Dec 27, 2003

اين وبلاگ به مدت يك هفته آپديت نميشه.


 


اين كمترين كاريه كه براي همدردي و احترام به غم هموطناي مصيبت زده ام مي تونم بكنم.براي همدردي با اون مادر گريون و وحشتزده ای كه جسد دختربچه 7 ساله شو مي بوسيد...و هزاران هزار مادر و پدر و فرزند مصيبت زده ديگه.هر چند که عمق و شدت رنجشون رو هرگز درک نخواهم کرد.اين كمترين كاريه كه براي ابراز تاسف از ويرانی ارگ بم «بزرگترين بناي خشتي دنيا» مي تونم بكنم.هر چند که عمق و شدت تاسفم رو هرگز در قالب کلمات نمی تونم بگنجونم.دو هزار سال تمدن مهرازی نتونست ۱۰ ثانيه خشم زمين رو تحمل کنه.چه برسه به خانه های غير استاندارد بم..


 


آهو


 

Dec 26, 2003

از آن زمان كه آرزو چو نقشي از سراب شد


تمام جستجوي دل سوال بي جواب شد.


نرفته كام تشنه اي به جستجوي چشمه ها


خطوط نقش زندگي چو نقشه اي بر آب شد.


چه سينه سوز ها خورد كه خفته بر لبان ما


هزار گفتني به لب اسير پيچ و تاب شد.


نه شور عارفانه اي نه شوق شاعرانه اي


قرار عاشقانه هم شتاب در شتاب شد.


نه فرصت شكايتي نه قصه و روايتي


تمام جلوه هاي جان چو آرزو به خواب شد.


نگاه منتظر به در نشست و عمر شد به سر


نيامدي به خود دگر كه دوره شباب،شد.

Dec 24, 2003

حالم بده.خيلي بد.احتياجي به گفتن نيست.باري بزرگتر از توانم برداشتم.مي دونم.


از صبح تا حالا واسه اين آگهي اقلا" پنجاه تا تلفن جواب دادم.فكر كنم اندازه يه هفته حرف زدم.هر كي يه شرطي ميذاره.به جاي اينكه من واسشون شرط بذارم اونا واسه من شرط مي ذارن.يكي طلبكاره.يكي اول بسم الله دعوا داره.يكي خيلي خوش برخورده و آخر وراجي هاش تازه مي گه دفتر من فقط20 متره!يكي نااميد مي كنه.يكي اميدوار مي كنه..يكي با ادبه.يكي انگار از دماغ فيل افتاده با اون دفتر پايين تر از برج سفيدش!يكي هيچي از اين كار نمي دونه و مي گه فقط به من بگين چقدر سود بهم مي رسه! يكي زنگ زده ميگه يه زيرزمين توي ناصرخسرو رو هم ميشه آژانس هواپيماييش كرد؟!امروز آهنگ هايده گذاشتم و يه سري آبغوره ريختم.بعد از ظهرم با چشماي پف كرده بايد برم سر قرار براي مذاكره با يكي از شركاي احتمالي آينده.فكر كنم كم آوردم.مي ترسم.


من از شما مردايي كه امروز منو با سوال و جوابها و شرط و شروطاتون پيچوندينم مي ترسم.


 

Dec 22, 2003

اون روزي كه شبش يلدا بود‍..


 


 


اولش با زنگ زدن به وزارت كار شروع شد.


-الو سلام،براي وام خود اشتغالي تماس گرفتم.بله؟چشم.گوشي دستمه.


...بله، براي خودم مي خوام.كارم چيه؟نخير،براي تاسيس دفتر خدمات مسافرتي مي خوام.بله؟مهلت وام تموم شد؟صبر كنم تا سري بعد؟اما فرصت من كمه.حالا بايد تا كي صبر كنم تا نوبت به سري بعد برسه؟تا سال ديگه؟؟! مرسي.خداحافظ.


تا ظهر مشغول بدو بدو هاي شركت بودم.كارت هاي تبريك كريسمس براي شركتهاي خارجي. وبلاگ خوني.وبلاگ نويسي.تماس با سپينود عزيز.راست و ريست كردن يه تور ابيانه به سفارش بابك كه اميدوارم خوش بگذره.


بعد از ظهر رفتم سازمان ايرانگردي.


