Mar 31, 2006

باعث شرمندگي ست كه بايد اعتراف كنم يادم نمي آيد آخرين روز يا شبي كه كتاب خواندم كي بود! انقدر در روزمرگي و ترافيك و كار و ديگر مشغوليت هاي زندگي گير افتاده بودم كه زمان خلوت كردن با خودم را نداشتم. طبيعتا كتاب خواندن هم به دنبالش. تعطيلات امسال هم فقط خلوتي نسبي تهران و خوابيدن هاي بي دغدغه صبحش خوب بود. و البته رانندگي در خيابان هاي خلوت كه به اين راحتي ها گير آدم نمي آيد. دلم نمي خواست كتاب بخوانم. آنهم يك دليل كاملا شخصي داشت. اولين * كتاب نخوانده شده را كه باز كردم و اولين جمله اش را كه خواندم كتاب را بستم و گذاشتم كنار. آن جمله هم اين بود:" در يكي از روزهاي ماه اوت مردي ناپديد شد. فقط براي تعطيلات به كنار دريا رفته بود .."


 


يك واقعيت ديگري هم وجود داشت كه امسال با آن روبرو شدم. تعداد افرادي كه با آنها تماس گرفتم و تبريك سال نو گفتم خيلي كم بودند. تعداد افرادي هم كه با من تماس گرفتند همينطور. دايره روابطم كوچك شده. يعني كوچكش كرده ام. بيشتر اسامي ذخيره شده در گوشي يا دفترچه تلفنم مدتها بود كه فقط در حد يك اسم مانده بودند. و من امسال وقتي دفتر تلفنم را عوض كردم خيلي از اين "فقط اسم ها"   را هم خط زدم. نمي دانم اين خوب است يا بد. اما واقعيت زندگي من است. به هر حال شرايط زندگي ما مدام در حال تغيير است. خودمان هم همينطور. و هر شرايطي در هر برهه از زندگي روابطي خاص همان شرايط و برهه را مي طلبد. فعلا كه با اين شرايط راحتم. يعني واقعا احساس بدي ندارم. حتي زمانهايی هم كه بدون دخترك يا دوستانم هستم باز هم حس بدي ندارم. آنهم به خاطر اين است كه گاهي به اين خلوت ها نياز دارم. البته اگر دچار سندرم سي و پنج سالگي نشده باشم!


 


 


*زن در ريگ روان. نوشته كوبو آبه


 

Mar 29, 2006

 


* خوب من دوباره دچار خفقان وبلاگي شده ام آنهم زماني كه تعطيلات عيد و بيكاري فرصتي شده بود تا به گذشته ها فكر كنم و دلم بخواهد بخشي از زندگيم را بريزم روي داريه تا دلم خالي شود. آنهم بخشي از زندگي كه احتمالا اينجا با خوانندگانِ آشنايي كه دارد جرات پست كردنشان را نخواهم داشت! حالا يا از خيرش خواهم گذشت يا باز ناپرهيزی خواهم کرد!


 


...


 


* در ضمن عاشق اين عكس هاي اينشتن هم شدم كه گروه فرهنگي  "گاج" روي ديوارهاي شهر گذاشته.فكر مي كنم خيلي زيبا هستند. جواني اينشتن .ميان سالي اينشتن. پيري اينشتن. تا حالا دقت كرده ايد؟


 


...


 


* تو نيستي و من هر چه زور مي زنم نمي توانم پست هاي عريان از آنهايي كه پارسال مي نوشتم بنويسم. ولي اين اصلا به آن معني نيست كه حس هاي من كمرنگ شده اند. برعكس. گمان مي كنم به نوعي بلوغ و آرامش رسيده ام. يعني حالا هم مثل گذشته نبودنت را با تمام وجود تجربه مي كنم وقتي نيستي و مشتاقانه منتظر ديدن دوباره ات مي مانم و مي دانم، مي دانم كه از پس هر دوري ديداري ست. من تمام اينها را با گوشت و خونم زندگي مي كنم بي آنكه قصيده سرايي كرده باشم. دلم لبريز از بودن توست و لحظه هايم سرشاز از ردپاي تو. با نگاه، لبخند، يك نوازش آرام و حتي سكوت، با تو حرف مي زنم اين روزها، و اين حس دلپذير كم كم دارد بزرگ مي شود بي آنكه از دست رفته باشد.


