Dec 21, 2008

شازده کوچولو هم گاهی غمگین می شد

دیروز دیدم چقدر غم توی دل تو هم هست انگاری. بعد دلم به حال خودمان سوخت. باز من اگر تنهای تنها شوم و بترسم از فردا، دلم به دخترک خوش است. تو دلت به چی خوش باشد وقتی تنها می مانی؟ یک لحظه دلم گرفت. یاد تمام سالهایی افتادم که گذشتند و می گذرند بی مهابا. من و تو انگار هیچ کداممان جلوی هجوم این باد، طاقت نمی آوریم. من و تو انگار هیچ کداممان نمی دانیم آخر این قصه کجاست؟ و اصلن کدام قصه؟ دیروز گرگ و میش غروب بود که ماشین را پارک کردم بروم داروخانه. پیغامی رسید. خواستم از تو باشد. خواستم همانی را گفته باشی که من از ظهر در انتظارش بودم. همانی که مرا به فکر برده بود که اصلن نکند هیچ وقت نگویی. اما پیغام را که باز کردم مال تو بود. و همانی را گفته بودی که من از ظهر در انتظارش بودم. آسمان انگار عنابی شد. رنگ گرفت. می دانم در تمام این غم تمام نشدنی که گوشه ی دلم خانه کرده بود و وقتی شعر سعدی را با آن صدای مطمئن و آرام می خواندی سرم را بالا گرفته بودم تا اشک هایم جلوی آن همه آدم پایین نریزد، ته تهش همان اطمینان گم شده ای هست که در ناباوری یک گرگ و میش پاییزی ایطور بی مهابا خودش را به من نشان می دهد. دیگر می دانم تمام لحظه هایی که با خودم می گویم نکند همه چیز فقط یک قصه باشد به چشم می بینم که قصه نیست. خود زندگی ست. انگار وقتی با پاهای لرزان پله های آمفی تئاتر را بالا می روم و سرم را پایین انداخته ام تا چشمانم توی چشمان میزبانان ردیف اول نیافتد، دارم راه درستی می روم. و دارم می روم که در جای درستی بنشینم. حتی اگر ندانم باید چه بگویم و اصلن باید چیزی بگویم یا نه. و حتی اگر بعدش زانوانم توی ماشین از شدت هیجانی که گذراندم شروع به لرزیدن کند. گرچه گاهی می ترسم. گاهی ناامید می شوم. اما نه، انگار نیرویی هست که مرا از آن پله ها بالا ببرد و روزی هم در آغوش آشنایی رهایم کند بی آنکه دیگر بترسم در چشمانش نگاه کنم. نیرویی هست

سوال

می خواهم خانه ام را عوض کنم برگردم خانه ی قبلی. کسی هست که به من بگوید کدام خانه را بیشتر می پسندد؟ پرشین بلاگ خوبیش این است که همه چیزش راست چین است و نقطه های جمله هایم سرجایش می ایستد. خلاصه اینکه دلم خواسته برگردم آنجا. اما کاش می شد آرشیو این وبلاگ طور دیگری غیر از لینک دادن به آن وبلاگ منتقل می شد. مثلن نوشته هایم در بلاگر طوری مابین آرشیو پرشین بلاگ جا می گرفت. کسی می داند چه کار می شود کرد لطفن
؟؟

Dec 13, 2008

وای به روزی که بگندد نمک

از آنجاییکه معمولا در اجرای هر طرح قانونی در کشور ما هستند آدم های سوء استفاده چی که اصلن هنوز نفهمیده اصل موضوع چیست حواشی کار را به گند می کشند و همیشه سیر و پیاز داغ همه چیز را تا مرز سوزاندن زیاد می کنند، طرح مبارزه با امنیت اجتماعی که فکر کنم به سلامتی با طرح مبارزه با ترافیک و خلاف های راهنمایی رانندگی هم قاطی شده دمار از من یکی که درآورده آنهم غیر عادی و غیر طبیعی
جمعه برای خرید کوچکی رفتیم یکی از مراکز خرید شلوغ در یکی از میدان های شلوغ تر. وقتی داشتم پارک می کردم دیدم یک وانت که بعد فهمیدم جرثقیل است! هی به من اشاره می کند. من و دو همراهی که داشتم منظورش را نمی فهمیدیم. یعنی اصلن اشاراتش هم درست و معنا دار نبود. فکر می کردیم به من می گوید سریع پارک کنم تا او هم جلوی من پارک کند. یک درصد به فکرمان نمی رسید که جمعه شب در یک خیابان فرعی جرثیل آمده باشد ماشین ملت را ببرد یا مثل لولو سر خرمن آنها را بترساند. فاتحانه پارک کردم و وانت آمد جلوی من ایستاد. تازه وقتی افسر خودکار بدست بالای ماشین آمد فهمیدیم قضیه چی بوده. معذرت خواهی کردم و دوباره خواستم حرکت کنم. اما افسر به نوشتن ادامه می داد در نهایت خونسردی. هر چه می گفتم من دارم می روم اهمیت نمی داد و می نوشت. به خیالش حال من خلاف کار را گرفته بود. واقعن نمی فهمید این که من اصلان نمی دانم اینجا پارک ممنوع است و هیچ تابلویی هم وجود ندارد که مرا آگاه کند و تازه برایش توضیح داده ام که متوجه نشده ام و او باز جریمه پر می کند چه هنری ست. دیدم حرف زدن فایده ندارد حرکت کردم چون اصلن حال منت کشی این آدمها را ندارم. بعد از چند بار دور زدن یک جای پارک که باز بدون هیچ تابلویی بود و ماشین های دیگر هم کم و بیش پارک کرده بودند پیدا کردیم و نیم ساعت گذاشتیم و رفتیم و برگشتیم. جای شما خالی دوباره برگه جریمه روی شیشه بود. کد تخلف هم عددی بود که هیچ توضیحی برایش پیدا نکردم. یعنی واقعن نفهمیدم برای چه جریمه شدم. پارک ممنوع نبود. حمل با جرثقیل نبود. حتی سد معبر هم نبود. دیشب واقعن به این جمله ایمان آوردم که
"دست بعضی از این افسرها دفتر می دهند می گویند فقط پر کن"