-اومدم براي جواب حراست.


-بله جواب اومده.مشكلي نيست.سازمان تقاضاتونو تاييد كرده.بفرماييد اقدام كنين براي ضمانت بانكي.مكان دفترو به ما معرفي كنين.اين فرم ها رو پر كنين.اسم و آرم پيشنهادي تون رو هم برامون بيارين.از امروز يعني 30 آذر به مدت 3 ماه مهلت دارين.


30 أذر..30أذر..شب يلدا.اگه نتونم توی اين سه ماه کاری کنم...


از سازمان اومدم بيرون.احساس می کردم کفشای آهنی دارم.اميدوارم تا أخر اين 3 ماه كفش ها به درك،خودم پاره پوره نشم.


رفتم پيش يه أشناي قديمي كه دو تا واحد بهم معرفي كرده بود.اولي:لوكس،شيك،5 خط تلفن.أماده براي كار.قيمت:2ميليون پيش ماهي 800 هزار تومن.دومي هم تو همين مايه ها ماهي 700 هزار تومن.تازه أقا لطف كردن و گفتن چون شمايي صد تومن تخفيف مي دم. نه.نميشد ريسک کرد.مگه اولاش انقدر درمياد که ۷۰۰ تومن اجاره بدم.توي مدتي كه اونجا بودم موبايل و تلفن شركتش 10 دقيقه هم أروم نمي گرفت. گاهي دوتا گوشي رو با هم ميگرفت تو دستاش. ديگه أخراش داشتم كلافه مي شدم.موقع ديدن واحد ها هم قصه ادامه داشت.سرمو تكيه داده بودم به صندلي ماشين و چشامو بسته بودم.


حرفاش تو گوشم ميپيچيد.سرم داشت منفجر مي شد.خدايا من اينجا چيكار مي كردم؟أهان اومده بودم دفتراشو ببينم.ولي نه.من نمي تونستم با اين أدم كار كنم.نه شراكت نه هيچ چيز ديگه.اومدم بيرون.


توي ماشين تا نزديكاي خونه أدما رو تماشا كردم.خيابونا شلوغ پلوغ.مردم ريخته بودن بيرون.أخه شب يلداست امشب.منم كه داشتم بعد از يه روز هيجان انگيز و در عين حال خسته كننده مي رفتم خونه.برای من هيچ چيز متفاوت نبود.من درگير مشغوليت های ذهنيم بودم.


از چند روز قبل براي شب يلدا يه برنامه هايي چيده بودم.اما نمي دونم چه حسي اومد يهو سراغم كه دلم خواست شب يلدا كنار پدر مادرم باشم.نمي تونم بگم چي شد.انگار يكي از اون پشت پشتاي ذهنم اينو ازم خواست.


خونه كه رسيدم ديگه شب بود.شب يلدا‍.


طبق معمول اهالي خونه غر غر هامو تحمل كردن و بعدش كه همه أه و ناله هام تموم شد تازه يادم افتاد كه شب يلداست.بايد أجيل مي خورديم.انار و هندونه مي خورديم.و من كنار خانواده م توي شب يلدا داشتم از تصور مشكلات سر راهم براي انجام دادن تصميمي كه گرفته بودم از درون مي لرزيدم.


يك ساعت از شبمم پاي تلفن با صحبت كردن با دوستي گذشت كه منو به شدت از ادامه اين شغل شريف!برحذر كرد و حال منو كه بد بود بدتر هم كرد‍.


شب يلدا بود...


بعدشم يه كم خنده يه كم شوخي.اما تا صحبت به اون زني كشيد كه تو أجيل فروشي ديده بودم اشكم سرازير شد.اصلا من مازوخيسمم.طفلك تنها چيزي كه خريد يه كم نخود و يه كم گندمك بود.منم اومدم خونه و اونو با كسايي مقايسه كردم كه امشب در كنار سفره شاهانه يلداشون نشستن.به بچه هايي فكر كردم كه از خوردن همون نخودچي ها و گندمك ها قراره چقدر خوشحال بشن.و به زني فكر كردم كه چجوري اونا رو گرفت زير چادرش و تو تاريكي شب يلدا گم شد..


