Oct 30, 2005

هيچ كجا


هيچ زمان


فرياد زندگي بي جواب نمانده است


من به صداهاي دور گوش مي دهم


كه از دور


به صداي من گوش مي دهند


من زنده ام


فرياد من بي جواب نيست  


قلب خوب تو


جواب فرياد من است


 


ا.بامداد


 


 


 


 


 


 


 


 

Oct 28, 2005


Vaz keç gonul


sesını duyan yok


Vaz keç gonul


Senı anlayan yok


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 

Oct 27, 2005

من


و دلتنگ


و اين شيشه ي خيس


مي نويسم و فضا


مي نويسم و دو ديوار


و چندين گنجشك


 


 


 


 


 

Oct 24, 2005

به طرز غريبي نوشتن برايم سخت شده. آنقدر درگير زندگي واقعي هستم كه اينجا و تمام تخيلاتم فراموشم شده. فراموش كه نه. بارها خواستم بنويسم. كه حتي نوشتم. صفحه سفيد هارد پر است از حروف سرگردان سياه كه جا به جا نشسته اند روي سفيدي زمينه. اما نمي دانم چرا نمي توانم اينجا بياورمشان. فكرم آنقدر مشغول است كه جايي براي بال و پر دادن حس هايم نمي ماند. گرچه همه شان هستند و با تمام قوتشان مرا به ادامه ي زندگي مي خوانند. اما انگار وقت نوشتنشان كه مي رسد همه چيز از ذهنم مي پرد. اين شده كه اينجا سوت و كور است. من هم كه روزنگاري نكرده ام هيچوقت. گرچه بد نيست كمي روزنگاري كنم بلكه عادت خوب نوشتن دوباره بازگردد. اما همان هم سخت شده برايم. خلاصه از آن دورانهاست كه از نوشتن درونم دور افتاده ام. روزهاي پر مشغله را مي گذرانم و شب كه مي نشينم فكر مي كنم هيچ چيزي براي نوشتن نيست. عجيب است. هر چه زندگي واقعيم پر نشيب و فراز تر مي شود اينجا نوشتن برايم سخت تر. من اين حالت را دوست ندارم. انگار از خودم دور افتاده ام. از آهو. و اين چه مرگي ست خودم هم نمي دانم!


 


 

Oct 21, 2005

*وقتي دلگيري و تنها


 غربت تمام دنيا


 از دريچه ي قشنگ


 چشم روشنت مي باره


 


 


* براي چشمهاي قشنگي كه اين روزها باز از هراس شيمي درمانی ، در چشمانم خيره می شوند و من نمي دانم چگونه می توانم  بخندانمشان.


 


 


 


 


 


 


 

Oct 18, 2005

 


Soy prisoned en un lugar oscuro


Pero


Lo se'


Lejos lejos, el sol se esta levantando


 


 


 


 

Oct 14, 2005

دستت را كه مي كشي روي سرم و  نوازشم مي كني ياد پدرم مي افتم. وقتي جوان بود و من كودك٬ دست بزرگش را مي كشيد روي سرم و نوازشم مي كرد و من گرم مي شدم و ايمن. و انگار ديگر هيچ چيز نبود كه مرا بترساند. حالا هم همانطوری دستش را مي كشد روي سر دخترك و نوازشش مي كند. همان دست گرم و بزرگ را كه پير شده.


دستت را كه مي كشي روي سرم و نوازشم مي كني مثل كودكي مي شوم كه گرم مي شود و ايمن و انگار ديگر هيچ چيز نيست كه مرا بترساند.


 


 


 


 

Oct 13, 2005

your feet

 

When I cannot look at your face
I look at your feet.
Your feet of arched bone,
your hard little feet.
I know that they support you,
and that your sweet weight
rises upon them.
Your waist and your breasts,
the doubled purple
of your nipples,
the sockets of your eyes
that have just flown away,
your wide fruit mouth,
your red tresses,
my little tower.
But I love your feet
only because they walked
upon the earth and upon
the wind and upon the waters,
until they found me.

 

Pablo Neruda

 

 

 

Oct 11, 2005

 


هستم ولي حوصله ي نوشتن ندارم. بگذاريدش به حساب روزه ي سكوت.


