May 27, 2003

من ميخوام اثاث كشي كنم.ميخوام از پرشين بلاگ برم بلاگ اسپات.زياد از انتقال دادن آرشيو و اينجور چيزا سردرنميارم.كي مياد كمك؟
اگه دوست داشتين برام ايميل بزنين.پيشاپيش مرسي..
منتظرم..

راستی......کوير عزيز،شرمندم كردي.......

May 26, 2003

برداشت اول:

- ميدوني ؟اصلا تقصير از منه
- چطور؟
- آخه اگه من اون روزا اونقدر دوستت نداشتم،اگه ميتونستم رفتنتو راحت بپذيرم،الانم ميتونستم برگشتنتو راحت بپذيرم.ولي خوب اينطوري نشد.
-ميدوني..
-تو عشق منو نسبت به خودت به زور از چنگم درآوردي
-ببين..
-تو اونو از دستام از قلبم كشيدي بيرون انداختي زير پات لگد مالش كردي
-گوش كن..
-تو از من ديگه چه انتظاري داري؟
- من دلم ميخواد..
-تو چي دلت ميخواد؟زندگي دوباره؟ يا نكنه فكر ميكني فقط تو دلت ميخواد، يعني من آرزو نداشتم؟ ندارم؟منم خيلي چيزا دلم ميخواست.اما حالا ديگه نميتونم.حالا ترجيح ميدم اون آرزو ها رو به گور ببرم تا دوباره اسيرم نكنن.بخدا ديگه نميتونم. نميتونم.نميتونم.نميتونم.
- تو..
- من چي؟ الان اومدي بگي من حق داشتم؟من حق دارم؟چه فايده.چه فرقي ميكنه حالا اگه بدونيم كي حق داشته و كي حق نداشته؟چيزي عوض ميشه؟ سالهاي رفته برميگردن؟
- سكوت
- سكوت
- حالم خوب نيست.
-من كاري نميتونم برات بكنم.حالت تهوع بهم دست ميده از تجربه كردن اين لحظه ها.كه نتونم برات كاري كنم.كه نخوام برات كاري كنم شايد.فقط برات آرزوي سلامتي ميتونم بكنم.اميدوارم حالت خوب شه.
-....
-....
بوق ممتد.

*******



برداشت دوم:
يه كافي شاپ.
- چهره’ تو شبيه زنهاي اروپاي شرقيه..چشماي درشت.صورت استخوني.گونه هاي برجسته.
خصوصا كه انگار يه غمي پشت اين چهره پنهانه.غمي كه گاهي اوقات بدجوري توي چشم مياد..

حالا اولاش به كنار، ولي آخريشو بدجوري راست گفت!

*******



برداشت آخر:

يه سيگار توي تاريكي آتيش زدم.
كشيدم.
به خودم گفتم من حالم خوبه.اصلا جايي واسه ناراحتي وجود نداره.مهم نيست.اصلا مهم نيست.تازه اينطوري خيلي بهتره.
خوابيدم.
حتي يه لبخند هم توي تاريكي زدم.يعني همه چيز خوبه.
واقعا فرقي نميكرد.
مگه چهره’ سنگي هم ناراحت ميشه؟
مگه چهره’ سنگي هم گريه ميكنه؟
چهره’ سنگي بيخياله.راحته.آزاده.خودشو درگير هيچي نميكنه.همه چيزو راحت ميگيره.اهميت نميده.مواظبه تا با گريه دو طرف لباش خط نيفته.مواظبه تا با گريه روي چشماش پف نكنه.آخه چهره سنگي بايد هميشه زيبا باشه.مرتب باشه.مقبول باشه.

....
.....
.......
..........
..............

گريه هاي پشت نقاب
مثل هميشه بي صدان.

May 25, 2003

...من هنوز هستم
هنوز از چشمهء خورشيد مينوشم
هنوز آيينه ها از برق چشمانم گريزانند
هنوز
بعد از هزار و يک شکست
دل صد پارهء خود پينه ميبندم
هنوز هستم

May 21, 2003

امروز از اون روزا بود كه ميخواستم پاچه بگيرم.
كامپيوترم قاط زده بودحسابي.كارام ريخته بود روي سرم.صبح تا برسم سركار توي تاكسي از گرما داشتم خفه ميشدم.وقتي هم به راننده گفتم كه دستگيره شيشه رو بده تا بكشمش پايين ، در كمال خونسردي گفت: نداره!
كفشم شديدا پامو ميزد( حكايت بكش و خوشگلم كن )و از اونجا كه پاي آدم قلب دوم آدمه احساس ميكردم دارم خفه ميشم!
ديشب يه تلفن بيخود داشتم.از اون تلفنهايي كه طرف به زور ميخواد يه چيزي بكنه توي پاچه ات(ببخشيد!)و تو هم نميخواي قبول كني و تازه فكر ميكنه چقدر از اين لطفش مستفيذ شدي و فكر ميكنه قبول كردي و تو فرصت نميكني بگي نه چون قبل از اينكه جمله’ آخرو بگي تلفن قطع ميشه!
يه تلفن باخود ! ديگه هم داشتم كه منتظرشم بودم ولي جواب ندادم.چون تا اومدم از خواب بپرم و گوشي رو بردارم زنگ تلفن قطع شد.منم كه كلاس! منم كه افه! ديگه زنگ نزدم.يعني راستش چون طرف صحبت زبون فارسي شكر است ! بلد نيست بايد به زبون غير مادري به خاطر دير تلفن كردنش غر غر ميكردم (چون ما زنها اصولا اين كارو ميكنيم!)به همين خاطر ترجيح دادم خودمو سبك نكنم و تلفنو جواب ندم.
خلاصه اينكه امروز روز گل و بلبلي بود.
اما در نهايت اين روز گل و بلبل ، اين جمله به دادم رسيد:

Only a few things are worth fighting for.



May 20, 2003

...معشوق من
گويي ز نسل هاي فراموش گشته است
گويي كه تاتاري
در انتهاي چشمانش
پيوسته در كمين سواريست

معشوق من
مرديست از قرون گذشته
يادآور اصالت زيبايي

او در فضاي خود
چون بوي كودكي
پيوسته خاطرات معصومي را
بيدار ميكند

او با خلوص دوست ميدارد
ذرات زندگي را
ذرات خاك را
غم هاي آدمي را
غم هاي پاك را

معشوق من
انسان ساده ايست
انسان ساده اي كه من او را
در سرزمين شوم عجايب
چون آخرين نشانه هاي يك مذهب شگفت
در لابلاي بوته’ پستان هايم
پنهان نموده ام

گزيده اي از شعر معشوق من،فروغ فرخزاد

********



چيه؟ به آهو نمياد غمگين باشه؟ آرزو كنه؟

انگار صد ساله ميشناسمش. جايي كه صدا به صدا نميرسيد ما فقط با حركات لب حرف همو ميخونديم. لبخندش در نهايت خستگي صبورانه بود. اين صبوري...اين متانت.....لازم نيست براش شعار بدم. اونم برام شعار نميده.لازم نيست براي شفافيت ذهنش براي هزارمين بار خودمو هجي كنم كه يه وقت فكر بد نكنه ،خيال بد به سرش نزنه، انتظار بيجا نداشته باشه و هزار تا اگر و شايد مزخرف ديگه كه اين روزا ديگه كلنجار رفتن باهاشون برام عادت شده. اونم ميدونه كه بد فهميده نميشه.بد فهميده نشدن يه نعمته. نعمتي كه از نگاهش روي سرم ميباره.
يه غريب آشناست كه مسافره.مسافري از اونور دنيا.رفتنيه. ميدونيم.
ولي يه كتابه كه ميشه خوندش.يه قصه كه ميشه تعريفش كرد.يه پرتره كه ميشه نگاش كرد. نميدونم.خلاصه يه چيزي وراي هر حسي كه بشه توي كلمات گنجوند. مهم نيست كه ميره.مهم اينه كه توي بودنش بهم ياد داده كه چجوري ببينم.چجوري زندگي كنم.مهم نيست كه ميره.مهم اينه كه رد پاش توي زندگيم خيلي ناگهاني اومد و چه به موقع.انگار بايد ميومد تا من خودمو بهتر بشناسم.از اون رد پاهايي كه نميخواي پاكشون كني. كوتاه و عميق. صادق و بي آلايش.
گاهي اوقات يه تلنگر توي زندگي, تكليف يه عمر آدمو روشن ميكنه.تكليف آدم با خودش.با افكارش.

موندني نيست. رفتنيه.ولي مهم نيست.اصلا نيومده كه بمونه.اومده كه منو ياد خودم بندازه.

حرفي به من بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم

********



اين قصه’ كوتاه ، كه منم نقشي درش دارم ، به من حس خوبي ميده.انگار صد سال بزرگ شدم، بي اينكه پير شم....








May 18, 2003

اگه قرار باشه درعرض نيم ساعت چند تا پيام از كسي دريافت كني كه تازه سيستم پيامرسانيشو فعال كرده و نميدونه از سر ذوق! چي بگه , چيزي بهتر از سخنان قصار پايين نميگيري!!
!you are one in a million ( دستت درد نکنه!)
doosset daram (از کجا معلوم!؟)
ghorboonet beram ( زودتر!)
! kheili khari (خجالت بکش! اينجا که همه چيزو نميگن که! تازه خودت خر تري! )
i am a book ( فکر کنم اينجاديگه كم كم احساسات ته كشيده! من كه نتونستم ولي شما اگه ارتباطي بين اين جمله هاي پيدا كردين به منم بگين!)



قصه اون پري كوچك غمگين هنوز يادتونه که.نه؟هنوزفراموشش كه نكردين.نه؟فراموشش نكنين...
براش دعا کنيم.