أخر شبم ماهواره براي هزارمين بار فيلم تاپ گان رو پخش كرد.بعد از ديدن صحنه هاي ماچ و بوسه خاموش كردم و خسته تر از هميشه رفتم كه بخوابم.يهو يادم افتاد كه شب يلداست.بلندترين شب سال..ولي من خيلي زود خوابم گرفته بود.و توي اون لحظه شب يلدا براي من با هيچ شب ديگه هيچ فرقي نداشت.


تا صبح كابوس ديدم.خواب ديدم يكي اومده كاغذامو داره به زور ازم ميگيره و منم نمي خوام بهش بدم..خواب گ رو هم ديدم.بهم مي گفت به به مباركه..مجوزت درست شد.منم گفتم تازه اول بدبختيمه.با ع هم تو خواب قهر كرده بودم.أخه هر   چي صداش مي كردم جوابمو نمي داد.


صبح كه بلند شدم تازه يادم افتاد كه شب يلدا من حتي يادم نيفتاد كه يه فال حافظ بگيرم.


از تصور واقعيت داشتن مقاله روزنامه شرق در مورد شب يلدا كه ديروز توي وبلاگم گذاشته بودم خنده م گرفت.


كفشاي أهنيمو پام كردم و دوباره زدم بيرون..


 


 


 


 

Dec 21, 2003

يلدا مرد.


«يلدا» وقتي مرد هنوز جوان بود. تنها ۴ هزار سال از عمرش گذشته بود. تا آخر دنيا هنوز بي نهايت سال باقي است. شايد هم اگر انتهايي در كار نباشد. بپذيريم كه وقتي يلدا مرد هنوز جوان بود.پدراني كه يلدا برايشان عزيز بود سال هاست كه مرده اند. آنهايي هم كه هستند هر سال به خاك نزديك تر مي شوند. چند خانه سراغ داريد كه شب هاي يلدايشان بلندترين شب  سال باشد. چه كسي فال حافظ را باز مي كند و آينده خانواده را _ حتي از سر تفنن _ پيش بيني مي كند. نام يلدا هنوز زنده است. هندوانه، آجيل و... روي صحنه مي روند اما اين فقط يك نام است. پدربزرگ پيش از اينكه بميرد با خاطراتش يلداي ما را انكار كرده بود. اين يلدا كجا و آن يلدا كجا؟ والدين نسل امروز يلدا را مي شناسند. برايشان يك نام است. نامي كه با اكراه آن را روي فرزندشان مي گذارند!شهر شلوغ است. پياده رو در سرماي سوزان اول دي مقابل مردم احساس حقارت مي كند. اين جماعت شايد خودشان هم نمي دانند چرا بايد در خيابان باشند. تنها شنيده اند در بلندترين شب سال شهر بايد شلوغ باشد. آنها به وظيفه اي تاريخي عمل مي كنند. اين هم قابل ستايش است. گرچه يلدا ديگر يلدا نيست.مردم اسير زندگي شده اند. گرفتاري بهانه خوبيست. دل خوش سيري چند؟ وقتي كه غذا مفهومي فراتر از ادامه زندگي دارد، وقتي كه هميشه بايد به فكر كرايه خانه و يك قران و دوزار آخر ماه باشي، وقتي كه ميوه ها را براي روز مبادا و ورود ميهمان ناخوانده انبار مي كني، به خانه آوردن هندوانه، آجيل و انار براي بلندترين شب سال چه پوچ است. اين است كه مي گوييم يلدا در اين شهر شلوغ آخرين نفس هايش را مي كشد. حالا ما مانده ايم و يلدايي كه ديگر شبيه خودش نيست. به مغزمان فشار مي آوريم. هر چه از گذشته مانده يا برايمان تعريف كرده اند را مجسم مي كنيم. مي خواهيم يلدا را روي كاغذ كاهي خالي كنيم تا مردم بخوانند و هيجان زده شوند. شايد اين تلاش مردم را تكان دهد اما اين گرفتاري هاي لعنتي به مردم فرصت خواندن هم نمي دهند!حالا ما مانده ايم و يلدايي كه ديگر شبيه خودش نيست. بعد از ۳۰ سال گدايي شب جمعه را از ياد نبرده ايم كه بلندترين شب سال را فراموش كنيم. دوست داريم به استقبالش برويم و براي ورودش به شهر جشن بگيريم. چاقو را بگذاريم روي گلوي هندوانه و پاي يلدا قرباني اش كنيم. پسته ها را از اسارت بيرون بياوريم و روانه دنياي درونمان كنيم. ميوه هاي رنگارنگ را پوست بكنيم، گپ بزنيم، شاد باشيم و بلندترين شب سال را زنده نگه داريم. دلمان مي خواهد براي زنده ماندن يلدا دست به كار شويم اما افسوس كه وقتي به خانه مي رسيم چيزي از عمر بلندترين شب سال باقي نمانده است. حالا ما مانده ايم و يلدايي كه ديگر شبيه خودش نيست. گفتيم عنوان مطلب اين است: «يلدا مرد». يك نفر گفت: «جان هر كس كه دوست داريد اين را ننويسيد. تمام آيين هاي باستاني ايران به انقراض نزديك شده اند. شما كه بنويسيد يلدا مرد، اين آخري هم از ذهن مردم بيرون مي رود.»... و ما نوشتيم «يلدا مرد». نوشتيم تا يلدا دوباره زنده شود. عشق به مرگ در ذات ماست. خوب كه فكر كنيد به ياد مي آوريم چند نفر پس از مرگ برايتان عزيز شده اند. يلدا هم مرد! 