و من چقدر خوشحالم ، چقدر خوشحالم كه پيش از آنكه عشق در من به سرگرداني برسد ، من به دوست داشتنت رسيدم.


 


...


 


* باران می بارد.


 


 


 


 


 


 


 


 

Mar 26, 2006

براي من فقط دو دست مانده است،


دو دست كه بيابان‌ها و زمين را در هواي تو مي‌جويند


از سنگ‌ها زخم مي‌خورند و بر خاك خسته پينه‌ مي‌بندند.


دو دست كه ديوارهاي اين اتاق را مي شناسند


و جاي آنها روي هر چيزي مشهود است.


 


بي آنكه اشك بريزند و يا توان مويه‌شان باشد


به غريب‌ترين وجهي


در نمايشي موهن و بي‌صدا


 بر جاي خالي تو تعزيه مي‌كنند.


جايي كه تو بوده‌اي بي آنكه حتي بويي از تو مانده باشد.


 


براي من دو دست مانده است


بي زباني كه گله كند


بي چشماني كه بخواهند


و حتي بي دلي شكسته


كه ترحم برانگيزد.


 


براي من دو دست مانده است


دو دست پيله‌ور خشن.


آنها راه ‌ها را خواهند ساخت،


كشتزارها  و خانه‌ها را،


بي اميد اما از هر آسايش مينويي كه بيايد.


- "دستاني كه ديگر به نوازش نيايند


لاجرم نيكوترين كارشان چلنگريست" -


 


براي من دو دست مانده است


دو دست گناهكار و نجيب.


آنها مي‌سازند و مي‌كاوند


همه زمين و زمان را


به اميد بازسازي نامحتمل بهشت.


به اميد بازيافت ناممكن نوازش تو.


 


 


 


پ.ن. انتخاب اين شعر زيباي اسپينوزا فقط براي قشنگيش است و هيچ دليل ديگري ندارد!


ما خوبيم. خوبِ خوب.


 

Mar 24, 2006


در نگاهت


با پوششي از پرده هاي اشك


همچون چشمه هاي بي انتهاي ابديت


عشق جاري ست


و در نفوذ كلامت


با زيباييِ حزن انگيز


تا عمق وجود


عشق گفتگو مي كند


و من تو را پرستش مي كنم


اي خداي كوچك من


اي عاشقانه ترين نياز


 

اي عزيز


 


صداي تراوش نسيم را، از برگ برگِ


تابش سياهي چشمان شبنم گرفته ات


مي شنوم


 


شب هاي سياهِ فراق


به روشنايي مي گرايند


و نسيم پرطراوت صبحگاه


در تن خسته و تهي مانده از مهر


جاي مي گيرد


هواي تازه در جان دود گرفته از غم مي نشيند


و در صفاي محبت


به خيال پروازي پر مي زند


 


ديدگان سياه مشرقي ات را بگشا


و چون شب در من فرو ريز


تا گرماي خوشه ي مهرآميز چشمانت


نهال سپيده ي شادماني را


در جانم فرو نشاند


اي عزيز.


 


 


از کتاب مجموعه اشعار "دل پاييزي"


سروده كمال سيدي


 


پ ن. اين پيرمرد شاعر، ترخيص كار شركت ماست! براي خود من هم عجيب بود وقتي با شغل خشن مردانه اش، اين كتاب را از كيف دستيش درآورد و روي ميزم گذاشت.


 


 

Mar 21, 2006

ساقيا آمدن عيد مبارک بادت.


 


 

Mar 14, 2006

به تو می گفتم با خشم: " بي تو نمي شكنم "


و تو مي گفتي: " براي همين عاشق توام "


 


.


.


.


 


و من بي تو نمي شكنم


تا تو باز عاشقم باشی


 


 


 


 

Mar 7, 2006

اندر احوالات من!


 


یا وقت نمی کنم آنلاین شوم. یا آنلاین می شوم و چیزی ندارم بنویسم. یا آنقدر گفتنی زیاد می شود که کم می آورم و بی خیال نوشتن می شوم!


 


 

Free counter and web stats