 

Oct 9, 2005

اولين تجربه ي انشاي دخترك در كلاس سوم.«خاطره ي تابستان خود را بنويسيد:»


 


من در تابستان به كلاس زبان رفتم. در آنجا حروف انگليسي را آموختم. من در كلاس زبان كلمه هم ياد گرفتم. من در آن جا اشكال زيادي آموختم. ما در آن كلاس (18) نفر بوديم. من با 18 نفر آنها دوست شدم. درس هاي آنجا خيلي راحت بود اما مشق هايش مثل كلاس دوم زياد بود. من به موسسه ي شكوه رفتم. من با سرويس مي رفتم و مي آمدم. نام راننده ي سرويس آقاي رزاقي بود اما ما به او آقاي زرافه مي گفتيم.


پايان


 


 


 

Oct 5, 2005

شعر زيباي عزيز نسين را ترجمه كردم. راستش حيفم آمد در لذتش شما را سهيم نكنم.


 


رسم زمانه اينگونه آغاز شده


ولی اينگونه پايان نخواهد يافت


 


ميان تمام مادران زيبا


تو زيبا ترين بودي


سيزده ساله  بودي كه ازدواج كردي


پانزده ساله بودي كه مرا زاييدي


و  روزي كه مردي


بيست و شش سالت هنوز تمام نشده بود


اين قلب سرشار از عشق را مديون تو هستم


وقتي حتي عكسي هم از تو ندارم


در زمانه ي تو


عكس انداختن گناه بود


تو نه فيلمي تماشا كردي و نه تئاتري رفتي


در خانه ات


نه برق نه آب


و نه حتي راه باريكه اي ميان برف


تو در دريا شنا نكردي


نوشتن و خواندن هم ندانستي


تو


زيباترين زيباها


از پشت روبندت تمام دنيا را سياه ديدي


و روزي كه مردي


بيست و شش سالت هنوز تمام نشده بود


مادران


ديگر قبل از تمام نكردن نخواهند مرد


رسم زمانه اينگونه آغاز شده


ولي اينگونه پايان نخواهد يافت.


 


 

Oct 4, 2005

BÖYLE GELMÝÞ BÖYLE GÝTMEZ


Bütün anneler, annelerin en güzeli
Sen, en güzellerin güzeli
Onüçünde evlendin
Onbeþinde beni doðurdun
Yirmialtý yaþýndaydýn
Yaþamadan öldün
Sevgi taþan bu yüreði sana borçluyum
Bir resmin bile yok bende
Fotoðraf çektirmek günahtý
Ne sinema seyrettin, ne tiyatro
Elektrik, havagazý, su, soba
Ve karyola bile yoktu evinde
Denize giremedin
Okuma yazma bilmedin
Güzel gözlerin
Kara peçenin arkasýndan baktý dünyaya
Yirmialtý yaþýndayken
Yaþamadan öldün
Anneler artýk yaþamadan ölmeyecek
Böyle gelmiþ


Ama böyle gitmeyecek

AZÝZ NESÝN


 


 


از وبلاگ خشم و هيايو


 


 

Oct 2, 2005

Moai Statues, Easter Island


                                                             بدون شرح!


 


 


 


 


ايميل يك دوست خواننده براي پست قبل:


 


{سلام


 


زمين جايي ست براي زندگي. جايي كه پاهايت را بگذاري روي خاكش و قد راست كني و به دستش آوري. اما اگر پاها بچسبد به زمين هزار اتفاق ريز و درشت هم دنبالش مي آيد. اگر پاها بچسبد به زمين بايد خيلي چيزها را داد و از خيرش گذشت. كار سختي نيست چسبيدن به خاك. كافي ست چشمهايت را روي بعضي چيزها ببندي. مي تواني؟ بعيد مي دانم. نوشته هايت مثل بادبادكي تو را از زمين جدا مي كند. شايد تنها راهش اين است كه نوشته هايت را قرباني كني. يا نه. مثل بعضي ها استفاده كني ازشان. با نوشتن هم مي شود خيانت كرد. ولي آيا تو مي تواني؟ بعيد است خيلي.


 


با احترام}


 


 


پ ن: انگار نمي شود. انگار نمي شود سرم را مثل كبك بكنم زير برف. نه. شما می دانيد كه نمی شود. که نمي توانم.


 


 


 


 

ايهام مدرن


 


خوب .. راستش من چند وقتی ست دارم تمام تلاشم را مي كنم تا پاهايم را بگذارم روي زمين ..  يك روز يك نفر در توضيح تكميلي براي سوم شخصي كه تمام كارهايش باصطلاح ما زميني ها،‌ ما خاكي ها روبراه بود توي گوشم گفت: " فلاني پاهايش روي زمين است .. مثل تو كه نيست ".حالا من هم تصميم جزم گرفته ام به هر قيمتي كه شده پاهايم را بگذارم روي زمين .. البته اگر به زمين بچسبند.


 

Free counter and web stats