Aug 31, 2006

با دخترک می روم چند روزی سفر. بلکه کمی از خستگی تن و روحم را جا بگذارم و برگردم.

.



Aug 29, 2006

دلم گرفته. اندازه ی یک آسمان.


.


.


Aug 27, 2006

گاهی اوقات زندگی ملغمه ی حال به هم زنی می شود. اتفاقاتی که هیچ کنترلی رویشان نداریم و مثل یک جاده یک طرفه که به هیچ جا هم ختم نمی شوند پیش می روند حال آدم را به هم می زنند.

استعفا

بدین وسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم و مسئولیتهای یک کودک هشت ساله را قبول می کنم.
می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است.
می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است، چون می توانم آن را بخورم !
می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستانم بستنی بخورم.
می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم.
می خواهم به گذشته برگردم، وقتی همه چیز ساده بود، وقتی داشتم رنگها را، جدول ضرب را و شعرهای کودکانه را یاد می گرفتم، وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی دانم و هیچ اهمیتی هم نمی دادم.
می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست و همه راستگو و خوب هستند .
می خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است و می خواهم از پیچیدگیهای دنیا بی خبر باشم .
می خواهم دوباره به همان زندگی ساده ی خود برگردم، نمی خواهم زندگی ام پر شود از کوهی از مدارک اداری، خبرهای ناراحت کننده، صورتحساب، جریمه و  ...
می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم، به یک کلمه محبت آمیز، به عدالت، به صلح، به فرشتگان، به باران، و به ...
این دسته چک من، کلید ماشین، کارت اعتباری و بقیه مدارک، مال شما.
من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم.

 

نویسنده: سانیتا سالگا

 

لینک از وفا

Aug 20, 2006

یه تنهایی خلوت

یه سایه بون یه نیمکت

می خوام تنهای تنها

باشم دور از جماعت

Aug 19, 2006

خزعبلات بدونِ حواشی ِ اول هفته


 



پنج شنبه با دیدن نمایش سرزمین مقدس به نویسندگی و کارگردانی ايوب آقاخانی و بازی زیبای داوود رشیدی گذشت.


شام هم با چشیدن طعم لذیذ قارچ های چرب و چیلی پفکی بوفالو و بالطبع  تحمل عذاب وجدان بعدش!


جمعه صبح با گشتن لابلای سنگ قبر های آشنایان و غریبه های خفته در بهشت زهرا.


 شب هم با دخترک در هیاهوی پارک با جیغ و فریاد و خنده.


آخر شب هم باز سوالات فلسفی و خود درگیری های بی جواب یقه ام را گرفت و برای حل کردنشان دست به دامان تو شدم و نتیجه اش شد همان پیغام های عجیب و غریب که به احتمال زیاد از خیر حل و فصلشان گذشته ای!


باشد. می گذاریمشان برای به قول خودت زمانی که درگیر "رابطه از نوع انسانی" اش هستیم :)



 




 


Aug 15, 2006

*

آتش بس.

برای منی که کودکیم را با حکومت نظامی، نوجوانیم را با پاترول های چهار دبلیو دی، و هجده سالگیم را با موشک باران تهران گذرانده ام شنیدن خبر آتش بس هم مثل باقی اخبار تلویزیون یکی از هزاران شنیده های روزمره است که دیگر نه تعجب و نه تحسینم را بر نمی انگیزاند. تنها حسی که دارم یک جور آرامش خاطر است از یادآوری کودکان و پیران لبنانی. انگار که کودکم و پدر و مادر پیرم آرام گرفته باشند ..  

 

**

موج.

گاهی اوقات آدم دلش می خواهد با دو بال نامرئی تا بالای بالای آسمان برود و از آن بالا به تمام چیزهایی که زندگیش را احاطه کرده نگاه کند. به تعلقاتش، مشغولیت هایش، و با وجود تمام بی ثباتی ها، بخواهد تمام آنچه را که دارد، برای همیشه داشته باشد. تمام آنچه را که گاهی آنقدر به او نزدیک هستند که فراموش می کند بودنِ ارزشمندشان را. به نفس کشیدن می مانند. با تو هستند. کنار گوشت زندگی می کنند و تو نمی فهمیشان تا آنجا که دیگر نفسی بالا نیاید. باید هیشه به خاطر داشته باشم که هر "بودنی" را قدر بدانم. چون دلتنگ می شوم و باز صبر می کنم. چون صبر می کنم تا خبر برسد. چون می دانم که خبر می رسد. و چه دلچسب است این انتظار و دلتنگی شیرین. که خبری برسد و دلم قرص شود که آن که به یادش هستم به یادم هست.

