Jul 28, 2010

ملتمسانه

گوشَت صدا کند جناب سرهرمس که نقل قول کردی آرامش بهتر از حقیقت است. و من خواندم آرامش بهتر از حقیقت است.و هی به خودم گفتم لابد آرامش بهتر از حقیقت است. و هی خودم را خر کردم که اصلن آرامش بهتر از حقیقت است. و هی دنبال آرامش قسطی گشتم. زور زدم و دنبالش گشتم. زر زدم و دنبالش گشتم. خودم را تکاندم و دنبالش گشتم. کله معلق زدم و دنبالش گشتم. با قرص خوابیدم و دنبالش گشتم. و وقتی حقیقتی پیدا نیست، لابد باید به همین آرامش قسطی زورکی لنگ در هوا قناعت کرد. تو که نوشتی آرامش بهتر از حقیقت است. کاش نقل قول کرده بودی مثلن: "اصلن حقیقتی وجود ندارد که با آرامش تاخت بزنی" یا "حقیقت همان آرامش گمشده است" یا "گور بابای آرامش، بگردید دنبال حقیقت بلکه از خجالت خودتان درآمدید" .. نه خداییش بهتر نبود؟ کاش من هم یک فیلسوف بودم. همین جمله آخر را می گفتم و خلاص. کمترینش این بود که تا حالا از خجالت خودم درآمده بودم.

چوب شور

یک روز عادیست. نه خیلی عادی برای من. اما یک روز مثل بقیه روزهاست. صبح آمده ام سرکار. شب خوب نخوابیده ام. دیشب رفته ام استخر حجاب برای وقت گذرانی. برای دیدن استخر تو. از جلوی خانه شما پیچیده ام توی حجاب. دیشب نباید می دیدمت. اجازه نداشتم. باید وقت می گذراندم. در سالن حجاب وسط زنانی که با مایو کنار استخر به شکل مضحکی می رقصیدند. من رفتم توی آب. زیر پایم خالی شد. سرم را گرفتم بالا. نفس کشیدم. نفس عمیق. چند تکه آسمان بالای سرم دیدم. لابلای سقفهای محکم. شنا کردم. صدای گرومپ گرومپ بلندگوها توی سالن می پیچید. من صدای فوت کردنم را زیر آب می شنیدم. سرم را فرو می کردم توی آب و همه چیز خالی می شد. ساکت. باز می آمدم بالا و دختری با لباس محلی کنار استخر می رقصید. سرم را فرو می کردم توی آب و دنیا خالی می شد از من، از تو. آب بود و هیچ نبود. آب بود و تو دور بودی. خیلی دور.


بعد رفتیم سالن کنار برای تماشای رقص سماء. دختری می رقصید و سرش را می چرخاند و می چرخاند و می چرخاند. دستانش را میبرد بالا. می کشید بالا. دستانش در چشمان من می رسید به سقف. من در دستانش بودم. می خواستم بروم بالا. جایی که شاید خدا باشد. رهایی باشد. من باشم تنهای تنها. بی درد. می خواستم گریه کنم.


آمدیم بیرون. خواستم یکی از دخترها را سوار ماشین کنم و بگویم شما هم درد دارید؟ شما هم حالتان بد است؟ شما هم در گُه گیجه بسر می برید؟ یا دارید خوش خوشان می روید ماجرای استخر را برای خانواده محترمتان تعریف کنید؟ سوار نکردم. راه افتادم بطرف خانه. تلفن میم را جواب ندادم. می خواست بگوید زندگی همین است. می خواستم بگویم ّFair نیست. دیگر حوصله نداشتم. صدای ضبط را تا آخر زیاد کردم و ناشیانه لایی کشیدم.  


من زجر می کشم. زجر می کشم و خدا باید، باید پاداش این زجر را یا با وصل .. و یا با هجرانت به من بدهد.