Dec 6, 2008

::

سرم درد گرفته. از صبح خیلی فشرده دارم کار می کنم. دو ماه و نیم است مرخصی نرفته ام. نشده. هر روز یک پرونده خرید جدید و پی گیری های بعدش رو می شود. هر روز صبح که پا می شوم با خودم می گویم این کار که تمام شد مرخصی می گیرم. این کار جمع نشده یک کار دیگر شروع می شود. باز خوبیش این است که کارم را دوست دارم. خیلی زیاد. اما این دلیل نمی شود که گاهی خسته نشوم و برای ساعتهای آزاد و پیاده روی و گردش و خرید روزانه دلم تنگ نشود. یادم می آید که تلفنی حرف می زدیم با "ر". می گفت صبح پا می شوم خودم را کوک می کنم و شروع می کنم. خرید و بشور و بپز و الخ. شب هم تا می آیم فکر کنم از خستگی می افتم. "ر" خواهر بزرگ من است که دو سال پیش مهرانه اش را از دست داد. حالا هم نوبت همسر دوست خانوادگی شان است که روزهای آخرش را مغلوب همین بیماری می گذراند. عصبی و هیجان زده حرف می زد. نگرانش بود. بهش گفتم: از مال ما که سخت تر نمی شود که. هان؟ می شود
؟
؟
خلاصه حالا من هم تا می آیم علی غصه خور شوم یادم می آید که صبح کوک شده ام برای بی خیال بودن. شکایت نکردن. فکر زیاد نکردن. با کار و حواشی اش سرگرم بودن تا خود غروب. تا خود غروب که خسته و کوفته مثل مردها پلاستیک های خرید به دست برسم خانه و دخترک بپرد جلوی پام. گفتم مثل مردها. گرچه هیچ از این نقش خوشم نمی آید اما فعلا بازی ش می کنم. هیچ هم باعث افتخارم نیست که از دهان دیگران بشنوم مثل یک مرد زندگی می کنم. اما خوب فعلن وضع همین است. گرچه در تمام این روزها یادم نمی رود که یک زنم. یک زن که عاشق آشپزی و دامن پوشیدن است. و هیچ فرصتی را برای یادآوری این واقعیت به خود و دیگران از دست نمی دهد

Dec 2, 2008

کجایید از قرص های سبز آرام بخش!؟

احساس می کنم بار سنگینی روی دوشم است این روزها. بار دانستن بعضی واقعیت ها که بیشتر از توان من است. که سنگین است. و کنار آمدن، چطور کنار آمدن با آن چه که دانسته ام یا خواهم دانست، و دوباره عادت کردن به آنچه که با آن به سختی کنار آمده ام سخت تر. حس هایم گاهی جواب نمی دهند
.
.
.

Love

دل خواستن ها

آقا من دلم یک انگشتر می خواهد که هیچ نگینی نداشته باشد که هی یکی یکی بیافتد. یک انگشتر ساده بدون نگین. کی را باید ببینم
!
؟
:)

از زندگی

دخترک ساعتش را با دلخوری گذاشت روی پنج و نیم صبح و خوابید. دیشب کلاس زبانش و وقت دندانپزشکیش و پیشنهاد نابجای من برای شام که دلش نیامد رد کند دست به دست هم دادند و خلاصه آخر شب دیدیم ای دل غافل درسش تلنبار شده و امروز هم امتحان دارد. خلاصه خوابیدیم. صبح ساعت شش و نیم به روال هر روز بیدار شدم و دیدم چراغ اتاقش خاموش است. شصتم خبردار شد که کولاک در راه است. بیدارش کردم. مثل برق گرفته ها روی تختش نشست و شروع کرد به گریه کردن. خیلی خونسرد رفتم دستشویی چون می دانستم کاری نمی شود کرد. تمام مدت صدای گریه اش می آمد. آمدم بیرون گفتم:"خوب ساعت حالا پنج و نیم شد؟!" با چشم های خیس نگاهم کرد و باز غرغر کرد. دوباره گفتم:"ده دقیقه هم هدر دادی و گریه کردی. چیزی عوض شد؟ شروع کن به خوندن. فوقش با سرویس نمی ری. خودم دیرتر می برمت. تخم مرغتم همینجا میارم حین درس خوندن می خوری" ساکت شد. کتابش را برداشت و شروع کرد. تقریبا بیست دقیقه بعد از توی آشپزخانه دیدمش که دارد لباس می پوشد. پرسیدم: "تمام شد؟!" گفت: "آره!" با خودم فکر کردم این همه هیاهو برای نیم ساعت بود! لباسش را پوشید، صبحانه اش را سر میز و نه روی تختش خورد و با سرویس خودش رفت. یاد شبهای امتحان خودم افتادم که دخترک را می خواباندم و تا صبح درس می خواندم. کاش همه درس ها همین قدر زود تمام می شدند. کاش همه چیز همین قدر ساده بود
Free counter and web stats