روزنامه شرق

Dec 18, 2003

جدايي من از همسرم مصادف بود با فارغ التحصيليم از دانشگاه.بعدش مشغول به كار شدم.اون اوايل فكر مي كردم حالا كه پخت و پز و بشور بساب ندارم و  فعاليت اجتماعي دارم حتما كار درستي مي كنم.فكر مي كردم چه خوب شد كه اين موقعيت چشمامو باز كرد تا از آشپزخونه بيام بيرون و تو جامعه باشم.حتي با غرور به دوستام مي گفتم كه داره آشپزي يادم ميره.من ديگه وقت ندارم به اين كارا برسم..


حالا كه چند سال از اين به اصطلاح استقلال و فعاليت اجتماعي مي گذره مي بينم كه دلم براي آشپزي كردن تنگ مي شه.دوست دارم براي دخترکم غذاي دستپخت خودمو درست كنم.هوس پختن غذاهاي جديد مي كنم.هوس مربا پختن.ترشي انداختن. ملافه ها رو تازه كردن و با گلرنگ خوشبو كردن..


هميشه مي دونستم زنايي كه صبح تا شبشون رو تو آشپزخونه مي گذرونن و از همه جا بي خبرن زنهاي موفقي نيستن.اما حالا ديگه اينم مي دونم كه زناي تحصيلكرده شاغلي هم كه همه چيزو فراموش مي كنن و خانه داري براشون بي اهميت ميشه هم،زنهاي موفقي نيستن.زني موفقه كه در عين آگاهي،فعاليت اجتماعي، و ترجيحا" تحصيلات دانشگاهي،آشپز و خانه دار و كدبانوي خوبي هم باشه.


انجمن دفاع از حقوق نسوان محترمه جنجال راه نندازين تو رو خدا.حالا ما يه چيزی گفتيم.


 


 


 

Dec 16, 2003

يكي دو روز بود كه بشقاب باربي مورد علاقه دخترم گم شده بود.قبلش هم قاشق مورد علاقه اش كه باهاش غذا مي خوره گم شده بود.از پدرشم چند وقتي بود كه بي خبر بود. ديروز ازش پرسيدم:"راستي بشقابت پيدا شد گلم؟" همونجور كه سزش پايين بود و داشت نقاشي مي كشيد جواب داد:"نه،بشقابم كه گم شده هيچ ،قاشقمم كه گم شده،تازه.. بابامم گم شده!"


به روم نياوردم اما دلم آتيش گرفت.


با اينكه نمي خواستم اما با پدرش تماس گرفتم و ازش خواستم زنگ بزنه و با دخترش صحبت كنه.تلفن كه زنگ زد و دخترم كه گوشي رو برداشت، گل از گلش شكفت.به نظرم خيلي مسخره اومد.من اونو گول زده بودم.اما كار ديگه اي نمي تونستم براش بكنم.از اتاق رفتم بيرون.نمي خواستم اشكامو ببينه.چند دقيقه بعد با خوشحالي اومد بيرون و به من گفت:"مامان،بابا گم نشده...گفت آخر همين هفته ، ديگه حتما" مياد دنبالم"


...ماههاست دخترم منتظر يه آخر هفته رويايي با پدرشه...