Jul 22, 2010

چرندیات

اینجا که نشسته ام پشت سرم یک پنجره است با منظره کوههای شمال تهران. نصف کوهها را برج روبرو گرفته. اما خوشبختانه نصفش هنوز هست. می توانم وقتی کلافه هستم صندلی را بچرخانم و آسمان را تماشا کنم. و شیشه های آبغوره همسایه روبرویی که پشت پنجره اش چیده و گلدانهای کوچک توی تراسش. که مرا یاد تراس های پنجره های  لویزان می اندازند. آنجا از طبقه دهم می شد همه چیز را دید. حتی دماوند را. روز بعد از ختم نسرین رفتم موهایم را کوتاه کردم. پسرانه. باید سرم باد می خورد و آن حس خفگی رهایم می کرد. حالا حواسم به خودم نیست. زندگی می کنم شلوغ. کار می کنم شلوغ. حواسم به خودم نیست می دانم. مواظب آرایشم هستم. هر روز دوش می گیرم. گاهی دو بار. کرم ها و قرص هایم را با دقت استفاده می کنم. اما یک جایی از خودم دورم. غیر از آن شب بعد از مسجد که روی روتختی قرمز بغضم ترکید و بعدش رفتم آرایشگاه و بعدش رفتم توی ه برای خودم چرخیدم و آن انگشتر را خریدم. دیگر بعد از آن گریه نکردم. باید با مهمانی های خواهر که چیزی نمانده برود روزها را بگذرانیم و دخترک با دخترخاله اش وقت بگذراند و تابستان بگذرد. تا پاییز. پاییز دوست داشتنی من که می دانم دوستش نداری. اما یک چیزی تویش هست که به خودت نزدیکت کند. تابستان اینطور نیست. اغواگر است. در فکر چند سفرم. کلاس های توسعه تجارت هم تمام شد و چه عالی که رفتم. اما فکر می کنم من هیچ وقت تاجر نشوم. کارم را دوست دارم. خیلی. اما فقط کارم است. زندگیم نیست. عاشقش نیستم. توی لابی بزرگ اسپیناس که می نشینیم و بلوار را تماشا می کنیم توی سرم خیلی چیزها می آید و می رود. نمی دانم زندگی همان لحظه است یا بعدش یا قبلش. فکر می کنم خیلی جان سختم. خودم اینطور فکر می کنم. گرچه شاید در نظر بعضی بی حوصله بیایم یا به قول دخترک شلوغ و غرغرو. اما خودم فکر می کنم خیلی جان سختم. آن 4-5 ساعت توی تنهایی یادم می آید که با م حرف زدم. گفتم زندگی می تواند امشب آوار شود روی سرم. آن چند ساعتی که با قرص خوابیدم و ازطپش قلبم بیدار شدم. و بعدش که زندگی آوار که نشد هیچ. گذشت در آرامش. فکر می کنم خیلی جان سختم. و همان لحظه ها و لحظه های مشابهش هست که جان سختم کرده. و این خوب است یا بد. هنوز نمی دانم.

Jul 15, 2010

در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز

فردا صبح که از خواب بیدار می شوم تجربه ی این حس که نسرین دیگر توی این دنیا نیست، چطور است؟ دوست قدیمی من دیشب ساعت ده و نیم، مرد. توی خانه. بعد از ده سال مبارزه با سرطان. من دیشب عروسی بودم. هفته قبل آخرین تماس را با مادرش داشتم. گفت شکمش باد کرده. فهمیدم آخرش است. خواستم ببینمش. راضی نشد. موکول کرد به این هفته. چند بار بعد خواستم تماس بگیرم. ترسیدم. چیزی الهام شده بود بهم. تا دیشب. دیشب عروسی بودم. امروز ظهر وقتی روی موبایلم، شماره منزل نسرین افتاد قلبم ریخت. توی موقعیتی نبود که بخواهد به من زنگ بزند. جواب دادم. و خبر را شنیدم .. باقیش همه در خواب گذشت. از گل خریدن و رفتن به آن خانه ی همیشگی و اشک و سیاه و .. حالا اینجا نشسته ام. فردا روز دیگری ست. از خواب بیدار می شوم و دیگر نسرین نیست که بخواهم حالش را بپرسم. دیگر نسرین نیست که منتظر بمانم شیمی درمانی دوره نمی دانم چند صدمش تمام شود تا با هم برویم انرژی درمانی. دیگر نسرین نیست که وقت ناامیدی یادش بیافتم و به این فکر کنم که اگر جای او بودم چه می کردم. دوست قدیمی من دیشب مرد. وقتی داشتم توی عروسی می رقصیدم.


جمعه ١٨ تیرماه ١٣٨٩

Jul 1, 2010



من خیلی می ترسیدم. اما از جایی به گمانم ترس تمام می شود. از آنجا که خسته می شوی. می خورد توی ذوقت. چیزی از اوج به حضیض می رسد. از آنجا که با خودت می گویی هر چه بادا باد. از آنجا که با خودت قرار می گذاری خود گم شده ات را دوباره پیدا کنی. از آنجا که فکر می کنی باید پا پس بکشی و تماشا کنی. که دیگر نمی توانی مقاومت کنی. نمی خواهی. می خواهی بگذاری کمی هم دنیا برای خودش بچرخد و هر چه که مال توست بیاید کنار تو و هر چه که نیست برود و رفتنش را تماشا کنی. نه گریه. نه ضجه. نه افسوس. خسته ای. می خواهی خفقان بگیری و زندگیت را بکنی. ترس از اینجا تمام شده. از جایی که خفقان می گیری و دیگر هیچ چیز به تخمت نیست. اوضاع خطرناکی ست. می دانی. اما حداقل ترس توش نیست
Free counter and web stats