May 15, 2003


حيف كه نميخوام اين وبلاگم مثل خيلي از وبلاگ ها تبديل به دفترخاطرات روزانه و تعريف كردن سير تا پياز زندگي روزمره بشه.وگرنه خيلي چيزا از اين روزا داشتم كه توش بنويسم!

Now,that i am writting this message to you, i can imagine your face,your laughing,your eyes,your talking,your walking,your dinner eating,your way of touching my hands,and
the short moment in which we were so close to each other..
Now, i have nothing to say but this words : I MISSED YOU

May 13, 2003

اول كه از پنجره بيرونو نگاه كردم كلي ذوق كردم.زمين خيس خيس بود.قطره هاي بارون معلق تو هوا.سرمو از پنجره بردم بيرون و چند تا نفس عميق كشيدم.عطر بهار دلو پر كرد.ابرا مثل گوله هاي پنبه تو آسمون ولو شدن. ياد حرف همكارم افتادم كه ميگفت انقدر بهاراي بي غيرت ديديم باورمون نميشه كه اين هواي ملس با اين بو هنوزم تو تهران وجود داشته باشه.

اما نميدونم چي شد كه يهو دلم گرفت. انتخاب كردن چقدر سخته.رفتن و نرفتن.موندن و نموندن.

اينم كه خوندم ديگه هيچي.يه جور كرخي حس كردم كه از شنيدن يا خوندن چيزي نزديك به حس خود آدم تو آدم لونه ميكنه.به من كه خيلي چسبيد.

May 11, 2003



فردا روز جهاني مادره.روز من.روز مادر من.
روز تمام ماماناي اينجا. روز مهشيد.روز مامان ماني.روز نيلوفر.روز هاله.روز نوشي.روز زن تنها و خيلي خيلي مادراي ديگه كه من نميشناسمشون.
مامانا...روزتون مبارك.

May 7, 2003





به درك



May 5, 2003


.........................محکومی به رفتن ... عدالت معنايی ندارد ... مدت هاست اين کلمه را ترک کرده ای ... داشتنش هيچ گاه منصفانه نبوده ... لااقل برای تو نبوده .... عدالت ! ... تنها رد زهرخندی تلخ روی صورت بی رنگت می ماند ، خلاص .
محکومی به رفتن ... گاهی ناگزير ها را گريزی نيست ... آنچه تلخ است و خراشت می دهد ، خراب کردن پل هاست ... پل يعنی که اميد ... اميد به بازگشت ... اميد به کورسوی نوری ، گيرم در انتهای سياهی دالانی بی پايان ... پل يعنی که هميشه راهی هست .
و خراب می کنی تا يکی يکی ويرانی تنها راه های به جا مانده را به سوگ بنشينی ... تا کنده شوی از اندک بندهای به جا مانده ... تا معلق شوی در همان خاکستری بی پايان ... همان خاکستری که نامش را تقدير گذاشتند .... تقدير شوم محتوم گريزناپذير .
چه خواهد شد؟ ... نمی دانی ... تاب خواهی آورد ؟ ... نمی دانی ... می روی تا بازنگردی ؟ ... نمی دانی ... بازخواهی گشت ؟ ... نمی دانی .

از وبلاگ آيدا


May 4, 2003

خبر مرگ يكي ديگه از بچه هاي وبلاگ نويس رو هم در نهايت بهت و افسوس شنيديم.خبر مرگ دوستانمون رو كه ميشنويم تازه ياد وبلاگشون ميفتيم.ميريم اونجا.ديگه تنها كاري كه ميتونيم بكنيم اينه كه پيغام تسليتي بذاريم.قلبمون يخ ميكنه.تاسف ميخوريم از اينكه چرا گاهي اوقات فرصت هايي خوب رو براي شناختن بعضي از انسانها از دست ميديم.

ولي تمام اين كارا هيچ چيزي رو عوض نميكنه.مرگ ساده ترين واقعيتيه كه از اون گريزي نيست.جوابي براش پيدا نميشه.ازدستش نميشه فرار كرد.فقط عزيزانمون رو ازمون ميگيره.و يه روز هم ما رو از عزيزانمون.

آزيتاديگه ميون ما نيست.
روحش شاد.

May 3, 2003


دو روز آرامش.دو شب نخوابيدن تا صبح و تمام خاطره هاي گذشته و تمام نقشه هاي آينده رو با دوستاي خوب زير و رو كردن.دو روز بلعيدن هوايي كه هميشه منو عاشق خدا كرده.دو روز تماشا كردن عظمت غروب خورشيد دريا. دو روز خنديدن به هر چيزي كه رنگ زندگي داره .دو روز راه رفتن بين زمين و آسمون لابلاي شكوفه هاي رنگارنگ ارديبهشت ماه.دو روز سرخوشي.دو روز فراموشي هر چي جنگ و ظلم و نفرت و غم و مشكل و نگرانيه.دو روز زندگي.....

Free counter and web stats