Jan 22, 2006

اين روزها بجاي وبلاگ نوشتن صبح ها پشت چراغ هاي قرمز طولاني چرت مي زنم و شبها پاهايم را جلوي تلويزيون دراز مي كنم و تا مي توانم مي خورم. بجاي وبلاگ نوشتن وقت بيكاري با همكارانم غيبت مي كنم و مصرانه در تلاشم زيرآبم پنبه نشود. بجاي وبلاگ نوشتن آنقدر با مشتري هاي شركت حرف مي زنم كه فكم درد مي گيرد.  بجاي وبلاگ نوشتن با آقاي م چانه مي زنم و با پررويي تمام منتظر سررسيد چكش مي مانم. بجاي وبلاگ نوشتن به سفر كوتاه مي روم و قرص آرام بخش مي خورم و دو روز مي خوابم. بجاي وبلاگ نوشتن لابلاي مغازه هاي رنگارنگ مي چرخم و هر چه پول دارم لباس مي خرم. بجاي وبلاگ نوشتن دخترك را توي ماشين محكم بغل مي كنم تا تلافي دو روز نديدنش را در كنم و فكر مي كنم كه توي اين دو روز چقدر بزرگ شده! بجاي وبلاگ نوشتن با موسيقي زنده ي فلان رستوران فلان شهر خودم را پيچ و تاب مي دهم. بجاي وبلاگ نوشتن صفحات كتابها و روزنامه ها را مدام زير و رو مي كنم تا بلكه جمله اي، نوشته اي، چيزي بيابم كه نمي دانم چيست ولي جايش در من خاليست.


گاهي فكر مي كنم هر چه مي گذرد تغييرات درون من هم عجيب تر مي شود. مي نشينم به انتهاي انتهاي همه چيز فكر مي كنم و وقتي هيچ چيز پيدا نمي كنم خودم را به كوچه علي چپ مي زنم. دلم مي خواهد به فرداي خودم فكر كنم ولي امروزم آنقدر سريع مي گذرد كه انگار هيچ فرصتي براي فردا نخواهم داشت و اين امروزها و فرداها با سرعت برق و باد از كنار گوشم مي گذرند و من خيلي غير رمانتيك! به موهاي سفيدم در آينه نگاه مي كنم كه احتمالا قسمتي ارثي و قسمتي هم از استرس هاي بيش از حد زندگي ماشيني ست. توي خيابان، توي رستوران، كه به همسران و فرزندانشان نگاه مي كنم فكر مي كنم آيا واقعا اينها خوشبخت ترند يا من كه تنها سفر مي كنم و تنها خريد مي كنم و تنها تصميم مي گيرم و تنها هستم وقتي مي برم يا مي بازم .. و نمي دانم كه لحظه هاي كوتاه خوشي و آرامش من چرا هميشگي نيستند. و نمي دانم كه  تا كي هميشگي نخواهند بود و نمي دانم كه اصلا هميشگي بودن بهتر است يا هميشگي نبودن. ولي يك چيز را خوب مي دانم. و آن اينكه در اين چند سال چيزهايي از زندگي ياد گرفتم كه شايد در وضعيتي غير از اين، تجربه كردنشان برايم غير ممكن بود. و آن تجربه هاي بعضا نه چندان شيرين را  با هيچ چيزي تاخت نمي زنم. و به همين دليل است كه اين روزها قدر هر لحظه آرامش و لذت درون را هزار برابر مي دانم.


قبل ترها، نمي دانستم كودك درونم را چگونه مجاب كنم كه همه ي چيزهاي خواستني، دست يافتني نيستند. اما اين روزها گاهي مثل يك معجزه، آنچه را كه در ذهن دارم، پيش رويم مي بينم. و هيچ جواب فيزيكي براي اين راز بزرگ پيدا نمي كنم. جواب رازهاي پيش روي من ، فقط روزها و شبهايي هستند كه با قيمت گزاف زندگي ام مي گذرانمشان.


 

No comments:

Free counter and web stats