Dec 26, 2011

ریشه در خاک

همکارها سر نهار از تجربه های بچه داری حرف می زدن. از اینکه چقدر سخته بچه کوچیک رو بذارن مهد. از بچه هایی که صبح به زور از مادراشون کنده می شن و وقتی هم که مادر برمی گرده خونه، تا شب فکر می کنن که قراره دوباره برای همیشه بذاره بره. من داشتم سعی می کردم به بچه گی آهو فکر کنم. داشتم سعی می کردم و چیزای کمی یادم می اومد. خوب فرق هست بین روزمرگی اونها و خاطرات 13 سال پیش من. من داشت کم کم یادم می رفت خاطرات بچه گی آهو. فقط یادم مونده که وقتی من می رفتم سرکار، آهو با مادربزرگ و پدربزرگش می موند. تا من که تازه درسم تموم شده بود و تازه تنها شده بودم، بتونم کار کنم. یعنی شروع زندگی از صفر، در بیست و هشت سالگی با یه بچه 2 ساله. فقط یادم مونده که من انقدر دغدغه زیاد داشتم که دغدغه ی بچه توی خونه گذاشتن و سر کار رفتن تازه یکیش بود. یادم اومد که یه چمدون پازل و بازی فکری داشتیم که وقتی من نبودم، روزی بیست بار مادر با آهو می چیدند و دوباره از سر خراب می کردند. یادم اومد که از 5 سالگی گذاشتمش مهد کودک که صبح ها با سرویس میومد می بردش و من پشتش می رفتم سرکار. وقتی هم ظهر برمی گشت خونه، خوشبختانه همیشه مادر بود و غذای تازه. دیدم چقدر آهو توی موقعیت بهتری نسبت به بیشتر بچه های این دوره زمونه بزرگ شده. بچه هایی که از 8 صبح تا 5 بعد از ظهر می مونن مهدکودک. با مادر پدرهای خسته ی از کار برگشته که دیگه نه حال بچه داری دارن نه نای غذا پختن. حالا می دونم که چرا وقتی مدام با آهو کل کل می کنم که بچه درس بخون و اون بی خیال از کنارم رد می شه و چشم غره ای بهم می ره و فردا نمره بیست می ذاره جلوی روم، دلیلش چیه. این از همون آرامشی آب می خوره که آهو توش بزرگ شده. با اینکه پدرش هیچوقت کنارش نبوده و مادرش نصف بیشتر روز ازش دور بوده، اما توی خونه ی پر مهری بزرگ شده که ریشه هاشو محکم کرده. امیدوارم آهو توی بچه گی هیچوقت از اینکه مامانش بره و دیگه هیچوقت برنگرده، نترسیده باشه.

Dec 14, 2011

فاصله

باید دو تا نامه بنویسم.
برای دو نفر.
به یکی بگویم حکایت ما حکایت کوری خواهد شد که عصا کِشِ کورِ دگر شود. بگذر.
به یکی هم بگویم دلم برایت تنگ می شود. همینجوری بی دلیل.
بعد به زندگیم ادامه دهم.

Dec 11, 2011

*
توی سرم بازار مسگرهاست. رفتم استخر کمی فراموش کنم، نشد. یه نفر مدام توی سرم حرف می زند. اینجا باز کمی در امانم. فیس بوک که تا یک چیز می نویسم فامیل از چهار سر دنیا می شنوند. زندگی شده توی راهرو. همه جلوی چشم همیم. همه روزی صد بار همدیگر را می بینیم. همه هم فقط یک روی هم را می بینیم. تلاشی برای بیشتر فهمیدن نمی کنیم. وقت نداریم. فقط تلاش می کنیم به روز باشیم. که هی بگوییم من اینجام. من هستم. مرا فراموش نکنید. انگار هر لحظه داریم بیشتر غرق می شویم. شبهای تنهایی را سر می کنیم در حسرن دو لایک مجازی. مدام کفتر جَلد ذهنمان روی بام آپدیت هایمان می نشیند. چراغهای سبز، دایره های کوچک رنگی که توی چشم به هم زدنی هر رابطه ای را ممکن می کند. همه از پنجره هایمان به هم سلام می کنیم. عاشق می شویم. قهر می کنیم. به همین راحتی. چی شد پس تلاش برای حدس زدن چهره ی کسی؟ کجا رفت حسرت شنیدن صدایش؟ تلاش برای خواندن افکارش؟ لمس دستهایش؟ صبر برای به بار نشستن یک رابطه کجا رفت؟ زندگی در دنیای موازی پر از رنگ و نور و صدا لذتش کجاست؟ دیگر سکوتی نمانده. دیگر تخیلی نمانده. هیچ چیز را نمی توان خیال کرد و در سکوت سیگاری گیراند و خیره شد به کوههای پر برف.

*Protesto
Free counter and web stats