه ام كه حالا هيچي ازش نمونده.حتي براي لجبازي كودكانه ام براي ادامه ي اون زندگي هم دلم تنگ شده.براي كودكي كه مادر شد.براي لحظه هاي قشنگ همون اشتباه.براي سفره هفت سينمون.


من دلم مي سوزه.براي سالهايي كه توي رنج گذشت.براي اميد هاي خودم.براي اميد هاي تو.اميد هايي كه به هيچي نرسيد.من دلم براي آرزوي داشتن اون خونه ي ييلاقي كه ديواراش پر از پيچك باشه مي سوزه.و براي دختركي كه هميشه چشم براهه.


 


ديگه از خاك كردنٍ خاطراتم خسته شدم. از پوست انداختن هم.


 


 

Mar 1, 2004

             تــــــــختــــــــــــــه

Free counter and web stats