 


 


 


 

Dec 14, 2003

در آسانسور همچين باز شده نشده چپيدم توش. تازه متوجه شدم كه يه آقاي جووني هم توشه.آسانسور راه افتاد.مي خواستم برم همكف.يكي پايين منتظرم بود.وقت نكرده بودم دستي به سر رو روم بكشم.تنها كاري كه مي تونستم بكنم اين بود كه تا مي رسم پايين اقلا" كمي توي آسانسور رژ لب بزنم. اما اين آقاهه...يه كم اين پا اون پا كردم.پوف...امان از  دست اين مزاحم هاي آسانسوري!


آسانسور الان ميرسيد پايين.بايد كاري مي كردم!


دلمو زدم به دريا. دست كردم توي كيفم و رژ لبمو در آوردم.خودمو زدم به بي رگي و رومو كردم به آينه آسانسور و شروع كردم به ماليدن رژلب.بيچاره پسره يهو كوپ كرد.سرشو انداخت پايين.


كارم تموم نشده بود كه آسانسور واستاد.ديگه فرصت نبود! خواستم با اكراه برم بيرون كه صداي ظريفي از بلندگو هاي آسانسور اعلام كرد:"طبقه چهارم".


تازه فهميدم چه خبره.اين آقا قبل از من دگمه رو زده بود. منو بگو.چه هول و ولاي الكيي..چه خريتي..


اين دفعه ديگه نوبت اون آقاهه بود كه در آسانسور همچين باز شده نشده بپره بيرون.فكر كنم يه كمم از من ترسيده بود!


خنده م گرفت.آسانسور دوباره راه افتاد.حالا ديگه  فقط من بودم و يه آينه و يه رژ لب و يه آسانسور خالي كه داشت قژ قژ كنان مي رفت كه منو به همكف برسونه.

چه كيفي داشت!چه آرامشي!!

Dec 10, 2003

من يه دفترچه جادويي هديه گرفتم! عزيزم عكس روش منو عجيب ياد خودم ميندازه..مرسي.


مي گويند شيشه ها احساس ندارند
اما
وقتي روي شيشه ي بخار گرفته اي نوشتم
دوستت دارم
آرام گريست.....

Dec 8, 2003

الهی بميرم براتون!خسته نميشين انقدر مياين اينجا و اراجيف منو می خونين؟چطوره يه چيزای بهتری بنويسم.باشه؟در مورد مقاله ای که ترجمه کردم می نويسم.عرضم به حضورتون که.. جان کندن خوبی بود.خوش گذشت.در مورد عمل تزريق لب بنويسم چطوره؟من اين کارو نکردم ها.يکی از خانمای محترم فاميل(که نمی گم چه نسبت نزديکی با من داره) اين کارو کرد.ماشالله حوصله..ماشالله روحيه..ماشالله دل خوش.حتما اگه لباش قلوه ای نمی شد دچار افسردگی می شد طفلک.از روابط مسخرم می نويسم.با اين نهار خوردم.با اون خريد رفتم.با فلانی مهمونی رفتيم.با اون يکی دعوا کردم.با اين يکی دوباره آشتی..همه چی خوبه.بر وفق مراده.اصلا بر خر مراد سوارم.از شغل مسخره ترم هم می نويسم.از همکارای خوشگل و بی ريختم.از کارای تکراری روزمره.از بوروکراسی آويزون به روابط شغلی که داره خفه م می کنه.از اينکه فکر می کنم فسيل می شم اگه يه تکونی به خودم ندم.از خاطراتم هم دوست دارم بنويسم. مثلا از خاطرات پشت سر.از نقشه های پيش رو. خاطرات رو بيشتر اونجا می نوشتم چون اينجا نوشته هام ناخالصی دارن.تقصير من نيست بخدا.آخه من اينجا اصلا ديگه فکر نمی کنم توی خونه خودمم.پاهامو دراز نمی کنم.دست تو بينيم نمی کنم.مودب و منظم هستم.دست از پا هم خطا نمی کنم.همه چی خارج از دنيای مجازی اين وبلاگ اتفاق می افته.من اينجوری ترجيح می دم.ديگه اينجا رو مثل قبل ترا دوست ندارم.اينجوری نوشتنم دوست ندارم.يه خورده اينجا.يه خورده اونجا.انگار دوتيکه م کردن.فعلا که دارم با جريان آب می رم.آخرشو نمی دونم.