خیلی خوب است که آدم تعلق خاطری داشته باشد و هر از چندگاهی بنشیند از دور به این تعلق خاطر باارزش مثل نگریستن به یک تابلوی نقاشیِ زیبا نگاه کند و با خودش بگوید:" چه خوب که دوستش دارم .. چه خوب که دوستم دارد .." و دیگر هیچ چیز اهمیت نداشته باشد.

 

***

برگ.

صدای پای پاییز را می شنوم. دارد آرام آرام وارد کوچه ها می شود.

 

 


 



How to stay young



1- throw out nonessential numbers. this include age, height, weight. Let the doctor worry about them. That is why you pay him/her. 



2- keep only cheerful friends, the grouches pull you down. 



3-keep learning, learn more about the computer, gardening ,crafts ,never let the brain be idle. an idle mind is devil’s workshop. and the devil’s name is Alzheimer’s. 



4-enjoy the simple things. 



5-laugh often, long and loud. Laugh until you gasp for breath. 



6-The tears happen. Endure, grieve, and move on. The only person who is with us in our entire life is ourselves. Be ALIVE while you are alive. 



7- surround yourself with what you love, whether it is family, pets, keepsakes, music, plants, hobbies, whatever. Your home is your refuge. 



8- cherish your health: if it is good, preserve it. If it is unstable, improve it. If it is beyond what you can improve, get help. 



9-Don’t take guilt trips. Take a trip to the mall, to the next country, to a foreign country, but NOT where the guilt is. 



10- tell the people that you love them, at every opportunity. 



AND ALWAYS REMEMBER the life is not measured by the numbers of breath we take, but by the moments that we take our breath away.



 





 




 




 



 

Aug 12, 2006

آقای حاتمی کیا متاسفم!

 

برای منی که بارها و بارها با فیلم "از کرخه تا راین" زندگی کرده بودم فیلم "به نام پدر" هیچ حرف تازه ای برای گفتن نداشت. پرستویی هم دیگر آن پرستویی "آژانس شیشه ای" نبود هرچند تلاش می کرد باشد. حتی لحن راحله راحله گفتن هایش که می خواست مثل فاطمه فاطمه های آن فیلم باشد هم آبکی ست. قهرمان بازیها و درد و دل کردن هایش با خدا هم دیگر آنی نیست که تن آدم را بلرزاند. و نلرزاند که هیچ، کمی هم دلخور کند آدم را از این که چرا سعی نمی کند در این فیلم حداقل کمی متفاوت باشد! همان رزمنده قدیمی و شهروند عاصی امروزی و همان حاجی نماهای ریاکار که دیگر به رودل انداخته اند تماشاچی های فیلم های ایرانی را از بس که پول مردم را خورده اند! داستان فیلم گرچه زیباست ( آنهم تا جایی که معدن دزدی و این حرفها قاطی ش نباشد) اما صحنه ها، حال و هواها، شعارها و دیالوگ ها، همه و همه آنقدر تکراری و همیشگی هستند که آدم گمان می کند با یک نسخه کپی روبروست. آنهم یک کپی بد.

نام فیلم هم به نام پدری ست که هیچوقت نبوده. و اصلا چرا نام این فیلم "به نام مادر" نیست نمی دانم؟! راحله .. که بیشترین بار زندگی روی دوش اوست و مهتاب نصیرپور نقشش را جدا از دیگران خیلی خوب بازی کرده مادری ست که بار نبودن پدر را در تمام مدت جنگ و پس از جنگ به دوش کشیده و می کشد. حالا شاید این هم یک جور تضاد باشد. و من در خیال خودم گمان می کنم که حتما یک جور تضاد است. وگرنه نمی توانم از حاتمی کیا انتظار داشته باشم که فیلم را به خاطر فداکاری های پدر آنهم فقط در زمان جنگ "به نام پدر" نام گذاری کرده باشد. آنهم پدری که حالا به خاطر تمام چیزهایی که روحش را آزار می دهد خانه را خالی کرده و بدنبال رویاهای نیمه تمامش می گردد. حبیبه هم همان نسل سومی هیشگی ست که قربانی می شود و در تمام فیلم با چشمان گریان از بخت بدش می نالد و جنگ را پشت سر هم محکوم می کند!

نه. هر چی فکر می کنم نمی توانم چیزی در فیلم پیدا کنم که کمی متفاوت باشد. کمی کمتر شعار بدهد و کمی کمتر این واقعیات بدیهی را به خوردم بدهد.

 

و اصلا دیگر چه امیدی ست به فیلم خوب دیدن وقتی حاتمی کیا هم تماشاچی را با غرغر از سینما بیرون می فرستد!؟

و چقدر جای تاسف است که " از کرخه تا به نام پدر" هیچ سفر دل انگیزی نیست.

