Jan 29, 2006

عرض کنم


دلم مي خواست يک چيزی بنويسم. از چه و از كجا نمي دانم. اصلا به قول عطا براي چه وبلاگ مي نويسم؟!


من فكر مي كنم اينجا نوشتن برايم يك جور عادت شده. يك جور احساس مسئوليت در مقابل كساني كه آهو را مي خوانند. شايد هم دارم براي خودم يك گنجينه جمع مي كنم كه به هيچ دردي نمي خورد جز اين كه تمرين نوشتن كرده باشم و روزي در آينده تمامشان را توي يك صندوقچه قديمي بگذارم و درش را قفل كنم!


علت نوشتن پست قبل هم فقط همان احساس مسئوليتی بود كه گفتم. چون قبلا هم از برنامه هاي كاريم چيزهايي نوشته بودم خواستم اين خبر آخر را هم بدهم تا از سوالات گاه و بيگاه ايميلي راحت شوم. در ضمن من هيچ گ...ی نيستم. يك زن شاغل با دو نيمچه شغل و گرفتاري هاي خاص خودش. همين.


 


 

عرض کنم


دلم مي خواست يک چيزی بنويسم. از چه و از كجا نمي دانم. اصلا به قول عطا براي چه وبلاگ مي نويسم؟!


من فكر مي كنم اينجا نوشتن برايم يك جور عادت شده. يك جور احساس مسئوليت در مقابل كساني كه آهو را مي خوانند. شايد هم دارم براي خودم يك گنجينه جمع مي كنم كه به هيچ دردي نمي خورد جز اين كه تمرين نوشتن كرده باشم و روزي در آينده تمامشان را توي يك صندوقچه قديمي بگذارم و درش را قفل كنم!


علت نوشتن پست قبل هم فقط همان احساس مسئوليتی بود كه گفتم. چون قبلا هم از برنامه هاي كاريم چيزهايي نوشته بودم خواستم اين خبر آخر را هم بدهم تا از سوالات گاه و بيگاه ايميلي راحت شوم. در ضمن من هيچ گ...ی نيستم. يك زن شاغل با دو نيمچه شغل و گرفتاري هاي خاص خودش. همين.


 


 

Jan 27, 2006

*


با اين كه روياي سفر را هرگز كنار نخواهم گذاشت و مديريت تور را در هر حال بعنوان شغل دوم حفظ خواهم كرد اما مي شود گفت كه با پروژه ی تاسيس آژانس براي هميشه خداحافظي كردم.


امروز نقطه عطفي در زندگي كاري من بود. اين پروژه  بعد از 2 سال تلاش و بالا و پايين شدن و گرفتن مجوز بالاخره امروز با فروش سهام مجوز توسط من به سرانجام رسيد. و چند ماه بعد هم با استعفايم از مديرعاملي به سرانجام تر مي رسد! البته باز مدير تور آژانس باقي خواهم ماند اما ديگر سهام دار نيستم. امشب داشتم تمام طرح هاي تجاري، تحقيقات تمام و نيمه تمام، تعهدات، قراردادها، و برنامه هاي مختلف سفر را نگاه مي كردم. ديگر پشيمان نيستم. چون فكر مي كنم بالاخره با بررسي تمام جوانب كار، آنهم در اين مقطع زماني براي ختم اين پروژه ی ناتمام تصميمي منطقي گرفتم.


درست است كه برنامه ي آژانس دار شدن را براي هميشه كنار گذاشتم اما هنوز خيلي چيزها هست كه بخواهم بخاطرشان زندگي كنم!


 


 


*


در اين گير و دار دخترك هم كه هميشه شاهد كاغذبازي هاي من بوده از قرارداد نوشتن بي نصيب نمانده و چون خيلي دوست دارد که يکی قلقلكش بدهد برايم قرارداد قلقلك نوشته.) علامت هاي تعجب مال خودم است)


-----------


قرارداد سال 1384 آغاز به كار مي كند( تا سال 1386 به صورت هر شب!) به صورت نقدي! محل سكونت قرارداد در كشور ايران و محل اجراي قرارداد روي تخت در اتاق!!


امضاي قرارداد دهنده!: مامان


امضاي قرارداد گيرنده!: دخترك


-----------


و البته طي اين قراردادكه هر دو امضايش كرده ايم من موظفم هر شب چند دقيقه دخترك را قبل از خواب توي تختش قلقلك بدهم تا از خنده روده بر شود و جيغش به هوا برود!