اينم يه جمله شخصی:راستی از حالا به بعد من بايدچيکار کنم؟من ديگه بقيه اين بازی رو بلد نيستم.


راستی با توام..اين شکايتت پشتمو لرزوند.هيچ می دونی؟


اين روزا به وبلاگهای كانديدا برای مسابقه بهترين وبلاگ سر زدين؟خوب سر بزنين،بعضی ها که خوب حقشونه اونجا ثبت نام کنن.ولی بعضی ها...منم كه چون اصولا آدم خيلی فعالی در زمينه وبلاگ نويسی هستم و انتخابم بعنوان بهترين وبلاگ نويس نقشی بسيارحياتی در زندگيم ايفا می كنه اين بود كه زحمت شما رو كم كردم و ثبت نام نكردم.نه اصرار نكنين تو روخدا!


بعدشم من دلم برای نوشته های کرگدن تنگ شده.به کی بگم؟ ای کوروش بی معرفت.نمی گی مردم کجا برن قصه رتيل زرد بخونن؟..


وبلاگ آبنوس و وبلاگ خودم توی بلاگ اسپاتو هم نمی تونم ببينم.چرا؟


راستی اين روزا شديدا دچار مشکل «پسر خوشگل کم بيني» شدم.شماها سراغ ندارين؟می ترسم نسلشون منقرض بشه کم کم!


اين بود انشای من در مورد هنر نويسنده شدن.حالا بازم بياين اينجا!


اينم هی می خوام نگم نمی شه..ملالی نيست جز دوری شما..


ديگه هيچی.

Dec 6, 2003

شهر من


من به تو می انديشم


و به تنهايی خويش...

Dec 2, 2003

به هر چيزی فكر ميكردم جز به اين.من هيچوقت نميتونم به كسی كه عزيزشو از دست داده تسليت بگم.اصلا قفل می كنم.احساس می كنم جملات كليشه ای هيچ تا’ثيری توی حال طرف نداره.مثل ديشب.يادته؟فقط می پرسيدم خوبي؟چون تنها چيزی بود كه می خواستم.می خواستم قوی باشي.خوب باشي.حالا من اينجا،تو اونجا.كاش ميتونستم كنارت باشم.فقط كنارت باشم.بلكه هردوتامون آروم می گرفتيم.اما نيستم.حتی نتونستم در آغوشم بگيرمت تا توی سينه م يه دل سير گريه كني. ميبيني؟اينم حال و روزمونه.


ميخواستم برات بگم اصلا باورت می شه كه من اون روز توی اون ده دقيقه ای كه داشتم ظرف می شستم و گل گلدون رو زمزمه می كردم خوشبخت ترين زن روی زمين بودم.خنده داره.نه؟ولی واقعيه.بودم.خوشبختی رو احساس كردم كه مثل يه نسيم صورتمو،روحمو،تنمو نوازش كرد و رفت.


دومين لحظه خوشبختيم هم موقعی بود كه دخترم بعد از دو روز دوری از پله ها اومد بالا و من صورت سردشو توی دستای گرمم قايم كردم و بوسه بارونش كردم.زندگی داره بهم ياد می ده كه بدون اون هيچی برام معنی نداره ديگه.می دونم خدا اينو برام گذاشت تا بتونم مقاومت كنم و ادامه بدم.حتی وقتی تو نيستي.وقتی دوري.وقتی دلتنگتم.


حالا باز می خوام خوب باشي،قوی باشی و بدونی من دارم تو رو در تمام اين لحظه ها و روز های سخت توی ذهنم مجسم می كنم.باهات گريه می كنم.نوازشت می كنم.در آغوش ميگيرمت تا توی سينه م يه دل سير گريه كني..


و برات می خونم:


اگه زندگی عذابه 


يه حباب روی آبه


من به گريه هام می خندم


ميگم اين همش يه خوابه


 


 

Free counter and web stats