يكي دو روز بود كه بشقاب باربي مورد علاقه دخترم گم شده بود.قبلش هم قاشق مورد علاقه اش كه باهاش غذا مي خوره گم شده بود.از پدرشم چند وقتي بود كه بي خبر بود. ديروز ازش پرسيدم:"راستي بشقابت پيدا شد گلم؟" همونجور كه سزش پايين بود و داشت نقاشي مي كشيد جواب داد:"نه،بشقابم كه گم شده هيچ ،قاشقمم كه گم شده،تازه.. بابامم گم شده!"
به روم نياوردم اما دلم آتيش گرفت.
با اينكه نمي خواستم اما با پدرش تماس گرفتم و ازش خواستم زنگ بزنه و با دخترش صحبت كنه.تلفن كه زنگ زد و دخترم كه گوشي رو برداشت، گل از گلش شكفت.به نظرم خيلي مسخره اومد.من اونو گول زده بودم.اما كار ديگه اي نمي تونستم براش بكنم.از اتاق رفتم بيرون.نمي خواستم اشكامو ببينه.چند دقيقه بعد با خوشحالي اومد بيرون و به من گفت:"مامان،بابا گم نشده...گفت آخر همين هفته ، ديگه حتما" مياد دنبالم"
...ماههاست دخترم منتظر يه آخر هفته رويايي با پدرشه...
8 comments:
دل منم آتيش گرفت.
:(
وااای دل منم آتيش گرفت ... فقط همين ... خاله نیلوفر دور دختر گلت بگرده الهي...
کاشکی ......
حيف اين دختر برای پدری که ميتونه ماهها دخترشو نبينه
هميشه ظلمی که ما به خودمون می کنيم .. فقط دامن ما رو نمی گيره ..
سلام
يعنی حتی برای يه تلفن هم وقت نداشت؟اين که ديگه زمان اختصاصی صرف کردن نيست که بهونه بياره که مشغله کاری زياده و وقت ندارم؟
salam be maa ham sar bezanin
Post a Comment