Aug 7, 2006

غرنامه!

امروز از صبح سگ بودم. یک سگ بی آزار که فقط به خودش پارس می کرد. دیشب در آن آرامش رخوتناک که چقدر منتظرش بودم یک دل سیر گریه کردم. بعد خوابیدم. چه خواب خوبی بود. اما به اجبار بلند شدم و به زور تا خانه رانندگی کردم. توی خیابان از شدت گرما و خستگی کم مانده بود بالا بیاورم. رسیدم خانه و دوباره گریه کردم. بعد هم چند بار صورت دخترک را بوسیدم و مسواک نزده و دوش نگرفته خوابیدم. این بود که صبح هم کسل از خواب بیدار شدم. صبح رفتم مدرسه دخترک برای گرفتن فرم مدرسه. مدرسه تعطیل بود و کارگرها توی راهروهای خالی مدرسه مشغول کار بودند. از آنجا رفتم لیزینگ و با گرفتن یک چک پر و پیمان برای شرکت برگشتم. اما این شادی برای من که نبود. من اصلا هم ذوق نکردم!

تا الان هم که مشغول کار هستم روبراه نشده ام.چند تا پیام کوتاه نوشتم و پاک کردم و نفرستادم. اول و آخرش نک و ناله بود که نخواستم برایت بفرستم.

خودم هم نمی دانم چم است. فکر می کنم بهترین بهانه برای این کسلی این است که مرخصی آخر هفته ام را گرفتم ولی برنامه سفرم طبق پیش بینی جور نشد و باز توی این خراب شده ماندگار شدم. میان این همه گرفتاری ریز و درشت همین یکی کم بود که آدم لب و لوچه اش آویزان شود. حالا شما به همین اضافه کنید مقدار متنابهی بی پولی، قر و قاطی شدن برنامه های شغلی، کارهای خرد و ریز انجام نشده و الخ ....، ....، ....، ....، ....، ....، ....، ....، ....، ....، ....، ....، .... !!


 

Aug 5, 2006

کاش این وبلاگ را هیچ آشنایی نخواند تا من بتوانم حرف بزنم.

من دارم فرار می کنم. من از خواهرم که غصه فرزند از دست داده اش زیر و رویش کرده فرار می کنم. تحمل دیدنش را ندارم. بین من و او حالا یک دنیا فاصله افتاده. از خواهر دیگرم که غصه فرزند بیمارش را می خورد هم فرار می کنم. تحمل دیدنشان را ندارم. دارند به در و دیوار می زنند تا این بیماری موذی بیش از این پا پیش نگذارد. اما گفتم که این بیماری موذی ست. خواهر زاده ی کوچکم مثل پری کوچک غمگینی ست که بیماری توانش را گرفته. چشمان درشتش که به من خیره می شود دلم ریش می شود. تحمل دیدن این همه رنج را ندارم. می دانم که این راه مناسبی نیست. می دانم که در این لحظات حساس با تمام گرفتاری های شغلی و شخصی که خودم دارم باید تمام توانم را برای روحیه دادن و کمک کردن بکار بگیرم. اما نمی توانم. توانش را ندارم. سرم را مثل کبک کرده ام توی برف و گوشهایم را گرفته ام و چشمهایم را بسته ام. اینها در ظاهر است اما. کوچکترین رفت و آمد هایشان را زیر نظر دارم. ملاقات با دکترها. گزارش های پیشرفت یا کنترل بیماری. همینطور کارهایی که آن یکی خواهرم می کند تا به دنیای فرزند گم کرده اش نزدیک شود. همه را زیر نظر دارم. اینها همه مثل خوره روحم را می خورند و می تراشند و پیش می روند. اما به روی خودم نمی آورم و با هیچ کس در موردش حرف نمی زنم. همه را می ریزم توی این دل لامصبم. شبها که سرم را روی بالش می گذارم از یادآوری تمام اتفاقات دور و برم تنم می لرزد. از یادآوری این حقیقت که عزیز ترین کسان من حالا یا در غم از دست دادن فرزند خون جگر می خورند یا در غم بیماری فرزند.

از یادآوری این حقیقت که عزیز ترین کس من دختر کوچک زیبایش را در تحمل این ماراتن همراهی می کند و این ماراتن توان فرسا بالاخره کی تمام خواهد شد؟

پری کوچک غمگینش کی مبارزه را خواهد برد؟

کی؟

چه روز؟

چه وقت؟

کاش این وبلاگ را هیچ آشنایی نخواند تا من بتوانم حرف بزنم ..

 

Free counter and web stats