 


 


 

Jan 22, 2006

اين روزها بجاي وبلاگ نوشتن صبح ها پشت چراغ هاي قرمز طولاني چرت مي زنم و شبها پاهايم را جلوي تلويزيون دراز مي كنم و تا مي توانم مي خورم. بجاي وبلاگ نوشتن وقت بيكاري با همكارانم غيبت مي كنم و مصرانه در تلاشم زيرآبم پنبه نشود. بجاي وبلاگ نوشتن آنقدر با مشتري هاي شركت حرف مي زنم كه فكم درد مي گيرد.  بجاي وبلاگ نوشتن با آقاي م چانه مي زنم و با پررويي تمام منتظر سررسيد چكش مي مانم. بجاي وبلاگ نوشتن به سفر كوتاه مي روم و قرص آرام بخش مي خورم و دو روز مي خوابم. بجاي وبلاگ نوشتن لابلاي مغازه هاي رنگارنگ مي چرخم و هر چه پول دارم لباس مي خرم. بجاي وبلاگ نوشتن دخترك را توي ماشين محكم بغل مي كنم تا تلافي دو روز نديدنش را در كنم و فكر مي كنم كه توي اين دو روز چقدر بزرگ شده! بجاي وبلاگ نوشتن با موسيقي زنده ي فلان رستوران فلان شهر خودم را پيچ و تاب مي دهم. بجاي وبلاگ نوشتن صفحات كتابها و روزنامه ها را مدام زير و رو مي كنم تا بلكه جمله اي، نوشته اي، چيزي بيابم كه نمي دانم چيست ولي جايش در من خاليست.


گاهي فكر مي كنم هر چه مي گذرد تغييرات درون من هم عجيب تر مي شود. مي نشينم به انتهاي انتهاي همه چيز فكر مي كنم و وقتي هيچ چيز پيدا نمي كنم خودم را به كوچه علي چپ مي زنم. دلم مي خواهد به فرداي خودم فكر كنم ولي امروزم آنقدر سريع مي گذرد كه انگار هيچ فرصتي براي فردا نخواهم داشت و اين امروزها و فرداها با سرعت برق و باد از كنار گوشم مي گذرند و من خيلي غير رمانتيك! به موهاي سفيدم در آينه نگاه مي كنم كه احتمالا قسمتي ارثي و قسمتي هم از استرس هاي بيش از حد زندگي ماشيني ست. توي خيابان، توي رستوران، كه به همسران و فرزندانشان نگاه مي كنم فكر مي كنم آيا واقعا اينها خوشبخت ترند يا من كه تنها سفر مي كنم و تنها خريد مي كنم و تنها تصميم مي گيرم و تنها هستم وقتي مي برم يا مي بازم .. و نمي دانم كه لحظه هاي كوتاه خوشي و آرامش من چرا هميشگي نيستند. و نمي دانم كه  تا كي هميشگي نخواهند بود و نمي دانم كه اصلا هميشگي بودن بهتر است يا هميشگي نبودن. ولي يك چيز را خوب مي دانم. و آن اينكه در اين چند سال چيزهايي از زندگي ياد گرفتم كه شايد در وضعيتي غير از اين، تجربه كردنشان برايم غير ممكن بود. و آن تجربه هاي بعضا نه چندان شيرين را  با هيچ چيزي تاخت نمي زنم. و به همين دليل است كه اين روزها قدر هر لحظه آرامش و لذت درون را هزار برابر مي دانم.


قبل ترها، نمي دانستم كودك درونم را چگونه مجاب كنم كه همه ي چيزهاي خواستني، دست يافتني نيستند. اما اين روزها گاهي مثل يك معجزه، آنچه را كه در ذهن دارم، پيش رويم مي بينم. و هيچ جواب فيزيكي براي اين راز بزرگ پيدا نمي كنم. جواب رازهاي پيش روي من ، فقط روزها و شبهايي هستند كه با قيمت گزاف زندگي ام مي گذرانمشان.


