Mar 26, 2006

براي من فقط دو دست مانده است،


دو دست كه بيابان‌ها و زمين را در هواي تو مي‌جويند


از سنگ‌ها زخم مي‌خورند و بر خاك خسته پينه‌ مي‌بندند.


دو دست كه ديوارهاي اين اتاق را مي شناسند


و جاي آنها روي هر چيزي مشهود است.


 


بي آنكه اشك بريزند و يا توان مويه‌شان باشد


به غريب‌ترين وجهي


در نمايشي موهن و بي‌صدا


 بر جاي خالي تو تعزيه مي‌كنند.


جايي كه تو بوده‌اي بي آنكه حتي بويي از تو مانده باشد.


 


براي من دو دست مانده است


بي زباني كه گله كند


بي چشماني كه بخواهند


و حتي بي دلي شكسته


كه ترحم برانگيزد.


 


براي من دو دست مانده است


دو دست پيله‌ور خشن.


آنها راه ‌ها را خواهند ساخت،


كشتزارها  و خانه‌ها را،


بي اميد اما از هر آسايش مينويي كه بيايد.


- "دستاني كه ديگر به نوازش نيايند


لاجرم نيكوترين كارشان چلنگريست" -


 


براي من دو دست مانده است


دو دست گناهكار و نجيب.


آنها مي‌سازند و مي‌كاوند


همه زمين و زمان را


به اميد بازسازي نامحتمل بهشت.


به اميد بازيافت ناممكن نوازش تو.


 


 


 


پ.ن. انتخاب اين شعر زيباي اسپينوزا فقط براي قشنگيش است و هيچ دليل ديگري ندارد!


ما خوبيم. خوبِ خوب.


 

1 comment:

heidar said...

خوب

Free counter and web stats