Dec 16, 2003

يكي دو روز بود كه بشقاب باربي مورد علاقه دخترم گم شده بود.قبلش هم قاشق مورد علاقه اش كه باهاش غذا مي خوره گم شده بود.از پدرشم چند وقتي بود كه بي خبر بود. ديروز ازش پرسيدم:"راستي بشقابت پيدا شد گلم؟" همونجور كه سزش پايين بود و داشت نقاشي مي كشيد جواب داد:"نه،بشقابم كه گم شده هيچ ،قاشقمم كه گم شده،تازه.. بابامم گم شده!"


به روم نياوردم اما دلم آتيش گرفت.


با اينكه نمي خواستم اما با پدرش تماس گرفتم و ازش خواستم زنگ بزنه و با دخترش صحبت كنه.تلفن كه زنگ زد و دخترم كه گوشي رو برداشت، گل از گلش شكفت.به نظرم خيلي مسخره اومد.من اونو گول زده بودم.اما كار ديگه اي نمي تونستم براش بكنم.از اتاق رفتم بيرون.نمي خواستم اشكامو ببينه.چند دقيقه بعد با خوشحالي اومد بيرون و به من گفت:"مامان،بابا گم نشده...گفت آخر همين هفته ، ديگه حتما" مياد دنبالم"


...ماههاست دخترم منتظر يه آخر هفته رويايي با پدرشه...


 


 


 


 

8 comments:

roya said...

دل منم آتيش گرفت.

persian woman said...

:(

مامان نيلو said...

وااای دل منم آتيش گرفت ... فقط همين ... خاله نیلوفر دور دختر گلت بگرده الهي...

k1 said...

کاشکی ......

پدر said...

حيف اين دختر برای پدری که ميتونه ماهها دخترشو نبينه

يوسف said...

هميشه ظلمی که ما به خودمون می کنيم .. فقط دامن ما رو نمی گيره ..

Irandust said...

سلام
يعنی حتی برای يه تلفن هم وقت نداشت؟اين که ديگه زمان اختصاصی صرف کردن نيست که بهونه بياره که مشغله کاری زياده و وقت ندارم؟

Anonymous said...

salam be maa ham sar bezanin

Free counter and web stats