 

Jan 13, 2006

تنها آتش نه


 


آري، به خاطر دارم


چشمان بسته ات را


انباشته از روشني سياه


تن ات را چون دستي گشاده


چون خوشه ئي سفيد از ماه


و لذت را


آنگاه كه آذرخشي مي كُشدمان


آنگاه كه تبري زخم بر ريشه مان مي زند


و برقي آتش بر مويمان مي افكند


 


و آنگاه كه


آرام به زندگي بازمي گرديم


با زخم هايي بر تن


گويي از اقيانوسي بيرون آمده ايم


از كشتي غرق شده اي


در ميان صخره ها و خزه هاي سرخ


 


اما


يادهاي ديگري نيز هست


نه تنها گل هايي برخاسته از آتش


بلكه جوانه هاي كوچكي


كه به ناگاه سر مي زنند


زماني كه در قطارم


يا در خيابان ها


 


تو را مي بينم


دستمال هاي مرا مي شويي


جوراب هاي مندرس مرا


از پنجره مي آويزي


و قامت تو كه


سراسر لهيب لذت بر آن مي افتد


بي اينكه ويرانت كند


بار ديگر


همسر كوچك


هر روز ِ من،


 


بار ديگر انسان،


انساني فروتن


با فقري پرغرور


آنگونه كه بايد باشي


نه گل سرخ ظريفي


كه به خاكستر عشقي افسرده شود


بلكه تمامي زندگي


تمامي زندگي با صابون و سوزن


با بوي آشپزخانه كه دوستش دارم


و شايد هرگز آن را نداشته باشم


و در آن


دستان تو در ميان سيب زميني سرخ كرده


و دهان سرودخوانت در زمستان


تا گوشت سرخ كرده برايم مهيا كني


براي من سعادتي جاودانه


بر زمين خواهد بود.


 


آه زندگي من،


اين تنها آتش نيست كه در ميان ما ميسوزد


اين تمامي زندگي ست


داستاني ست ساده،


عشقي ست ساده،


از يك زن و يك مرد


مثل همه


 


پابلو نرودا


1972



 


 

Jan 12, 2006

امشب از خوشحالي گريه كردم و تو ديدي. از خوشحالي بود مي دانم. از خوشحالي و خوشبختي بود. من به اين لحظه هاي كوچك خوشبختي زنده ام. اما ساعتي بعد زير نم نم باران از خشم بود كه مي گريستم، و تو نديدي. بايد از جايي كه دوست داشتم مي رفتم. و اين مرا غمگين و خشمگين مي كرد.. من زنِ لحظه ها شده ام. آينده چه معنايي دارد اين روزها نمي دانم.. من زنِ لحظه ها شده ام. هر لحظه هزار پاره.


 


 

Jan 10, 2006

شهر فرنگ


 


باور كن اول دست خودم نبود. وارد محيط آنجا كه شدم باز هوايي شدم. باز ياد تمام زحماتي افتادم كه در اين دو سال كشيدم و حالا انگار بايد به زور فرزندم را تحويل يكي ديگر می دادم. باز بچه شدم. باز حس مالكيتم گل كرد. حتي به سرم زد پيشنهادشان برای حضور پنج شنبه ها را قبول کنم. بعد پسر آقاي م كه از بوي گند بدنش مجبور شده بودم خودم را حتی الامکان از ميزش دور نگه دارم گفت: راستی آقاي ت می گفتند شما مطلقه ايد! جا خوردم. پيرمرد شناسنامه مرا براي ضمانت بانكي برده بود و ظاهرا" جلوي دهانش را نگرفته و سوژه به اين جالبي هم كه حيف است بي سر و صدا بماند! كمي با پوزخند نگاهش كردم و گفتم خوب؟! گفت هيچي فقط در تاييد حرفتان كه گفتيه بوديد پول مجوزتان را زودتر لازم داريد گفتم. جواب دادم متاهل بودن يا مجرد بودن يا هرچه شما اسمش را مي گذاريد هيچ ارتباطي به پول ندارند. در هر حالت پولم را زودتر از موعد از شما مي گرفتم. حرف را عوض كرد و من كم مانده بود ميز جلوي رويش را بكوبانم توي سرش. اما در كمال خونسردي كارم را تمام كردم و آمدم خانه. با خودم فكر كردم عجب پوست كلفتي شده ام.مثل كرگدن.


 


نوشته هاي ن را بي سر و صدا مي خوانم و دلم آتش مي گيرد. آنجا كه مي گويد" او برادر كوچك من بود" تحمل نمي كنم و بغضم مي تركد. آدرس وبلاگش را اينجا نمي گذارم شايد نخواهد شناخته شود. خواهرم همين روزها از خانه اي كه يادگار بودن و رفتن علي را در خود دارد اسباب كشي مي كند. و اين روزها انگار همه مان داريم چيزي را از دست مي دهيم. فراي چيزهايي كه از دست داديم. مي خواهم قبل از تخليه كامل خانه  بروم آنجا و از اتاق علي خداحافظي كنم.


 


آهنگ هاي ده بيست سال گذشته را با هم يكجا گوش كردم و كم مانده بود پس بيافتم. فكرش را بكن Suzana , Hello, Unbreak my heart با هم توي گوشت فرو روند و نداني با هجوم خاطرات چه كني.


