Aug 15, 2006

*

آتش بس.

برای منی که کودکیم را با حکومت نظامی، نوجوانیم را با پاترول های چهار دبلیو دی، و هجده سالگیم را با موشک باران تهران گذرانده ام شنیدن خبر آتش بس هم مثل باقی اخبار تلویزیون یکی از هزاران شنیده های روزمره است که دیگر نه تعجب و نه تحسینم را بر نمی انگیزاند. تنها حسی که دارم یک جور آرامش خاطر است از یادآوری کودکان و پیران لبنانی. انگار که کودکم و پدر و مادر پیرم آرام گرفته باشند ..  

 

**

موج.

گاهی اوقات آدم دلش می خواهد با دو بال نامرئی تا بالای بالای آسمان برود و از آن بالا به تمام چیزهایی که زندگیش را احاطه کرده نگاه کند. به تعلقاتش، مشغولیت هایش، و با وجود تمام بی ثباتی ها، بخواهد تمام آنچه را که دارد، برای همیشه داشته باشد. تمام آنچه را که گاهی آنقدر به او نزدیک هستند که فراموش می کند بودنِ ارزشمندشان را. به نفس کشیدن می مانند. با تو هستند. کنار گوشت زندگی می کنند و تو نمی فهمیشان تا آنجا که دیگر نفسی بالا نیاید. باید هیشه به خاطر داشته باشم که هر "بودنی" را قدر بدانم. چون دلتنگ می شوم و باز صبر می کنم. چون صبر می کنم تا خبر برسد. چون می دانم که خبر می رسد. و چه دلچسب است این انتظار و دلتنگی شیرین. که خبری برسد و دلم قرص شود که آن که به یادش هستم به یادم هست.

خیلی خوب است که آدم تعلق خاطری داشته باشد و هر از چندگاهی بنشیند از دور به این تعلق خاطر باارزش مثل نگریستن به یک تابلوی نقاشیِ زیبا نگاه کند و با خودش بگوید:" چه خوب که دوستش دارم .. چه خوب که دوستم دارد .." و دیگر هیچ چیز اهمیت نداشته باشد.

 

***

برگ.

صدای پای پاییز را می شنوم. دارد آرام آرام وارد کوچه ها می شود.

 

 

No comments:

Free counter and web stats