 


خنده دارتر از همه اين كه فردا نهار در شركت آبگوشت داريم. يك نهار برنامه ريزي شده از لج اين كه پنج شنبه تعطيل نيستيم! آنهم دست پخت خانم مدير آبدارخانه. حالا تعطيل نبودن و آبگوشت خوردن چه ارتباطي به هم دارند خودمان هم نفهميديم.


 


چند روز پيش مقاله اي خواندم با عنوان "سرپرستان بي سرپرست". باشه ناله نمي كنم. اما دلم مي خواهد حرف بزنم.مقاله از مشكل هميشگي زنان سرپرست خانوار مي گفت. البته كنارش هم عكس يك زن روستايي ازكار افتاده ي بقچه بر سر بود كه مثلا" تحت پوشش كميته امام است! و طبق معمول زناني مثل من كه نه تحت پوشش كميته امام هستم و نه روستايي هستم و نه از كار افتاده و در عين حال تنها سرپرست دختركي هستم كه روز به روز بزرگتر مي شود، از قلم خبرنگار محترم افتاده بوديم! فكر كنم اسم امثال من را بايد بگذارند"سرپرستان بي سرپرست مستتر!"


 


و زندگي همچنان ادامه دارد. جمعه با دخترك سرزمين عجايب بوديم و عجيب است كه چرا هميشه ميان آن همه هياهو مثل يك گربه ماده ي تنها مي شوم كه توله اش را به دندان گرفته و اين طرف و آن طرف مي برد.


 


كتابهاي " يوزپلنگاني كه با من دويده اند" و " زن در ريگ روان" را هم خريده ام تا همت كنم و بخوانم. كتابهاي جديدي نيستند اما من تا بحال نخواندمشان. داستان اول از كتاب اول پشتم را لرزاند.. {سپرده به زمين} داستان زن و شوهر پيري ست كه هيچوقت صاحب فرزندي نشده اند. وقتي خبر مرگ يك كودك را در ده مي شنوند به محل حادثه مي روند و نعش كودك غرق شده را تا پاسگاه دنبال مي كنند. روز بعد به دنبال قبركن به قبرستان مي روند و در تمام لحظات دفن كودك مجهول الهويه كناري مي نشينند و بي صدا تماشا مي كنند. آنها حالا صاحب فرزندي شده اند. و هنوز كه هنوز است دنبال يافتن اسمي براي فرزندشان هستند.


فرزندي كه مال هيچ كس نيست. فرزندي كه مرده است..


 


و اين خط آخر براي توست. خودخواهي ست اگر بگويم چه خوب كه هستي تا در كنار من باشي. بجايش مي گويم چه خوب كه هستم تا در كنار تو باشم.


 


 


 


 


 


 

Jan 1, 2006

*صبح توي ماشين راديو اعلام مي كند:" هفتاد درصد درختان بزرگراه هاي تهران در حالت نيمه مرده قرار دارند." زن با خودش فكر مي كند:" پس درختان هم .." تا حالا فكر مي كرد كارتن خواب كنار دفتر است كه صبح ها از سرماي هوا مثل يك تكه سنگ زير پتوي ژنده ي قهوه اي رنگ گلوله مي شود. درختان از سرما نمي ميرند اما آدمها چرا.


 


آسمان بعد از بارندگي هاي اخير فعلا" آبي ست. ابرها توي آسمان به گلوله هاي پنبه مي مانند كه با دست از هم بازشان كرده اند. وقتي دختر كوچكي بود با شكل ابرها براي خودش قصه مي بافت و دنيايي از موجودات خيالي در آنها پيدا مي كرد. اما امروز در اين صبح دي ماه كه سرما مغز استخوان را مي سوزاند شكل آدمك هاي پنبه اي ميان استرس دير نكردن و بوق ماشينها گم مي شود.


 


3 دي 1384


 


 


*دفتر خاطرات


بيست و چهارم پاييز:


ديروز به دنيا امدم


عاشق شدم، ديروز


و ديروز بود


كه من مُردم                     


 


بيست و پنجم پاييز:


امروز، زاده شدم


ظهر، عاشق خواهم شد


و غروب نخواهم مُرد تا ..


 


بيست و ششم پاييز:


كه در من زاده شوي،


با تو هستم عشق پاييزي عشاق


و .. آنگاه


هرگز پاييز نخواهد شد.


 


بيژن نجدی


 


 


 


 


 


 


 

Free counter and web stats